خودم رو روی مبل جمع کردم و با مظلومیت گفتم:
-دلم می خواست الان به همه ی دنیا خبر بدم..
-خب چرا نمیدی؟..میتونی هرکیو که میخواهی بهش خبر بدی و تو خوشحالیت شریکش کنی…
لبخنده تلخی روی لب هام نشست:
-کی؟..نه مامان بابام هستن، نه سورن..عمه ام هم که نیست..فقط تو هستی و مادرجون که فعلا نمیتونم بهش بگم….
-چرا؟..
-باید اول با سامیار حرف بزنم..
متفکرانه نگاهم کرد و مردد گفت:
-به نظرت بهتر نیست به مادرجون بگی؟..بالاخره پسرشو میشناسه شاید تونست کمک بکنه بهمون که کی و چه جوری بهش بگی….
-نه نمیخواد..تا بهش بگم از ذوقش به همه خبر میده..فعلا نمی خوام کسی بدونه…
سرش رو تکون داد و من پاهام رو اوردم بالا و روی مبل جمع کردم…
دست راستم رو اروم بردم روی شکمم و سر انگشت هام رو روش کشیدم…
قبل از تست کردن هم مطمئن بودم که حامله ام..جدا از علائمی که داشتم، از همون روز اول حسش کرده بودم و می دونستم یه اتفاقی برام افتاده و متوجه تغییراتم شده بودم…..
با اولین حالت تهوعی که داشتم فقط مطمئن شدم وگرنه می دونستم…
نفس عمیقی کشیدم و محسوس تر شکمم رو لمس کردم..چقدر حس خوبی بود فکر کردن به اینکه الان یه موجود کوچک و عجیب تو شکمم بود…..
حتی فکر کردن بهش هم ادم رو خوشحال میکرد..سامیار چطور می تونست مخالف بودنِ این موجود کوچولو باشه….
با صدای عسل بی حواس سرم رو بلند کردم و گیج نگاهش گردم…
لبخنده گرمی زد و گفت:
-یه چیزی درست کنم بیارم بخوری؟..رنگ به روت نمونده، ضعف نکنی یه وقت…
-نه عزیزم خوبم..صبحانه خوردم..
سرش رو تکون داد و نگاهش رو به دستم که همچنان و غیرارادی به روی شکمم کشیده میشد دوخت و لبخندش عمیق تر شد….
من هم لبخنده پررنگ اما تلخی زدم و گفتم:
-می دونی اگه نظر سامیار در این مورد منفی نبود همین الان پا میشدم میرفتم شرکتش بهش می گفتم..شایدم همون روز اول که شک کردم میگفتم…..
نفس عمیقی کشیدم و اون یکی دستم رو هم روی شکمم گذاشتم و لب زدم:
-دوست داشتم به اولین کسی که میگم خودش باشه…
-واقعا درکت نمیکنم..به اینم فکر کن که شاید هیچکدوم از فکرای تو درست نباشه و سامیار هم خوشحال بشه….
-من که از خدامه..
دوباره اخم هاش رفت تو هم و با سرزنش نگاهم کرد:
-پس همش فکرای بیخود نکن..به چیزای خوبم فکر کن که اتفاق بیوفته…
سرم رو از پشت تکیه دادم به مبل و چشم هام رو بستم..
نمی دونم چرا عسل فکر میکرد من دوست ندارم سامیار از این موضوع خوشحال و راضی باشه..تنها ارزوی من همین بود که سامیار ناراحت نشه و بتونه بچه رو بپذیره…..
اینکه نظرش عوض شده باشه نسبت به بچه، نهایت ارزوی اون لحظه های من بود…
نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو باز کردم…
نگاهم به عسل افتاد که با غم سنگینی داشت نگاهم میکرد و وقت دید چشم هام رو باز کردم، لبخندی بهم زد….
جواب لبخندش رو دادم و گفتم:
-برم یه چایی دم کنم بخوریم..از وقتی اومدی یه ریز دارم غر میزنم یه لیوان اب ندادم دستت…
تا خواستم بلند بشم با دستش اشاره کرد بشینم و گفت:
-نمیخواد بشین..من که غریبه نیستم هرچی بخوام میرم برمیدارم..خودت اگه چیزی میخواهی بگو برات بیارم….
از جام بلند شدم و گفتم:
-بیا بریم تو اشپزخونه..ببینم چی تو یخچال هست بخوریم…
بلند خندید و درحالی که دنبالم می اومد گفت:
-چیزی هم هوس میکنی؟..
-یه بار فقط خیلی شدید هوس هندونه کردم..
-تو این فصل؟..
-همون دیگه..فصلش که نیست به سامیارم نتونستم بگم..هرجوری بود سرکوبش کردم ولی هیچ وقت تو زندگیم چیزی رو اونقدر نخواسته بودم..خیلی اذیت شدم اون شب…..
در یخچال رو باز کردم و عسل پشت میز نشست و گفت:
-خب به سامیار میگفتی..احتمالا تو سردخونه ها پیدا میشد میرفت برات میگرفت…
-اره ولی اگه می گفتم شک میکرد..
سبد میوه رو از داخل یخچال دراوردم و گذاشتم روی میز و دیدم عسل با عصبانیت و چپ چپ داره نگاهم میکنه….
لب هام رو برگردوندم و مظلومانه گفتم:
-چیه خب..
-گاهی شورشو درمیاری سوگل..خب شک میکرد، بهتر..شاید میفهمید خبری هست اونوقت نظرشو میگفت و تو هم از این همه شک و دو دلی نجات پیدا میکردی….
پشت میز روبروش نشستم و گفتم:
-نمی دونم چرا اینقدر می ترسم..به قول تو نمی کشتم که…
دست دراز کرد از سبد میوه یدونه نارنگی برداشت و درحالی که پوستش رو با دست میکند گفت:
-فکر میکنم ترست از اینه که یه وقت بچه رو نپذیره…
-اره فکر کنم..
-خب پس..اینجوری نمیشه ولی بیا اخرشو درنظر بگیریم..بچه رو نخواد و به تو هم بگه یا من یا بچه..چیکار میکنی؟…
سرم رو تکون دادم و بدون مکث گفتم:
-میمیرم..
نارنگی پوست گرفته شده رو از وسط نصف کرد و نصفش رو داد دست من و گفت:
-بخور اینقدر چرت و پرت نگو..منظورم اینه اگه محبور بشی کدومو انتخاب میکنی؟…
یه پر از نارنگی کندم و گذاشتم تو دهنم و انقدر ترش بود که از ترشیش صورتم تو یه لحظه جمع شد….
صدای خنده ی عسل بلند شد و من چپ چپ نگاهش کردم و بقیه نارنگی رو انداختم تو بشقاب و پاشدم یه لیوان اب از یخچال برداشتم و خوردم….
کمی که مزه دهنم بهتر شد، درحالی که لیوان اب تو دستم بود، تکیه دادم به یخچال و به یه نقطه روبروم خیره شدم و اروم گفتم:
-خودت گفتی از حیوون کمترِ کسی که بچه شو نخواد یا بکشه…
-افرین..بیا بشین ببینم..
رفتم دوباره روبروش نشستم و خم شد دستم رو تو دست هاش گرفت و گفت:
-مامانم همیشه میگه یه مادر از اولین لحظه ای که میفهمه حامله اس مادر میشه..دیگه نمیتونه از اون بچه دل بکنه..جنین، نوزاد، کودک..فرقی نداره براش اون بچه تو چه سن و اندازه ای باشه چون دیگه یه مادرِ…..
-پدرا چی؟..
-اونا یکم فرق دارن..تا وقتی بچه رو نبینن و تو بغل نگیرن حسشو واقعا درک نمیکنن..شاید وقتی میفهمن قراره بچه دار بشن، خوشحال بشن و تو شادیشون هم شکی نیست اما تا وقتی بچه رو بغل نکنن واقعا درکی از پدر بودن ندارن……
متوجه ی منظورش شده بودم..لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم…
اون هم لبخند زد و سرش رو به تایید تکون داد..
نفس عمیقی کشیدم و با انگشت هام مشغول بازی با وسایل روی میز شدم:
-یعنی میگی اگه الان هیچ جوره هم حتی بچه رو نخواد اما وقتی به دنیا بیاد و بغلش کنه اونوقت دیگه نمیتونه ازش دست بکشه و قبولش میکنه؟…
-همینطوره..تازه شک دارم سامیار قبولش نکنه..کسی که میتونه عاشق یه دختر بشه و براش اون همه خودشو به خطر بندازه و برای به دست اوردنش تلاش بکنه و حتی از خطاهاش هم چشم پوشی بکنه، پس بی خیالِ بچه شم نمی تونه بشه…..
-اینجوری فکر میکنی؟..
شونه بالا انداخت و “اره”ای گفت و تکیه داد به پشتی صندلیش…
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، با دست به سبد میوه اشاره کرد و گفت:
-اینا همشون مثل اون نارنگیه ترشِ…
خنده ام گرفت از لحنش و سرم رو تکون دادم:
-نمی دونم..دیشب گرفته سامیار..من فقط شستم گذاشتم تو یخچال..هنوز نخوردم ازشون….
-اینقدر ترش بود میترسم یکی دیگه بردارم…
خندیدم و چیزی نگفتم و اون هم مشغول زیر و رو کردن میوه ها شد…
سرم پایین بود و داشتم با انگشت هام بازی می کردم که عسل صدام کرد و با ذوق گفت:
-به نظرت دخترِ یا پسر؟..
دستم رو کشیدم روی شکمم و لبخنده عمیقی زدم:
-نمیدونم..
-خودت دوست داری چی باشه؟…
-فرقی نداره..
به شوخی چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-بیخود..انشالله که دختر باشه..وای یه دختر شبیه خودت، با این چشمای سبز و موهای بور..اخ که چه لواشکی بشه قربونش برم….
-اگه پسر بود چی؟..
متفکرانه نگاهم کرد و لب هاش رو جمع کرد:
-خداکنه دختر باشه ولی اگه پسر بود، در اون صورت بهتره به باباش و عموش بکشه..همچین با جذبه بشه که با یه نگاهش زهره ی ادم بترکه….
-نه بابا؟..مگه نگاهای سامانم زهره می ترکونه؟…
-وای اره وقتی عصبانی میشه یه جوری نگاه میکنه که قلب ادم درجا می ایسته..خیلی ترسناک میشه یه وقتایی….
خندیدم و با کنجکاوی خم شدم روی میز و گفتم:
-جدی؟..ندیدم تا حالا..البته اون اوایل منو دوست نداشت و فکر میکرد یکی از اون دخترام که سامیار میاورد خونه….
پرید تو حرفم و با حرص گفت:
-غلط کرد همچین فکری کرد بیشعور..یعنی اینقدر ادم شناسیش صفر بوده که نفهمه تو فرق داری؟…
-از کجا بفهمه عسل..مقصر سامیار بود..سابقه ی خوبی نداشت و اونا هم هرکی رو کنارش میدیدن، درموردش فکر خوبی نمی کردن….
-هوم..درسته..خب چیکار میکرد؟..
شونه بالا انداختم و به یاده اون روزها لبخندی زدم و گفتم:
-ازم خوشش نمیومد..همش چشم غره میرفت و بهم متلک می گفت..سوال و جوابم میکرد..تا چیزی می گفتم یه کنایه بهم میزد..تا اینکه یه بار سامیار حالشو گرفت و دیگه زیاد بهم کاری نداشت..البته بازم یه وقتایی که قاطی و عصبانی بود یه چیزی بارم میکرد..ولی وقتی سامیار تو بیمارستان بود و حال و روز خراب منو دید، کم کم نرم شد و باورم کرد……
لبخندم پررنگ تر شد و اروم تر گفتم:
-اندازه ی سورن دوستش دارم..خیلی جاها هوامو داشته و حتی در مقابل سامیار هم پشتم بوده…
چشم های عسل برقی زد و برای اولین بار جلوی من گفت:
-عزیزدلم..الهی قربونش برم..
چشم هام گرد شد و بهت زده نگاهش کردم که یهو به خودش اومد و از خجالت سرخ شد..
شلیک خنده ی من به هوا رفت و عسل سرش رو پایین انداخت..
میون خنده و تقریبا بریده بریده گفتم:
-وای ننه..تو هم از این حرفا بلد بودی و رو نمیکردی..
چشم غره ای رفت و با خجالت و اعتراض گفت:
-مگه چیه خب..دوستش دارم..یه لحظه خوشم اومد از کارش…
به زور جلوی خنده ام رو گرفتم و گفتم:
-اشکالی نداره که..من تا حالا ازت اینجور حرفا نشنیده بودم تعجب کردم..خیلیم خوبه…
-پس چرا میخندی؟..
لب هام رو محکم بهم فشردم اما نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم:
-نه بابا کو خنده..
-خیلی خری سوگل..
دوباره صدای خنده ام بلند شد و ایندفعه خودش هم باهام زد زیر خنده…
از جا بلند شدم و رفتم طرفش و اون هم بلند شد و محکم بغلش کردم…
با خنده و خوشحالی تو بغلم فشردمش و گفتم:
-الهی من قربونت برم که عاشق شدی..
با خجالت ضربه ای با کف دستش به کمرم زد یعنی نگو که دوباره خندیدم و صورتش بوسیدم…
ازش جدا شدم و دستی به گونه ش کشیدم و گفتم:
-باید همه چی رو برام تعریف کنی..خیلی وقته نمیگی چیکار دارین میکنین و به کجا رسیدین….
دوباره روی صندلی ها و ایندفعه کنار هم نشستیم و گفت:
-اون دروغی که تو گفتی خیلی کارساز شد سوگل..اصلا زیر و رو شده..انگار ترسیده و هول کرده که زودتر یه کاری بکنه..هرروز زنگ میزنه..راحت تر و بی پرواتر از قبل حرف میزنه باهام..هرروز اولین سوالشم اینه که جواب اون مرتیکه رو دادی یا نه…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفاااااااا پارت تند تند بزار
خیلیییییییی باحال شده
خیلی دوست دارم واکنش سامیارو بفهمم😍
سلام دوستان ببخشید میشه بگید این رمان نویسنده کی پارت جدید میزاره؟ من تازه دارم میخونمش اطلاع ندارم🙏😊
یه روز درمیون ساعت ۱۲ ظهر
عزیزم منم نمیدونم
جوووون سامان بالاخره ی حرکتی زد 😂
ای بابااااا
چقدر اینا صحبت میکنن🚶♀️🚶♀️
دیگه داره حوصله سر بر میشه
سه پارته این هی داره میگه بدبخت شدم سامیار منو میکشه