رمان گرداب پارت 269

4.2
(69)

 

 

 

 

فشاری به بازوم اورد و جلوتر راه افتاد و من هم پشت سرش رفتم…

 

سورن طبق معمول با خنده و خوشرویی بلند گفت:

-سلام..به به چه خانوم جیگری..احوال شما؟..

 

از بغل سورن، صورت مامان رو دیدم که لبخند عمیقی روی لبش نشست و گفت:

-علیک سلام زبون باز..چه عجب شما اینورا پیدات شد..

 

سورن خندید و خودش رو به مامان رسوند و خم شد روی سرش رو بوسید و گفت:

-ما که همش اینجاییم خوشگله..

 

مامان چپ چپ نگاهش کرد و با خنده گفت:

-کجا..چرا ما نمی بینیم..سایتون سنگین شده اقا سورن..دیگه دیر به دیر به این مادر پیرت سر میزنی…

 

سورن جایی که کمی قبل من نشسته بودم، کنار مامان نشست و گفت:

-میدونی که کارای مطب زیاد شده یکم سرم شلوغه..ولی حتی اگه نیام هم دلم همش اینجاست…

 

مامان دستی به شونه ی سورن کشید و با محبت گفت:

-انشالله همیشه سرت بخاطره کار و بارت شلوغ باشه نه چیز دیگه ای پسرم..اما خب..ما هم دلمون تنگ میشه برای همین گله میکنیم….

 

-من قربون دل شما برم که برای سورنش تنگ میشه..

 

-خوبه خوبه..خدانکنه..زبون نریز..

 

#پارت1580

 

سورن خندید و مامان به من که ایستاده بودم و با خنده به مکالمه شون گوش میدادم، نگاه کرد و گفت:

-چرا خشکت زده پرند..برو یه چایی دم کن برای سورن..

 

سرم رو تکون دادم و مامان رو کرد به سورن و گفت:

-شام که نخوردی..پرند برات اماده کنه..

 

سورن سرش رو به منفی تکون داد و گفت:

-نه ممنون خوردم..تا همین الان مطب بودم مجبور شدم همونجا یه چیزی سفارش بدم بخورم…

 

مامان سرش رو به تایید تکون داد:

-نوش جونت..

 

راه افتادم سمت اشپزخونه و همینکه خواستم وارد بشم، صدای مامان رو شنیدم:

-پرند گفت قراره بری تهران..

 

یک لحظه مکث کردم و سرم رو چرخوندم سمتشون و سورن گفت:

-اره..برای زایمان سوگل باید برم..اگه افتخار بدین و باهام بیایین، زودتر میریم که به عقد عسل و سامان هم برسیم….

 

-انشالله سوگل جان به راحتی و سلامتی فارغ بشه..میدونی که دکتر به من گفته راه طولانی برام خوب نیست وگرنه خیلی دوست داشتم بیام….

 

-نمی ذارم راه اذیتت کنه مادرجون..بین راه تند تند نگه میدارم..حتی اگه اینجوریم برات سخت باشه، بلیط هواپیما میگیرم راحت میریم و میاییم….

 

#پارت1581

 

اب دهنم رو قورت دادم و با خوشحالی از پیشنهاده خوبه سورن، کامل چرخیدم سمتشون تا ببینم مامان چی میگه….

 

-نه عزیزم فقط بخاطره راه طولانی نیست..اخه من بیام اونجا چیکار..میدونی که جز این خونه جایی راحت نیستم و حتی خوابمم نمیبره..حالا کِی قراره بری؟…..

 

با شنیدن حرف مامان شونه هام افتاد و با ناراحتی چرخیدم و وارد اشپزخونه شدم…

 

می دونستم راضی نمیشه..دیگه هیچ امیدی نداشتم که سورن بتونه مامان رو راضی کنه…

 

مشغول درست کردن چایی شدم و کلی فکر و خیال اومد توی سرم…

 

حالا باید چه جوری چند روز نبود سورن رو تحمل می کردم..

 

اگه می رفت و دیگه نمی اومد چی؟..

 

اگه مثل دفعه قبل دیگه هیچ خبری از خودش بهم نمیداد چی؟…

 

این دفعه واقعا دق می کردم..

 

سری قبل هرجوری بود خودم رو قانع کردم که درستش همین بود و سورن باید میرفت پیش خانواده ش….

 

اما حالا بعد از همه ی اون لحظه هایی که باهم داشتیم، چه جوری نبودش رو تحمل می کردم…

 

بعد از اون اعتراف عشقی که بهم داشتیم، حتی یک روز ندیدنش هم سخت بود چه می رسید چندین روز….

 

یا حتی دیگه نیومدنش..اگه تصمیم میگرفت همونجا بمونه و نیاد من باید چیکار می کردم…

 

#پارت1582

 

با این فکرها پاهام سست شد و انگار دیگه تحمل وزنم رو نداشت…

 

صندلی میز صبحانه رو عقب کشیدم و روش نشستم..

 

انگار رفتن و نیومدن سورن برام تبدیل به فوبیا شده بود که حتی با فکرش هم به این حال و روز می افتادم….

 

صدای اروم و پچ پچ وار مامان و سورن می اومد اما نمی فهمیدم چی میگن…

 

بغضم رو قورت دادم و اشک هام رو پس زدم..

 

نمی خواستم مامان و سورن متوجه ی حالم بشن..

 

به سختی از جا بلند شدم و با دست هایی که می لرزید چایی دم کردم…

 

سه تا فنجون و قندون و کمی شکلات هم داخل سینی گذاشتم…

 

تا چایی دم بکشه، یک بشقاب برداشتم و رفتم سمت یخچال و کمی از شیرینی هایی که امروز عصر موقع اومدن از سرکار خریده بودم، داخل بشقاب چیدم و اون رو هم داخل سینی گذاشتم…..

 

قوری رو برداشتم و چایی داخل فنجون ها ریختم..

 

با بهم ریختن نفس هام، دستم رفت سمت جیبم و اسپری رو دراوردم و با حرص چندبار زدم و دوباره گذاشتمش داخل جیبم….

 

نفس لرزون و عمیقی کشیدم و محکم با دست هام دو طرف سینی رو گرفتم تا نلرزه…

 

اب دهنم رو قورت دادم و به سختی لبخندی روی لب هام نشوندم و از اشپزخونه رفتم بیرون…

 

#پارت1583

 

سعی کردم صدام شاد و بدون لرزش باشه:

-اینم از چایی شما..به همراه شیرینی هایی که با دست های خودم براتون خریدم…

 

از حرف بی معنی و مسخره ام، لبخندم داشت تبدیل به پوزخند میشد که جلوش رو گرفتم…

 

برای اینکه نشون بدم مثل بچه ها از مسافرت نرفتن ناراحت نشدم، داشتم چرت و پرت می گفتم…

 

سر سورن چرخید طرفم و با خنده نگاهم کرد و چشمکی زد…

 

از حالت صورت و چشمکش تعجب کردم و ابروهام بالا رفت…

 

یعنی انقدر خوشحال بود از نرفتن من؟!..

 

نگاهم رو دلگیر ازش گرفتم و رفتم طرفشون و سینی رو جلوشون گرفتم…

 

نفری یک فنجون برداشتن و روی عسلی کنارشون گذاشتن و مامان بشقاب شیرینی رو هم برداشت و کنارشون گذاشت و گفت:

-دستت درد نکنه عزیزم..

 

“خواهش میکنم”ی گفتم و من هم فنجونم رو برداشتم و روی مبل روبه روشون نشستم…

 

سنگینی نگاه سورن رو حس کردم و بی طاقت نگاهم رو چرخوندم طرفش…

 

نگاهم رو که دید، چشم هاش رو باز و بسته کرد و گفت:

-دستی که برامون شیرینی خریده درد نکنه..

 

مامان خندید و من هم خنده ام گرفت و سورن بی صدا لب زد:

-جون..

 

#پارت1584

 

با خجالت و سریع نگاهی به مامان انداختم و وقتی دیدم حواسش نیست، خیالم راحت شد و چشم غره ای به سورن رفتم….

 

بی صدا خندید و من سرم رو پایین انداختم و فنجونم رو محکم بین دست هام فشردم و اروم گفتم:

-حالا کِی قراره بری؟..

 

سکوت سنگینی برقرار شد و سورن با مکث کوچکی گفت:

-هنوز معلوم نیست..تاریخ عقد عسل برای ده روز دیگه س..یکی دو روز قبلش راه میوفتیم…

 

اول متوجه ی حرفش نشدم و با تعجب سرم رو بالا اوردم و با ترس گفتم:

-برای عقد هم میری؟..مگه قرار نبود فقط برای زایمان سوگل بری؟…

 

با تعجب ابرویی بالا انداخت و جواب نداد و من با ترس و استرس لبم رو گزیدم…

 

خودش گفته بود اگه تنها بره، فقط برای زایمان میره پس چرا الان نظرش عوض شده بود…

 

مامان فرصت تجزیه و تحلیل حرف های سورن رو بهم نداد و اروم گفت:

-تو هم باهاش میری..

 

تکون سختی خوردم و نگاهم چرخید سمت مامان و گیج گفتم:

-چی؟!..

 

لبخندی زد و با حوصله توضیح داد:

-سورن گفت اون چند روز میره خونه ی سوگل..من به سوگل و شوهرش اعتماد دارم..بیشتر از همه به سورن و تو اعتماد و ایمان دارم..پس تو هم باهاش برو..برای روحیه ت خوبه..نمی خوام بخاطره حال من اینجا اسیر بشی…..

 

#پارت1585

 

چشم هام رو ریز کردم و فنجونم رو روی عسلی گذاشتم و محکم گفتم:

-من تورو تنها نمیذارم..اگه تو نیایی منم نمیرم..

 

-سوگل جان..

 

پریدم تو حرفش و جدی و محکمتر گفتم:

-من تورو اینجا تنها نمیذارم مامان..نمیرم..

 

لبخند مهربونی به روم زد و با محبت گفت:

-من خیلی وقتها که تو بخاطره پروژه هاتون محبور بودی بری شهرهای دیگه هم تنها بودم..مگه بچه ام که از تنها بودنم نگران باشی..نترس لولو نمیاد منو بخوره…..

 

-اون فرق میکرد مامان..مجبور بودم برم..اما الان مجبور نیستم..نمی خوام اینجا تنها بمونی…

 

-سوگل من از ته دلم راضیم بری..به جون خودت جدی میگم..دوست دارم بری..می دونم اونجا با سوگل بهت خوش می گذره..باید بری..برای حال و هوات خوبه…..

 

تردید به جونم افتاد اما نمی خواستم مامان اینجا تنها بمونه و من برم دنبال خوش گذرونی…

 

خیلی دوست داشتم حتما برم اما دلم اینجوری راضی نبود…

 

کمی سکوت کردم اما بعد دوباره گفتم:

-نه..اینجوری دلم راضی نمیشه..نمی تونم تورو اینجا تنها بذارم…

 

سورن گلوش رو صاف کرد و حواسم بهش جمع شد..

 

#پارت1586

 

با تردید نگاهم کرد و گفت:

-من خیلی دلم می خواد مادرجون باهامون بیاد..خیلیم اصرار کردم اما راضی نشد..خودمم دوست ندارم اینجا تنها بمونه اما از طرفیم می دونم این مسافرت برای تو خوبه….

 

-سورن چطوری مامان رو اینجا تنها بذارم و بیام..شبها چه جوری اینجا تنها بخوابه..نه نمیشه…

 

سورن حرفی نزد و می دونستم خودش هم راضی به تنها بودن مامان نیست…

 

مامان صدام کرد و من با ناراحتی نگاهش کردم..

 

لبخندی زد و گفت:

-اگه نگران این موضوعی، از دنیز بپرس ببین میتونه شبها بیاد اینجا پیش من یا نه…

 

نگاهم چرخید سمت سورن و با دیدن چشم هاش که برق میزد و لب هاش که به لبخنده عمیقی از هم باز شده بود، دلم لرزید….

 

فهمیدم مثل من چقدر از پیشنهاد مامان خوشش اومده..

 

با تردید و ذوقی که سعی می کردم معلوم نباشه، به مامان نگاه کردم و گفتم:

-مطمئنی مامان؟..

 

-اره عزیزم..من از تنهایی نمی ترسم..اما اگه خیال شما اینجوری راحت میشه حرفی نیست…

 

با ذوق لبم رو گزیدم و نگاهی به ساعت انداختم..

 

دیروقت بود برای زنگ زدن و گفتم:

-الان دیره..فردا از دنیز میپرسم..

 

سورن سرش رو تکون داد و با خوشحالی و چشم هایی درخشان نگاهم کرد…

 

#پارت1587

 

نیم نگاهی به مامان انداختم و وقتی دیدم سرش پایینه، دوباره به سورن نگاه کردم و دست هام رو توی هم قفل کردم و لبخنده پر ذوقی بهش زدم….

 

اون هم با لبخند دوباره چشمکی بهم زد و خوشحالیش رو اینجوری نشون داد…

 

ناخوداگاه دوباره به ساعت نگاه کردم..واقعا دیروقت بود برای زنگ زدن اما می دونستم همین که پام به اتاقم می رسید، شانسم رو امتحان می کردم و به دنیز زنگ می زدم….

 

شاید بیدار بود و اگه پیشنهادم رو قبول می کرد، می تونستم امشب با خوشحالی بخوابم…

 

خدایا یعنی میشد که بشه..

 

توی زندگیم هیچوقت انقدر دلم نمی خواست مسافرت برم…

 

سورن کف جفت دست هاش رو روی رون هاش کوبید و گفت:

-من برم دیگه..دیروقته شما هم بخوابین..

 

مامان لبخندی زد و گفت:

-امشب همینجا بمون سورن..

 

-نه دیگه برم..فردا صبح زود باید بیدار شم..

 

-باشه پسرم..بیشتر بیا پیشمون..

 

سورن بلند شد و من و مامان هم از جا بلند شدیم و سورن گفت:

-چشم..حتما خانوم خوشگله..

 

بخاطره اختلاف قد زیادشون، خم شد و روی سر مامان رو بوسید و گفت:

-کاش باهامون میومدی..اینجوری بیشتر به هممون خوش می گذشت…

 

#پارت1588

 

مامان با مهربونی نگاهش کرد و گفت:

-انشالله یه دفعه دیگه منم میام..به شما خوش بگذره انگار به من گذشته..شادی شما بیشتر از هرچیزی تو دنیا منو خوشحال میکنه….

 

سورن با محبت نگاهش کرد:

-میدونم..

 

بعد مکثی کرد و اهسته گفت:

-ممنون که اینقدر بهم اعتماد داری..

 

-بیشتر از چشمام..

 

-قول میدم هیچوقت از این اعتمادت پشیمون نشی..

 

-می دونم که نمیشم..

 

لبخند روی لب سه تامون نشست و سورن دوباره روی سر مامان رو بوسید و “شب بخیر”ی گفت و راه افتاد سمت در و من هم پشت سرش رفتم…

 

توی راهرو کفش هاش رو برداشت و پوشید و قبل از باز کردن در چرخید طرفم و گفت:

-بیرون نیا سرده..

 

مثل بچه ها ذوق زده دست هام رو توی هم پیچیدم و گفتم:

-باشه..

 

-فدای این ذوقت بشم..

 

-خدانکنه دیوونه..

 

-به دنیز زنگ زدی به منم خبر بده چی گفت..

 

با تعجب گفتم:

-از کجا فهمیدی الان زنگ میزنم؟!..

 

ابرویی بالا انداخت و عاقل اندرسفیه نگاهم کرد که خندیدم و گفتم:

-باشه بابا فهمیدم..منو اینقدر میشناسی که بدونی طاقت نمیارم تا فردا و همین امشب زنگ میزنم…

 

«سه تا پارت این هفته رو گذاشتم »

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۲۲۰۷۴۴

دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و …
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۰۴۳۷۲۶

دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۸ ۱۱۲۶۴۰۲۰۲

دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز 3 (1)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۱۶۶۸۶

دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س 2 (1)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای…
رمان ژینو

دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار 4 (4)

7 دیدگاه
  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان…
IMG 20240716 005659 078

دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار 5 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی…
IMG 20240530 001801 346

دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری 3.1 (37)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی.…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۷ ۱۱۰۱۰۵۸۶۴

دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون…
IMG 20240606 190612 646

دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد 5 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور…
520281726 8216679582

رمان باورم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
4 ماه قبل

چندبار بجا پرند نوشته بود سوگل نویسنده ،بعدم همه میدونیم خب چای بیارن برمیدارن دیگه چرا اینهمه رمانا کشکی شده کم مونده بگن رفت شیر دستشویی را باز کرد واب سردوگرم را تنظیم کرد بسه انقدر کشش ندین رماناتون خسته شدیم بابا

Bahareh
Bahareh
4 ماه قبل

ایول به مامان سوگل چه آدم پایه ای

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

دستت طلا فاطمه جان

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x