گندم هم ابرو در هم کشید :
ـ مگه اسیر با خودت آوردی ………… یعنی حتی اگه آب هم خواستم بخورم باید از تو اجازش و بگیرم بعد بخورم ؟ اینا دیگه چه جور قوانینین ؟؟؟
یزدان هم به تبع ، بیشتر از ثانیه های قبل ابرو درهم کشید و خودش را بیشتر از قبل به سمت گندم جلو برد و …………. گندم برای یک آن حس کرد ، اندک اندک دارد با یزدانی مواجه می شود که در جلدی متفاوت از جلدی که او می شناسد و یا آن بزرگ شده و یا آشنائیت دارد ، فرو می رود . جلدی که در دلش دلهره و اضطراب می انداخت .
گندم بی اختیار شانه هایش را جمع نمود و با نگاهی به اخم نشسته که انگار مسخ نگاه سیاه او شده باشد ، خودش را عقب کشید و به در چسباند .
یزدان با همان لحن خشک و بم و خش برداشته اش که نگهبانان و خدمتکاران در عمارتش ، به کرار با آن مواجه می شدند ، ادامه داد :
ـ اگر می خوای در امان باشی …………. اگر می خوای گیر یه مشت گرگ بی صفت نیفتی ، باید پیش من بمونی ……….. باید از من اطاعت کنی ……… باید تحت فرمان من باشی ………. تو نمی دونی که همین فرهاد تا چه حد می تونه آدم بی رحم و خطرناکی باشه . ندیدی که همین مرتیکه پیر خرفت چطوری طعمه هاش و بی رحمانه با دندون هاش میدره ……… تنها کسی که تو این مهمونی می تونه ازت در مقابل این مرد محافظت کنه ، فقط من هستم …………. پیش من باشی جات امنه . اما اگه بخوای بی احتیاطی یا نافرمانی کنی ، مطمئن باش خودم ادبت می کنم . پس بهتره که گوشات فقط حرف های من و بشنون و از من اطاعت کنن تا یه وقت فکر دور شدن از من به سرت نزنه .
گندم با چشمانی گشاد شده و تنی چسبیده به در و با نفسی که انگار نصفه و نیمه بالا می آمد ، بدون آنکه توان جدا کردن نگاه خیره شده اش را از چشمان او داشته باشد ، نگاهش میان دو گوی سیاه چشمان او می چرخید و تاب می خورد .
یزدان گندم را همچون کف دستش می شناخت و می توانست ترس و وحشت نشسته در جسم و روح او را به خوبی درک و حس نماید ……… اما این ترس را برای گندم لازم می دید .
در تمام طول عمری که وارد این باند شده بود و کار و فعالیتش را ادامه داده بود ، هرگز خبری از نقطه ضعف در زندگی اش نبود ………… اما الان خط قرمزی داشت که باید با جان و مال از آن حفاظت می کرد ……….. نمی گذاشت که گندم با یک بی احتیاطی و یا نافرمانی هرچند کوچک ، باعث نابودی جسم و روح خودش شود .
گندم در حالی که حس می کرد صدای کوبش های بی امان قلبش را میان گوش هایش می شنود ، با صدای ضعیف و لرزانی ، که انگار از ته چاه بلند می شد ، گفت :
ـ من ……… من پیاده نمیشم .
ـ تا وقتی که من کنارت هستم ، احتیاجی نیست که از چیزی بترسی ………… از زمانی بترس که من کنارت نباشم و تنها بمونی .
گندم با نفس ها و دم و بازدم های صدا داری که اضطراب و تشویش درونی اش را نشان می داد ، انگار که بخواهد تصویر یزدان را شفاف تر از قبل ببیند ، چندباری پلک زد و لبان خشک شده اش را با زبان تر نمود و همچون زمان هایی که بخواهد چیزی را با دست توضیح دهد ، دستانش را در هم پیچ و تاب داد :
ـ خب ، خب ……….. زمانایی که میری حموم و دستشویی چی ؟؟؟ باید فکری به حال این مواقع هم بکنیم . منِ بدبخت اون زمانا تنهام . اصلاً ……. اصلاً شاید خوب باشه که زمان دستشویی و حمامتم باهات بیام …………. فوقش پشتم و می کنم تا تو کارت و بکنی …….
بعد انگار که از حرفی که زده باشد پشیمان شده باشد ، شانه هایش افتاد و پلک هایش بسته شد و نالید :
ـ اینجوری هم که نمیشه .
میان آن همه جدیت نشسته در نی نی چشمان یزدان ……… میان آن همه صلابت در کلامش ، از این ایده و نظری که گندم داده بود به خنده افتاد و نتوانست مانع از نشستن لبخند روی لبانش شود ………. به راستی که گندم تبحر عجیبی در شکستن دیوار دفاعی که او به دور خودش می کشید ، داشت .
ـ مطمئناً فرهاد برای این چند روز اطاقی در اختیارمون میذاره ……….. اونجا تو دیگه آزادی ………. وقتی در اطاق و قفل می کنم ، آزادی هر کاری که دلت می خواد انجام بدی . دیگه لازم نیست تا توی دستشویی و حمام دنبال من بیای ………… همون بیرون باشی هم کفایت می کنه .
برخلاف یزدان ، در چهره گندم نه خبری از خنده بود و نه بر روی لبانش خبری از لبخند هرچند بی رنگ و رویی ……… تنها با همان جدیت ناشی از ترسی که از حرف های یزدان در دلش نشسته بود ، سری به معنای تایید برای او تکان داد :
ـ باشه .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اسم رمان قدرت چشمان او می گذاشتن بهتر بود چون کل رمان از اولش فقط درباره چشمان عسلی گندم بود تا الان که قدرت چشمان یزدان هم اضافه شد
ناموسا الان چه ربظی داشت تو این پارت ک چیزی مزده
چقدر رمانش خسته کننده است اصلا هیجان اسم رمانشو نداره اسم رمان گلادیاتور خدایی کجای این رمان به اسمش می خوره
واقعا ک هم داره مزخرف پیش میره هم کوتاه پارتا،هم سالی ی بار میذاری این چ وضعشه
اقا این تعریف و تمجیدا رو ول کن
بگو یزدان عصبانی شد به جای این ک ۱۰ خط بنویسی در نی نی چشمانش سیاهی جاری شد اه داستانو بگو دیگه
😂😂
کی تموم میشه رمانش