رمان گرداب پارت 195

3.7
(3)

 

 

 

سورن هم خندید و چیزی نگفت..

 

کمی تو سکوت سپری شد تا اینکه دست بردم داخل کیفم و گوشیم رو دراوردم…

 

وارد پیجم شدم و گفتم:

-سورن من اینطوری طاقت نمیارم..باید این روز خوشگل رو ثبت کنیم…

 

با تعجب نیم نگاهی به گوشی توی دستم انداخت و گفت:

-یعنی چیکار کنیم؟!..

 

گوشی رو توی هوا تکون دادم و با خنده گفتم:

-استوری بذاریم..

 

دوباره خندید و سرش رو به تایید تکون داد..

 

گوشی رو بالا اوردم و از شیشه ی جلو، یک عکس از خیابون گرفتم و شروع کردم به نوشتن روش…

 

“یک روز خوب..یک سورپرایز فوق العاده..و یک دنیا شادی از ته دل”

 

استوری کردم و از چند لحظه بعدش، بچه ها که دائم تو اینستا پلاس بودن، شروع کردن به ریپلای کردن استوریم و تیکه انداختن و سوال پرسیدن….

 

جواب هیچ کدوم رو ندادم و گذاشتم کمی تو خماری بمونن…

 

گوشی رو بستم و به سورن نگاه کردم:

-سورن هیچ اپلیکیشنی روی گوشیت نصب نکردی؟..

 

دست کشید روی پاهاش و بعد روی صندلی زیر پاهاش، جوری که انگار داشت دنبال چیزی میگشت و همزمان گفت:

-گوشیم کجاست؟..

 

منم شروع کردم به گشتن و خودش همینطور که نگاهش به جلوش بود، کمی خم شد و دستش رو برد زیر صندلیش و دید گوشیش اونجا افتاده….

 

خندیدم و گفتم:

-حتما وسط کولی بازی من و هول شدن تو افتاده پایین..ببین چیزیش نشده باشه…

 

 

انگشتش رو روی حسگر گوشیش گذاشت و گفت:

-فدای سرت..

 

قفلش رو با اثر انگشتش باز کرد و گفت:

-نه سالمه..

 

بعد گوشی رو گرفت طرفم و گفت:

-نصب کردم..تقریبا همه رو فکر کنم دارم..بیا خودت ببین…

 

گوشی ازش گرفتم و با خنده گفتم:

-حواست باشه رستوران رو رد نکنی..من یکم کنجکاوی کنم تو گوشیت…

 

با خنده سرش رو تکون داد و من همینطور که گفته بودم، با فضولی تمام وارد گوشیش شدم…

 

اول از همه وارد اینستاگرامش شدم و متوجه شدم یک پیج باز کرده و اتفاقا با اسم و مخفف فامیلیش بود و تعجب اور تر این بود که برای منم درخواست فرستاده بود اما من ندیده بودم…..

 

بی اختیار یک “وای” از دهنم پرید و سورن با تعجب گفت:

-چی شد؟!..

 

با عجله گوشی خودم رو هم توی اون یکی دستم گرفتم و گفتم:

-برای من درخواست فرستادی اما من ندیدم..

 

سورن خنده ش گرفت و گفت:

-اتفاقا تعجب کردم قبول نکردی..

 

وارد پیج خودم شدم و سریع اسم سورن رو سرچ کردم و درخواستش رو قبول کردم و با پیج خودمم براش درخواست دادم و اونم قبول کردم….

 

با خنده شروع کردم به فضولی و دیدم جز سوگل و بچه های خودمون و چندتا پیج پزشکی دیگه هیچ پیجی رو دنبال نمیکنه….

 

بچه های بدجنس..هیچکدوم درمورد اینکه سورن پیج داره بهم حرفی نزده بودن…

 

 

 

با اینکه بهم اعتماد کرده بود و گوشی رو دراختیارم گذاشته بود اما به خودم اجازه ندادم وارد قسمت پیام هاش بشم و ببینم با کی چت کرده….

 

اما کنجکاوی هم بدجور بهم فشار اورده بود..

 

تو دلم شروع کردم به توجیه کردن:

-فقط یه نگاه میندازم ببینم با کی چت کرده..وارد هیچ کدوم نمیشم…

 

سری به توجیه مسخره ی خودم تکون دادم و وارد شدم…

 

جز اسم سوگل و کیان، هیچ اسم دیگه ای نبود..فقط با همین دو نفر چت کرده بود…

 

بی اختیار دستم رفت روی اسم سوگل اما تشری به خودم زدم و سریع برای اینکه وسوسه نشم کلا از اینستاگرامش اومدم بیرون….

 

حتی واتساپ و چندتا اپ دیگه هم داشت..

 

همینطور داشتم توی گوشیش می چرخیدم که با صداش به خودم اومدم:

-غرق نشی..

 

سرم رو بلند کردم و متوجه شدم جلوی رستوران مورد نظرمون ایستاده…

 

با تعجب گفتم:

-اِ..کی رسیدیم..

 

خندید و اشاره کرد پیاده بشم و گفت:

-همون وقتی که شما مشغول فضولی بودی..

 

گوشیش رو گرفتم طرفش و لبخنده دندون نمایی زدم و گفتم:

-فضولی نه..کنجکاوی!..

 

-خانم کنجکاو بپر پایین تا از حال نرفتی..

 

گوشیم رو انداختم توی کیفم و واقعا هم از اون ماشین گنده باید می پریدم پایین…

 

سورن با دیدن پرشم با خنده و نگرانی گفت:

-اروم..

 

با خنده ایستادم و سورن ریموت رو زد و درهای ماشین رو قفل کرد و اومد طرفم…

 

شونه به شونه ی هم و با خنده و خوشحالی راه افتادیم سمت رستوران..الان می تونستم اندازه ی یک گاو بخورم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان در پناه آهیر

رمان در پناه آهیر 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !    
Screenshot 20220925 090711 scaled

دانلود رمان شوگار 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۰۶۴۴۶

دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه…
رمان ماهرخ

دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام 4.2 (17)

2 دیدگاه
  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…!…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۲۷۴۱۹۲۵

دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۴۳۰۶۲

دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه…
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (7)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۸ ۱۷۱۷۲۴۵۸۱

دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x