رمان دونی

 

 

 

نگاه حمیرا ریز بینانه تر شد ……….. هیچ کس در این عمارت مجلل و اَعیانی عادت به خوردن نان و پنیر نداشت .

 

 

 

ـ پس اگه برای خودت نمی خوای ، برای کی می خوای ببری ؟

 

 

 

ـ یزدان .

 

 

 

ابروان حمیرا اندکی درهم فرو رفت :

 

 

 

ـ یزدان خان ؟ …….. دیوونه شدی یا عقل از سرت پریده دختر ؟ ………. می خوای برای یزدان خان نون و پنیر ببری ؟

 

 

 

گندم هم به تبع با دیدن نگاه پر تمسخر دختران حاضر در آشپزخانه و بدتر از همه نگاه حمیرا ، ابروانش را درهم فرستاد …….. دلیل این نگاه متعجب و گاهاً تمسخر برانگیز آنها را نمی فهمید ……….. او بیشتر عمرش را با نان و پنیر سر کرده بود و شکمش را با آن سیر نموده بود .

 

 

 

ـ نون و پنیر مگه چیه ؟

 

 

 

حمیرا نزدیک ترش رفت و در فاصله یک متری او ایستاد :

 

 

 

ـ من موندم انگیزه آقا از نگه داشتن توی بی سیاست کنار خودش که از ساده ترین چیزها هم بی بهره ای ، چیه ………… تویی که حتی از ابتدایی ترین رسم و رسومات و آداب این جماعت خبری نداری ……….. من نمی دونم تو چطوری بزرگ شدی یا چطوری زندگی کردی . نمی دونم وقتی گرسنت میشده چطوری خودت و سیر می کردی ، اما غذاهای آقا حتی عصرونه و میان وعده هاش ، ترتیبای خاص خودشون و دارن ………… آقا غیر از صبحانه ، تو هیچ وعده دیگه ای نون و پنیر نمی خورن .

 

 

 

گندم با حالی خراب در چشمان حمیرایی که در حضور تمام خدمتکاران درون آشپزخانه این حرف ها را به او زده بود ، نگاه کرد ………… تحقیرش کرده بود . غیر مستقیم وضع بد زندگی اش را در صورتش کوبیده بود ……….. او را تا حد یک ابله که انگار هیچ چیز نمی فهمید پایین آورده بود .

 

 

 

چیزی در گلویش موج زد ………. چیزی که همچون قیر داغ گلویش را می سوزاند و جگرش را خون کرد ……… اگر چند ماه پیش بود ، به اجبار سکوت می کرد و از کنار تیکه و کنایه ها رد می شد ………….. اما وضع الانش فرق کرده بود . الان کوهی به استواری یزدان پشت سر خود داشت ………. یزدانی که حتی اجازه نمی داد خاری در دستش فرو رود ……… یزدانی که به شدت رویش حساس بود ……. یزدانی که چندین دفعه در گوشش خوانده بود تنها عضو باقی مانده خانواده اش است .

 

 

 

 

ـ فکر نمی کنم یه نون و پنیر انقدر چیز خاصی باشه که بخواد رسم و رسومات این عمارت و بهم بریزه ……….. در ضمن اینکه هر فردی چطوری رشد کرده و بزرگ شده ، برای خودش محترمه …….. و کسی حق نداره اون و مورد تمسخر قرار بده .

 

 

 

و در حالی که سلول به سلول تنش از حرص ، از نگاه های خیره افراد حاضر در آشپزخانه به لرز افتاده بود ، از کنار حمیرا گذشت و وارد آشپزخانه شد …………. او یزدان را بهتر از تمام افراد پر مدعای درون این آشپزخانه می شناخت .

 

 

 

گندم بی توجه به بقیه دو پیش دستی از آبچکون برداشت و روی میز بلند و طویل در آشپزخانه گذاشت و با همان نگاه به اخم نشسته نگاهی به دختری که مقابل در یخچال ایستاده بود انداخت و آرام گفت :

 

 

 

ـ برو کنار .

 

 

 

دختر نگاهی به حمیرا انداخت و حمیرا به آرامی سر تکان داد :

 

 

 

ـ برید کنار ، بذارید هرچیزی که می خواد برداره .

 

 

 

دختر کنار رفت و گندم در یخچال را باز کرد و پنیر و خیار و گوجه را بیرون کشید و درون پیش دستی ها گذاشت و نگاهش را دور تا دور آشپزخانه گرداند و با افتادن چشمانش به سینی بزرگ استیلی ما بین دیوار و کابینت ، آن را بیرون کشید و پیش دستی ها و ظرف پنیر را درون آن گذاشت و نگاهش را سمت حمیرا برگرداند .

 

 

 

ـ نون هم می خوام .

 

 

 

اینبار حمیرا خودش سمت فریزر حرکت کرد و بسته های نان بربری را بیرون آورد و دو تکه نان درون ماکروویو گذاشت .

 

 

 

ـ یک دقیقه صبر کنی این نونا گرم میشن .

 

 

 

بعد از یک دقیقه ، حمیرا نان را از درون ماکروویو بیرون کشید و آن راهم درون سینی ای که گندم در دست گرفته بود گذاشت :

 

 

 

ـ خیلی مونده تا بزرگ بشی ……… خیلی مونده تا عاقل بشی و بفهمی یزدان خان واقعا چی می خواد و به چه چیزی احتیاج داره ………. تو برای یزدان خان خیلی بچه و ساده ای .

 

 

 

گندم حرصی در حالی که سینه اش مشهودانه از حرص بالا و پایین می رفت و دندان هایش را بر روی هم می سایید ، سینی به دست از کنار حمیرا گذشت و به سمت پله ها راه افتاد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دختران ربوده شده
دانلود رمان دختران ربوده شده به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاده

      خلاصه رمان دختران ربوده شده :   مردی متولد شده با بیماری “الکسی تایمیا” و دختری آسیب دیده از جامعه کثیف اطرافش، چه ترکیبی خواهند شد برای یه برده داری و اطاعت جاودانه ابدی. در گوشه دیگر مردی تاجر دختران فراری و دختران دزدیده شده و برده هایی که از روی اجبار یا حتی از روی اختیار همگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

حمیرا تو این خونه بوده که یزدان اومده، روز اول که اومد پیش تورج حمیرا بود. پس می‌دونه بچه یا پسرخونده تورج نیست و از اول خلقت یزدان خان، یزدان خان، خان تشریف نداشته و گاهی غذای آدمیزاد می‌خورده.
حالا اگه فردا روزی خواستند ارده عسل یا ارده شیره یا کاهو سکنجبین یا باقلا با نعنا داغ بخورن این حمیرا خودکشی می‌کنه  😂  😂  😂 

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط علوی
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

چقد من از این حمیرا بدم میاد😐

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x