یزدان بدون آنکه نگاهش را از باغ تاریک پیش رویش بگیرد ، جواب او را داد :
ـ نه دیگه ………… اسم گندم نمی تونه توصیف کننده شخصیتت باشه .
گندم باز هم سوالی نگاهش کرد …………. می دانست پشت این حرف های یزدان حرف و منظور خاصی نشسته است . یزدان ادامه داد :
ـ می خوام اسمت و بذارم تورنادو .
گندم اخمی از نفهمیدن منظور او بر پیشانی نشاند :
ـ تورنادو ؟ تورنادو یعنی چی ؟
یزدان بعد از ثانیه ها نگاهش را سمت گندم که منتظر نگاهش می کرد ، چرخاند و نگاهش کرد :
ـ تورنادو اسم یه طوفانه …………. طوفانی که همه چیز و به یه چشم برهم زدن با خاک یکسان می کنه .
حال گندم خراب تر از چیزی که بود ، شد ………… ناراحتی و پریشانی و پشیمانی تنها چیزی بود که در نی نی رقصان نگاه عسلی شفاف و زلال او می شد دید ………….. انگار خیلی بیشتر از آنچه که فکرش را می کرد ، زندگی یزدان را دست خوش اتفاقات ریز و درشت کرده بود ………. آنقدر که یزدان را به چنین استیصالی انداخته بود ………. اگر می دانست که با پا گذاشتن به عمارت او ، زندگی اش را این چنین کن فیکون می کند ، هرگز پا به عمارتش نمی گذاشت .
ـ من ……… من نمی خواستم این همه برات دردسر درست کنم …………. می دونم از وقتی که پام به این عمارت باز شده کلی دردسر برات درست کردم …………. یزدان ، من نمی خوام باعث بهم خوردن زندگیت بشم ………. حاضرم از این عمارت و این شهر برم ، که زندگی تو بهم نریزه ……… به خدا جوری میرم که انگار هیچ وقت هیچ اثری از من تو زندگیت نبوده . من نمی خوام باعث ناراحتی و عذاب تو باشم .
ابروان یزدان با شنیدن حرف های گندم لحظه به لحظه بیشتر از قبل درهم فرو می رفت و گره می خورد …………. نگاهش میخ نگاه عسلی گندمی شده بود که مظلوم تر از هر لحظه به نظر می رسید .
ـ دیگه نمی خوام حرفی از رفتن و نیستی بشنوم ………. مفهومه گندم ؟ تو جات اینجاست . کنار من . تو عمارت من . نه هیچ جای دیگه …………… حالا که بعد از چندین سال تنها عضو خانوادم و پیدا کردم ، دیگه اجازه نمیدم حتی ذره ای ازم دور بشی ………. درسته که تورنادویی ………… اما تو شیرین ترین و ملوس ترین تورنادویی هستی که تو این دنیا وجود داره ………… من تورنادوم و دوست دارم .
گندم خودش را به او نزدیک تر و سر بالا گرفت و در چشمان سیاه و درشت مردانه او با آن مژگان مشکی و ابروان کشیده اش ، نگاه کرد . باید صدق کلامش را حس می نمود ، باید حرفش را باور می کرد تا دل در هول ولایش آرام و قرار می گرفت .
انگار یزدان هم حرف نگاه او را خوانده بود که چشمانش را از چشمان او نگرفت و دستش را آرام بدون هیچ عجله ای به دور کمر باریک او حلقه نمود و گندم را بیش از پیش به خودش نزدیک کرد و به سینه اش چسباند .
گندم در چشمانش خیره شد و برای اولین بار توانست نگاه یزدان را بخواند ، انگار این یزدان بود که با برداشتن پرده ای از روی چشمانش ، به او اجازه داد تا گندم صداقت کلامش را با گوشت و پوست و استخوانش حس کند .
گندم با دیدن برق آشنای در چشمان یزدان ، لبخندی بر لب نشاند …………. لبخندی که بغض در سینه اش را سنگین تر از قبل بالا آورد و یزدان را میان نی نی نگاهش تار و مات کرد ………… این بغض جا خوش کرده میان حلقش ، با بغض دقایق پیشش ، زمین تا آسمان فرق می کرد ………. این بغضی از سر شادی بود ، از سر خوشحالیِ حرفی که از زبان یزدان شنیده بود …….. اینکه یزدان او را تنها عضو خانواده کوچکش به حساب آورده بود .
ـ نگاه تروخدا …….. هنوزم که مثل همون موقع ها اشکت دم مشکته ……….. بلندشو برو بگیر بخواب که توی جغله بچه امشب پیر من یکی رو خوب درآوردی .
گندم بدون آنکه توجهی به کلام او کند ، در جوابش گفت :
ـ دوست داری الانم مثل همون قدیما زمانی که با پسرا از بازار برمی گشتی و روی زمین دراز می کشیدی تا روی کمرت برم و مشت و مالت بدم ، الانم به جبران کاری که کردم ، یه مشت ومال درست و حسابی بدمت ؟؟؟
یزدان ابرو بالا داد …….. ذهنش در صدم ثانیه ای به قدیم ها رفت . زمانی که گندم با آن جثه کوچک و کم وزنش روی کمرش می ایستاد تا مثلا کمرش را لگد مال کند تا خستگی نشسته در تنش را در بیاورد .
لبخند آشنای نشسته بر روی لبان یزدان دل گندم را گرم و قرص تر از قبل کرد که این مردی که او را در بر گرفته و به سینه اش چسبانده ، هنوز هم همان یزدان سال های دور اوست …………. همان یزدانی که برای شاد کردن دل گندمش هر کاری می کرد .
یزدان او را به داخل اطاقش برگرداند و به زمین بدون فرش پیش رویشان نگاه کرد .
ـ اینجا که نمیشه راز کشید ……….. فرش و قالیچه ای نیست .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخییییی 😍
بیس رمانت عالیه اگه بتونی خوب جمع کنی وپیش ببری عالی میشه..
خب دیگه کم کم قراره حسش به گندم عوض شه انگار😂
الحق که راست گفتی 😆