رمان گرداب پارت 186

4
(4)

 

 

لبخنده ارومی زد و گفت:

-دیگه مهم نبود..چند ماهی یکبار می تونستم حرف هاشون رو تحمل کنم..فقط برای احترام می رفتیم..نمی خواستم ارتباط بابات باهاشون به کل قطع بشه…..

 

-قربون دل مهربونت برم..

 

لبخند زد و چرخید طرفم و با انگشت هاش گونه ام رو نوازش کرد و با شوق گفت:

-تو که به دنیا اومدی، همه چیز ده برابر زیباتر شد..شادیمون تکمیل شد..بابات روی پا بند نبود..یه سور و سات حسابی راه انداخت..میدونی که اسمتم خودش انتخاب کرد..می گفت مثل یک پرنده ی کوچولواِ..پرنده ی منه..نمی دونی نگاهت که میکرد چه حالی میشد..مرده گنده برای اولین بار که توی بیمارستان تورو دید، از خوشحالی زد زیر گریه..دوتایی تورو بغل کرده بودیم و مثل دیوونه ها گریه می کردیم……

 

خندیدم و مامان هم همزمان با بغض و خنده گفت:

-الهی بمیرم..از صدای گریه ی ما ترسیدی و تو هم باهامون شروع کردی به گریه کردن…

 

دوتایی زدیم زیر خنده و همراهش اشک هم از چشم هامون جاری بود…

 

دلم خیلی هوای بابام رو کرده بود..چقدر بهش احتیاج داشتم…

 

نگفته هم خودم می دونستم چقدر دوستم داشت..”عشق بابا” و “پرنسس بابا” گفتن از دهنش نمی افتاد….

 

اخ بابا..اخ بابایی کاش بودی..کاش هنوز داشتمت..

 

مامان سرم رو کشید تو بغلش و روی موهام رو بوسید و گفت:

-گریه نکن قربونت برم..حالت بد میشه..

 

حالم بد بود..از مامان جدا شدم و اسپری زدم و با بغض گفتم:

-اما منم اذیتتون کردم..با مریضیم نذاشتم از پدر و مادر شدنتون لذت ببرین…

 

 

 

مامان اخم کرد و با عشق، تشر زد:

-ساکت شو ببینم..این چه حرفیه..مگه این چیزا باعث اذیت پدر و مادر میشه..هردفعه حالت بد میشد ما میمردیم و زنده میشدیم اما با یک نگاهت همه چیز دود میشد و به هوا میرفت..تو دلیل زندگی ما بودی و هستی..دیگه نبینم این حرفو بزنی…..

 

-چشم..ببخشید..این خونه رو پس کی خریدین؟..

 

-پا قدم تو برامون پر از خیر و برکت بود..کار بابات حسابی رونق گرفت و تونستیم بدون کمک کسی، پول جمع کنیم و تو که چهار ساله بودیم اینجا رو خریدیم و نقل مکان کردیم…..

 

بابام مغازه ی لوازم خانگی داشت و اواخر عمرش حسابی مغازه رو بزرگ کرده بود و درامد خوبی داشتیم….

 

با فوتش ما نمی تونستیم دیگه اونجارو بچرخونیم..تصمیم گرفتیم مغازه رو با تمام وسایلش اجاره بدیم….

 

درامدش انقدری خوب بود که روی هوا مغازه رو میزدن..

 

ما هم اونجارو به یک ادم معتمد که از دوست های خوده بابام بود، اجاره دادیم و خرج زندگیمون تا حالا از همون مغازه بود…..

 

دوباره لبخند زدم که مامان نگاهی به ساعت کرد و با تعجب گفت:

-ای وای ساعتو ببین..پاشو ببینم..خستگی از صورتت میباره..نشستیم به حرف زدن ساعت از دستمون دررفت..برو یکم بخواب..منم برم سراغ شام درست کردن….

 

-کمک نمی خواهی؟..

 

-نه قربونت برم..برو استراحت کن..

 

از جا بلند شدیم و گوشیم رو برداشتم..من رفتم سمت اتاقم و مامان رفت سمت اشپزخونه و درهمون حال گفت:

-اگه بازم زنگ زد تو جواب نده..بیا خودم باهاش حرف میزنم..

 

 

 

“چشم” گفتم و رفتم تو اتاقم..در رو پشت سرم بستم و ولو شدم روی تخت…

 

هنوز سرم کامل روی بالش نیومده بود که صدای پیامک گوشیم بلند شد…

 

با تعجب گوشی رو بالا اوردم و پیامی که اومده بود رو باز کردم…

 

چشم هام گرد شد و خیره موندم به شماره ای که بالای صفحه ی گوشیم افتاده بود…

 

همون شماره ناشناسی بود که دفعه ی قبل برام یک شعر کوتاه فرستاده بود و الان باز هم یک شعر فرستاده بود…

 

“دلتنگ توام جانا، هردم که روم جایی

با خود به سفر بردم، یاد تو و تنهایی”

 

کی بود که اینجور متن ها برای من می فرستاد..از کنجکاوی داشتم خفه میشدم…

 

از طرفی هم می ترسیدم کاوه باشه و برام شر بشه..همین فکر جلوم رو برای زنگ زدن بهش می گرفت…

 

نمی خواستم دیگه باهاش حرف بزنم..

 

براش نوشتم “خودتو معرفی کن وگرنه بلاکی”..

 

ارسال کردم و هرچی منتظر شدم باز هم جواب نداد..نمی دونم از کنجکاوی بود یا چی اما دست و دلم به بلاک کردنش هم نمیرفت….

 

با اینکه این تهدید رو کرده بودم..

 

خودم کم بدبختی نداشتم که حالا بخوام با یک مزاحم هم سر و کله بزنم…

 

اگه قصدی غیر از مزاحمت داشت، حتما خودش رو معرفی می کرد…

 

اخه این کی بود که دم از دلتنگی میزد..

 

“اه”ی گفتم و با حرص گوشی رو انداختم روی پاتختی و پتو رو روی سرم کشیدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20210815 000728

دانلود رمان عاصی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۳۴۹۶۸۰

دانلود رمان رگ خواب از سارا ماه بانو 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا به خوابگردی هست ..!!! نساء دختری با روحیه ی شاد ، که عاشق پسر داییش سامر شده ..!! ایا سامر میتونه خوابگردیش رو درمان کنه؟…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۱۴۷۲۱۹۷۸

دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…
1682363596840

دانلود رمان افگار pdf از ف میری 0 (0)

41 دیدگاه
  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که…
Zhest Akasi zir baran

دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر…
IMG 20230123 235654 617

دانلود رمان التهاب 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…      
photo 2020 01 18 21 23 452

رمان آبادیس 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و…
IMG 20240623 195232 003

دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر 4.3 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

چرا پارت نمیدید؟
چند روز کلا فقط سهم من از تو میاد چرا بقیه رمان ها پارت گذاری ندارن
نویسنده ها باهم اعتصاب کردن؟

neda
عضو
پاسخ به  ...
1 سال قبل

ادمین رمانای که پارت ندارن
نیستن..
مشکلی براش پیش اومده
بیاد براتون جبرانی میذاره

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

چرا پارت نداریم؟؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x