رمان گلادیاتور پارت 124

 

 

ـ باشه .

 

 

 

گندم به اویی که صورتش را مجدداً رو به آینه چرخانده بود ، نزدیک شد و از پهلو نگاهی به تتو بزرگ ققنوس نشسته بر روی کمر و شانه هایش ، انداخت …………. تمایل عجیبی برای لمس ققنوس نشسته بر روی تن او را داشت .

 

 

 

ـ میگم …….. این تتو بزرگ و که داشتی روی کمرت می زدی ، دردت نگرفت ؟ شنیدن تتو خیلی درد داره .

 

 

 

یزدان شسوار را روی موهایش گرفت و با دست دیگرش موهایش را شانه زد :

 

 

 

ـ مگه میشه نداشته باشه ………….. اما برای منی که درد یه چیز تکراری شده بود ، قابل تحمل بود ، یانی می تونستم تحملش کنم .

 

 

 

گندم دست جلو برد و آهسته دستش را روی پرهای بلند یال ققنوس که انگار در آسمان به رقص در آمده بودند کشید و آرام دستش را تا پایین امتداد داد ………….. یزدان شوکه و متعجب از کار گندم به سرعت نگاهش را از داخل آینه از موهایش گرفت و به سمت چشمان گندم که هنوز نگاهش میخ تتو روی کمرش بود ، کشید .

 

 

 

گندم با حس خطوط گوشتی برجسته بر زیر انگشتانش ، نگاهش به ثانیه ای رنگ بهت و ناباوری گرفت ………….. این خطوط برآمده و برجسته را به خوبی می شناخت ………….. او هم وقتی در کودکی توسط اکرم و یا کاکووس با کمربند تنبیه می شد ، از همین خطوط روی تنش می افتاد …………. اما این خطوط یک تفاوت با خطوط تن او داشت ………… آثار آن خطوط بعد از چند هفته می رفت ، اما برای یزدان ، با گذشت چندین سال ، باز هم مانده بود و نرفته بود …………… می دانست که این خطوط متععد جای هیچ چیز نمی تواند باشد ………….. الا یک چیز ……….. شلاق .

 

 

 

یزدان به سرعت چرخید و سینه به سینه گندم ایستاد …………. دست بهت زده گندم هنوز هم روی هوا مانده بود و چشمان ناباورش به روی سینه او که حالا مقابلش قرار گرفته بود نشست ………… یزدان قبلا از روزگار بسیار سختی که در این عمارت گذرانده بود ، صحبت کرده بود ، اما هرگز فرصتی پیش نیامده بود که این چنین بتواند از نزدیک اتفاقات سختی که یزدان از آنها صحبت می کرد را لمس کند و درد تک تک این شلاق ها را زنده تر از هر زمان دیگری بر روی روح و تنش حس نماید .

 

 

 

ـ اونا ……… اونا جای ……… شلاق بودن ……. نه ؟

 

 

 

ـ چرا اینکار و کردی ؟

 

 

 

گندم با حالی منقلب شده و چشمانی که بغض نشسته در آن به خوبی درونشان دیده می شد ، نگاهش را آرام بالا کشید و درون چشمان او انداخت و قطره اشکی بی اختیار روی گونه اش رد انداخت .

 

 

 

ـ اون روزای اول که می گفتی تو هم روزای سختی رو تو این عمارت گذروندی ، من ……… من باورت کردم ………… اما فکر می کردم منظورت اینه که ازت کار زیاد کشیدن …….. ازت بیگاری کشیدن …………. فکر نمی کردم ………. فکرش و نمی کردم اینجوری …………

 

 

یزدان بازوان او را گرفت و اندکی فشاری به بازوی او آورد …………… نمی خواست گندم ادامه حرفی که او به خوبی می دانستشان را بزند .

 

 

 

ـ گندم ……

 

 

 

ـ تو هم تموم اون روزای سخت تنها بودی ………….. تو ……… تو حتی از منم تنهاتر بودی . تنهایی درد کشیدی ، تنهایی تمام این عذابا رو تحمل کردی و من لعنتی تموم این سال ها فکر میکردم ولم کردی که بری دنبال خوش گذرونی خودت .

 

 

 

یزدان تکان آرامی به باوزان او داد تا حواس گندم را جمع خودش کند ………….. سرش را پایین تر برد تا چشمانش در فاصله ای چند سانتی از چشمان به اشک نشسته او قرار گیرد ………… آنقدر پایین که نفس های گرمش روی گونه های گندم می نشست .

 

 

 

ـ من تنها نبودم گندم ……….. فکر و خیال تو هر لحظه با من بود …………. به خدا که هر لحظش به این فکر می کردم که بالاخره این روزای سخت و این دردا تموم میشه و من می تونم برگردم و تو رو پیش خودم برگردونم …………. تحمل این دردا شاید سخت بود ، اما غیرقابل تحمل نبود …….. این چشمای قشنگت هر لحظه جلو چشام بود …………. دیدن و داشتن دوباره تو باعث شد که من بتونم تمام اون موانع سخت و رد کنم و دوام بیارم و زنده بمونم .

 

 

 

گندم شانه های لرزید …………. ابروانش لرزید …………. چانه اش لرزید و حتی فشردن لبانش بر روی هم دیگر هم ، دیگر چاره کارش نشد …………. این لرز ، انباشته از بغضی بود که به یکباره داشت سرباز می کرد و بیرون می ریخت .

 

 

 

ـ من خیلی دوستت دارم یزدان …………. خیلی خیلی زیاد . اگه تو نبودی من چی کار می کردم ؟؟؟ دلم و به کی خوش می کردم ؟؟؟ دلم به کی گرم می بود ؟؟؟

 

 

 

یزدان او را جلو کشید و به سینه گرم و پر حرارتش چسباند و بازوانش را یکی به دور شانه های او و دیگری به دور کمرش حلقه نمود و اجازه داد گندم طعم مأمن گرم و أمن میان بازوانش را بچشد و لمس کند . مأمنی که گندم اولین و شاید هم آخرین نفری بود که حسش می کرد و می چشیدش .

 

 

 

گندم با حس ضربان قلب او آن هم در زیر گوشش ، پلک بست و با احساسی توأمان با خجالت و خوشحالی از بودن او در زندگی اش ، خودش را بیشتر میان بازوان حلقه شده او به دور تنش ، جمع نمود و به سینه اش فشرد .

 

 

 

ـ از این به بعد یادم باشه جلوی تو همیشه لباس تنم باشه .

4.3/5 - (56 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
4 ماه قبل

دوست دارم مجبور بشه به آموزش دادن گندم که اونم یه ماده‌گرگ وحشی بشه. جوری که تهش خودش هم از پسش بر نیاد. گرچه این دختر با این توصیفات نویسنده زیادی ملوسه

Negin
نگین
پاسخ به  علوی
4 ماه قبل

حق پرومکس

S.Sh
S.Sh
4 ماه قبل

داره قشنگ میشه…

Mahsa
Mahsa
4 ماه قبل

پسر مردم ترسید😂

ghazal
ghazal
پاسخ به  Mahsa
4 ماه قبل

🤣 🤣 🤣

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x