یک لحظه انگار قلبم از حرکت ایستاد و بعد با سرعتی باورنکردنی شروع به تپیدن کرد…
پلک هام روی هم افتاد و دست ازادم رو به سختی مشت کردم که حرکت نکنه و روی صورت یا لای موهاش نره….
نفسم رو بریده بریده فوت کردم بیرون و انگار قصد برداشتن لب هاش رو نداشت…
داغی لب هاش به من هم سرایت کرده بود و از شقیقه ام شروع و به کل تنم پخش می شد…
نفس میزدم و قلبم داشت خودش رو به در و دیوار سینه ام می کوبید و از ضربات تندش، سینه ام درد گرفته بود….
لب هام باز شد و نفس بریده و بی تاب صداش کردم:
-سورن..
بوسه ای زد و بالاخره لب هاش از شقیقه ام جدا شد..
لای پلک هام رو باز کردم و تو چشم های بی قرارش خیره شدم…
زیر گوشم نفسی کشید و لب زد:
-جان..
دوباره نفس کشید و انگار داشت بوی تنم رو استشمام می کرد و از حرارت نفس هاش، قلبم داست از جا کنده میشد….
دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و بی طاقت جفت دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و خودم رو سفت به سینه ش چسبوندم و صورتم رو توی گردنش قایم کردم…..
شوکه شد و دست هاش کمی توی هوا موند اما خیلی زود به خودش اومد و دست هاش مثل یک طناب، محکم و سخت دورم حلقه شد و به خودش فشردم….
صورتم رو به گردنش چسبوندم و نفس عمیقی از بوی تنش کشیدم…
بالاخره به اغوشش رسیده بودم و حسرتی که از زمان اومدنش تو دلم بود، به پایان رسید…
بعد هم می تونستم حسابی از این حرکتم خجالت بکشم..الان فقط اروم و قرار گرفتن قلبم مهم بود و بس….
*************************************
با صدای گوشیم سرم رو از روی نقشه بلند کردم و گردنم رو به چپ و راست تکون دادم…
کمر و گردنم خشک شده بود و از خستگی داشتم هلاک میشدم…
نگاهی به ساعت انداختم که پایان وقت کاری رو نشون میداد و بعد گوشیم رو از روی میز برداشتم…
با دیدن اسم سورن لبخند زدم و سریع جواب دادم:
-الو..سلام..
با مکث کوتاهی صداش تو گوشم پیچید:
-سلام خانم..خسته نباشی..
-ممنون..چطوری؟!..
-قربونت خوبم..کارت تموم نشده؟..
-چرا دیگه تمومم..چطور؟!..
-پایینم..جمع کن بیا..
لبخندم بزرگ تر شد و با خوشحالی گفتم:
-باشه..الان میام..
-عجله نکن..منتظرم..
گوشی رو قطع کردم و با ذوق به دنیز که پشت میز کناریم بود و اون هم داشت روی یک نقشه کار می کرد، نگاه کردم و گفتم:
-سورن اومده دنبالم..تو هنوز کار داری؟..
از لحن شاد من خنده ش گرفت و گفت:
-اره ولی دیگه چیزی نمونده..یکم دیگه تمومه..تو چیکار کردی؟…
-این امروز تموم نمیشه..فردا باید تکمیلش کنم..پس من میرم..تو ماشین داری یا وایسیم تورو هم ببریم؟…
-نه عزیزم ماشین دارم..تو برو..
چشمکی زد و با شیطنت ادامه داد:
-خوش بگذره!..
خندیدم و مشغول جمع کردن نقشه ی جلوم شدم و کارم که تموم شد، کیف و گوشیم رو برداشتم…
رفتم طرف دنیز و گونه ش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم…
از اتاقمون زدم بیرون و رفتم سمت ابدارخونه تا از پسرها هم خداحافظی کنم…
صدای شوخی و خنده هاشون می اومد و بی اختیار لبخند روی لبم نشست…
وارد شدم و با خنده گفتم:
-چه خبرتونه..صداتون کل واحد رو برداشته..
با خنده چرخیدن طرفم و البرز با دیدن کیف توی دستم، ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-اغور بخیر..کجا به سلامتی؟..
لبخند زدم و گفتم:
-ساعت کاری تمومه..
کیان استکان چایی توی دستش رو روی کابینت گذاشت و گفت:
-تموم باشه..تو کجا؟!..
-سورن اومده دنبالم..دارم میرم..
البرز با همون ابروهای بالا انداخته گفت:
-به به..کاملا بی خیال ما شدی و چسبیدی به سورن جونت..یه وقت زشت نباشه مارو تحویل نمیگیری….
با خنده چشم غره ای بهش رفتم:
-اِ این چه حرفیه..کی میتونه جای شمارو بگیره..
-بله بله..گوشای مام درازه و باور کردیم..
کیان سقلمه ای تو پهلوش زد و گفت:
-اذیتش نکن..
بعد رو به من با لبخند و لحن مهربونی گفت:
-برو عزیزم..خوش بگذره..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میدونم کسی گوش نمیده که بگم هر روز پارت بدین ولی حداقل اینکه هفته ای سه پارته طولانیترش کنین لطفا