رمان گرداب پارت 210

3.7
(3)

 

 

 

 

دوتایی زدیم زیر خنده و من با شادی گفتم:

-عاشقتم که بهترین خواهر دنیا..

 

با اون چشم های عسلی روشن و لبخنده ناز و خوشگلش، نگاهم کرد و شیطون گفت:

-واسه رضای خدا نبودا..باید جبران کنی..

 

-چشم چشم..تو جون بخواه..

 

با خنده چشم غره ای بهم رفت و دیگه حرفی نزد..

 

من هم با لبخند و ارامش تکیه دادم به صندلیم و شروع کردم به مرور ساعت های کاری خودم و سورن تا ببینم چه وقتی میتونم برم دیدنش….

 

درکنار همه ی این حرفها، چقدر دلم براش تنگ شده بود و برای دیدنش بی تاب شده بودم…

 

کاش زودتر بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم..

 

با رفتن ماشین روی سرعتگیر، از فکر دراومدم و حواسم جمع شد…

 

دنیز وارد پارکینگ شرکت شد و تک بوقی برای نگهبان زد و من هم دستی براش تکون دادم…

 

سرم رو که چرخوندم، متوجه ی کیان و البرز شدم که کنار ماشین البرز ایستاده بودن و مشغول حرف زدن بودن….

 

دنیز با شیطنت دستش رو گذاشت روی بوق و کمی طولانی نگه داشت…

 

سر جفتشون با بوق کشدارِ دنیز چرخید سمتمون و من از این فاصله هم اخم هاشون که تبدیل به لبخند شد رو دیدم….

 

خندیدم و با هیجان شروع کردم به دست تکون دادن براشون و دنیز که ماشین رو نگه داشت، فرصت ندادم ببره داخل جای پارک و سریع پریدم پایین….

 

خندیدم و رفتم طرفشون:

-سلام سلام..خوب ترسیدین ها..

 

درحالی که جواب سلامم رو میدادن، دستم رو دراز کردم و با جفتشون دست دادم…

 

 

کیان با لبخنده عمیق و مردونه ای گفت:

-مرض دارین دیگه..چیکارتون کنیم..

 

-ولی با اون اخم ها سریع برگشتین یه چیزی بارمون کنینا…

 

کیان سرکی به پشت سرم کشید تا ببینه دنیز چرا نمیاد و گفت:

-اره شانس اوردین..البرز اماده شده بود برای فحش دادن…

 

نگاهی به البرز انداختم که ساکت ایستاده بود و موشکافانه داشت نگاهم می کرد…

 

ابروهام رو انداختم بالا و با تعجب گفتم:

-چیه؟!..چته؟!..

 

نفس بلندی کشید و دست هاش رو، رو به اسمان بلند کرد و گفت:

-خب خداروشکر..مثل اینکه هر مشکلی این چند روز داشتی و هی پاچمونو میگرفتی حل شده..خیالم راحت شد امروز با پاچه های سالم میریم خونه…..

 

جیغ و خنده ام، با هم بلند شد و افتادم به جونش و با مشت کوچکم روی بازو و شونه ش می کوبیدم…

 

با خنده دست هام رو مهار کرد و دستش رو انداخت دور گردنم و گفت:

-اِاِ اروم بگیر بچه..

 

سرم رو به حالت قهر چرخوندم که بوسه ش رو روی مقنعه ام حس کردم…

 

بی اختیار، با تعجب برگشتم نگاهش کردم که با محبتی برادرانه و از ته دل گفت:

-خداروشکر..چی بود اون صورت اخمو و غمگین..من خنده های تو و دنیز رو که میبینم اصلا روزم ساخته میشه..همیشه بخندین….

 

نیشم تا بناگوش باز شد و با ذوق گفتم:

-نه بابا..تو از این حرفا هم بلد بودی و نمیزدی..

 

 

 

چپ چپ نگاهم کرد و دوباره روی سرم رو بوسید و همون لحظه دنیز که بالاخره ماشین رو پارک کرده و اومده بود، بلند سلام کرد….

 

البرز دستش رو دور گردنم محکم تر کرد و با اون یکی دستش دست دراز شده ی دنیز رو فشرد…

 

کیان هم همین کار رو کرد و دنیز با چشم و ابرو به دست البرز دور گردنم اشاره کرد و گفت:

-چه خبره؟!..

 

خندیدم و کیان هم با خنده گفت:

-احساسات البرز فوران کرده..

 

زدیم زیر خنده و راه افتادیم سمت اسانسور و دنیز با لحن لوسی گفت:

-بیشعورا..بدون من ابراز احساست میکنین..

 

کیان دست دراز کرد و لپ دنیز رو کشید و با لبخند گفت:

-تو که لوسِ خودمونی..

 

البرز زد زیر خنده و گفت:

-این الان تیکه بود یا ابراز احساسات؟..

 

دنیز لپش رو مالید و چپ چپ نگاهشون کرد..

 

کیان دکمه ی اسانسور رو فشرد تا بیاد پایین و البرز اون یکی دستش رو سمت دنیز دراز کرد و گفت:

-بیا اینجا ببینم..

 

دنیز هم نیشش باز شد و پرید اون سمتِ البرز و اون هم دستش رو دور گردنش انداخت و درست مثل من روی سرش رو بوسید و گفت:

-فسقلیای من..نبینم ناراحت باشین وگرنه میرم باعث و بانیش رو پاره..

 

مکثی کرد و جمله ی زشتی رو که داشت می گفت تصحیح کرد:

-یعنی له میکنم…

 

دوباره هممون زدیم زیر خنده و دنیز چشمکی به من زد..

 

خیلی کم پیش می اومد البرزِ شیطون اینجوری احساساتش رو نشون بوده و چقدر برامون لذت داشت…

 

نفسی کشیدم و هممون وارد اتاقک اسانسور که رسیده بود پایین شدیم و مثل همیشه توی دلم، خدارو برای داشتن چنین دوست هایی شکر کردم….

 

 

=================================

 

نگاهی به ساعتم انداختم و با “بسم الله” وارد مطب سورن شدم…

 

نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن خالی بودن سالن، نفس راحتی کشیدم…

 

لبخندی روی لبم نشوندم و اروم رفتم سمت میز منشی که با صدای قدم هام، سرش رو بلند کرده و اون هم با لبخند نگاهم می کرد….

 

روزی که استخدام شده بود، من هم کنار سورن بودم و من رو کامل می شناخت…

 

با رسیدن به میز سلام کردم و اون هم با خوش رویی از پشت میزش بلند شد و جوابم رو داد و دستش رو به طرفم دراز کرد….

 

دستش رو به گرمی فشردم:

-حالت چطوره خانوم امیری؟..

 

-خیلی ممنونم..شما چطورین؟..

 

لبخندم پررنگ تر شد:

-مرسی عزیزم..

 

اشاره ای به در اتاق سورن کردم و گفتم:

-مریض داره؟..

 

-بله ولی اخرای کارشونه..الان بهشون اطلاع میدم شما اومدین…

 

خواست بره سمت اتاق سورن که دستم رو بلند کردم و مانعش شدم:

-نه نه لازم نیست..منتظر میشم کارش تموم شه..نمیخوام مزاحمش بشم…

 

سرش رو تکون داد:

-چشم..بفرمایید بشینین..

 

 

رفتم سمت مبل ها و روی یکیشون که به میز نزدیک بود نشستم و کیفم رو هم کنارم گذاشتم…

 

خانوم امیری هم دوباره روی صندلیش نشست و گفت:

-خیلی وقته نیومده بودین..

 

-وقت نمیشد..از طرفی هم نمی خواستم مزاحم بشم..الان دیگه کار واجب داشتم اومدم..قسمت بود تورو هم ببینم….

 

با اون چهره ی مهربون و زیباش نگاهم کرد و لبخندی روی لب های باریک و رژ خورده ش نشست و گفت:

-منم دلم براتون تنگ شده بود..خیلی خوب شد دیدمتون…

 

-منم همینطور عزیزم..درضمن اینقدر رسمی نباش و منو جمع نبند..راحت باش…

 

سرش رو تکون داد:

-چشم..چیزی میخوری برات بیارم؟..

 

از اینکه انقدر سریع و انگار از خداش بود از “شما” به “تو” تبدیل شدم، لبخندم عمیق تر شد و گفتم:

-نه عزیزم..ممنون..به کارت برس مزاحمت نباشم..

 

-نه دیگه کاری ندارم..اخرین مریضمون بود..کارشم کم کم دیگه تموم میشه..منتظرم بیاد بیرون…

 

من هم سری تکون دادم و به اطراف اشاره ای کردم و گفتم:

-همه چی اوکیه؟..راه افتادی؟..

 

-بله خداروشکر..اقای دکتر خیلی بهم کمک کردن تا همه چی رو یاد بگیرم…

 

-عالیه..امیدوارم موفق باشی..

 

لبخنده مهربونی زد و تشکر کرد و بینمون سکوت شد..

 

تازه درسش تموم شده بود و اینطور که می گفت از خانواده ی زیاد سطح بالایی نبود و کاری مناسب رشته ش پیدا نکرده بود….

 

شدیدا به کار نیاز داشت و خرج مادر پیر و خواهر کوچک ترش که درس میخوند به عهده ش بود…

 

 

وقتی متوجه ی این موضوع شدیم، سورن تصمیم گرفت استخدامش کنه…

 

مدت ها دنبال کار گشته بود اما نتونسته بود پیدا کنه..

 

محیط امنِ محل کار خیلی براش مهم بود و بسیار دختر خونگرم، مهربون و مودبی بود…

 

از اینکه توی کارش جا افتاده و راضی بود، خیلی خوشحال شده بودم…

 

کیفم رو از کنارم برداشتم تا گوشیم رو از داخلش دربیارم اما همون لحظه در اتاق سورن باز شد و مریضش اومد بیرون….

 

یک طرف صورتش ورم داشت و مشخص بود باندی داخل دهنش قرار داره…

 

رفت سمت میز منشی و همینطور که دستش روی گونه ش بود و معلوم بود درد داره، به سختی شروع به صحبت کرد و برای هفته ی اینده نوبت جدید گرفت…..

 

بعد از خداحافظی از مطب خارج شد و من منتظر به خانوم امیری نگاه کردم…

 

لبخندی بهم زد و گفت:

-اگه اجازه بدی من یه لحظه برم ببینم اگه باهام کاری ندارن، من دیگه برم خونه…

 

سرم رو تکون دادم و من هم لبخند زدم:

-اره عزیزم راحت باش..

 

از پشت میزش بلند شد و رفت سمت اتاق سورن و با تقه ای به در و اجازه ی سورن، وارد شد و در رو بست….

 

چند دقیقه بیشتر منتظر نشدم که برگشت و رفت سمت میزش و مشغول جمع کردن وسایلش شدم…

 

کیفش رو روی شونه ش انداخت و من هم کیفم رو برداشتم و از جام بلند شدم…

 

با همون لبخنده روی لبش که انگار جزیی جدا نشدنی از صورتش بود، جلوم ایستاد و دستش رو دراز کرد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…
400149600406 1552892

رمان خلافکار دیوانه من 5 (1)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش  
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۵۳۷۱۸۵

دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از…
IMG 20230130 113231 220

دانلود رمان کلنجار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 4 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۹ ۲۳۱۰۴۵۹۰۵

دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی 1 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (6)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
10 ماه قبل

پارت گذاری نامنظم وکم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x