رمان گلادیاتور پارت 156 - رمان دونی

 

 

 

 

یزدان نگاه کوتاهی دور تا دور اطاق بزرگی که واردش شده بودند گرداند . به نظر می رسید ، فرهاد بزرگترین اطاق این عمارت را به آنها داده بود .

 

 

 

ـ در حال حاضر نه . چیزی خواستم میگم .

 

 

 

ـ باشه . پس اگه چیزی احتیاج داشتید فقط کافیه شاسی زنگ کنار تلفن و فشار بدید تا یکی از خدمه ها بالا بیاد .

 

 

 

ـ باشه ممنون .

 

 

 

گندم کاملاً محو و مات فضای زیبای اطاقی که میانش ایستاده بود شده بود . این اطاق حتی از اطاق یزدان هم صدها برابر زیباتر و بزرگ تر بود .

 

 

 

نگاه خیره اش پی در پی از یک قسمت اطاق به قسمت دیگر اطاق کشیده میشد ………. انگار ذره ذره این اطاق را از طلا ساخته بودند . لوستر و دیوارکوب های آب طلا کاری شده نصب به دیوار و سقف اطاق ، یا تخت بزرگ شاهانه دو نفره گوشه اطاق که آن هم به رنگ طلا بود و انگار با طلای خالص ساخته بودنش و یا میز کوچک بدو نفره کنار دیوار شیشه ای بالکن که آن هم آب طلا به نظر می رسید و یا کاغذ دیواری های صدفی رنگی که شاخ و برگ های پاییزی برجسته ای رویشان کار شده بود ……… انگار این اطاق در دریایی از طلاهای ناب فرو رفته بود .

 

 

 

گندم کنجکاوانه خودش را به سمت دیوار شیشه ای بالکن رساند و پرده را اندکی کنار زد . اما خیلی نگذشت که لبخندی هیجان زده ، ذره ذره روی لبانش جان گرفت و جیغی از سر ذوق کشید ………… دقیقا پشت همان دیوار شیشه ای بالکن ، استخری بیست و چهار متریِ جمع و جوری دیده می شد .

 

 

 

یزدان با همان نگاه تیز و ریز بین همیشگی اش در حال نگاه به تمام سوراخ سمبه ها و گوشه های اطاق بود . می دانست فرهاد بیهوده چنین اطاقی را در اختیار آنها قرار نداده .

 

 

 

با شنیدن صدای جیغ از سر هیجان گندم ، او که پشتش به گندم بود و از سمت دیگر هیچ دیدی به استخر پشت دیوار شیشه ای نداشت ، به سرعت سرچرخاند و با قدم های بلند خودش را به پشت سر گندم رساند و با نگاهی که انگار حالت امنیتی پیدا کرده بود ، رو به روی گندم را برای دیدن چیز غیر عادی ، جستجو کرد .

 

 

 

ـ اینجا که چیزی نیست ……… چرا جیغ می زنی ؟

 

 

 

گندم سمتش سر چرخید و از بازوی یزدانی که با فاصله ای بسیار اندک ، پشت سرش ایستاده بود ، آویزان شد و با لبخندی پت و پهن و با لحنی که اندکی لوس هم به نظر می رسید ، گفت :

 

 

 

ـ برم تو استخر ؟ برم یزدان جونم ؟ برم ؟ تروخدااااا ……..

 

 

 

 

 

 

یزدان نگاهش را تا چشمان گشاد شده و برق افتاده گندم پایین کشید ………… تازه دلیل جیغ کشیدن او را فهمیده بود ………… انگار یادش رفته بود که گندمش از چه دنیایی آمده …….. انگار یادش رفته بود که گندمش پر بود از کمبودهای ریز و درشت .

 

 

 

اما الان همه چیز فرق کرده بود . دیگر لازم نبود گندم با همان کمبودهای گذشته اش بسازد و کنار بیاید ……….. الان گندم یزدانی را داشت که دیگر اجازه نمی داد ، گندمش کمبود چیزی را در زندگی اش حس کند .

 

 

 

کمی بیشتر از قبل نزدیکش شد و پنجه در پنجه های رهای او فرستاد و با شستش ، پوست نرم دخترکش را لمس نمود .

 

 

 

ـ مگه شنا بلدی ؟

 

 

 

چهره گندم به صدم ثانیه ای نکشید که همچون بستنی مانده در آفتاب ، وا رفت و آویزان شد ……… آنقدر هیجان زده شده بود که به کل این موضوع اصلی را فراموش کرده بود که هیچ سررشته خاصی از شنا کردن ندارد .

 

 

 

ـ نه بلد نیستم .

 

 

 

یزدان دست دور شانه های او حلقه نمود و او را به سمت خودش کشید و از روی روسری سرش را بوسید ………… این چهره ناامید و آویزان گندم ، خارِ در قلبش می شد .

 

 

 

ـ اشکال نداره ……….. خونه من استخر داره . اگه دوست داشتی می تونم برات مربی بگیرم تا شنا یادت بده .

 

 

 

گندم که هیچ خبری از وجود استخر در عمارت یزدان نداشت ، چهره اش اندک اندک باز شد و با همان چشمان کنجکاو و گشاد شده اش به او نگاه کرد ……….. دقیقاً دو ماه و خورده ای از زندگی اش در عمارت یزدان می گذشت و مانده بود ، استخری که یزدان از آن حرف می زد در کجای آن عمارت در اندشت واقع شده بود که او این همه مدت چشمش به آن نه افتاده بود .

 

 

 

ـ نگفته بودی که خونت استخر داره ………… حالا این استخرت کجا بود که من تو این مدت حتی یک بار هم چشمم بهش نه افتاد .

 

 

 

ـ طبقه منفی یک عمارت ، یه جورایی میشه گفت زیر زمین عمارت و بازسازی کردن و اونجا یه استخر زدن ………. یه استخر بزرگ و مجهز .

 

 

 

گندم تصنعی چهره درهم کشید و با همان نگاه عسلی اش چشم غره ای به او رفت :

 

 

 

ـ پس تو تمام این مدت خودت تکی از اون استخر استفاده می کردی که چیزی به من نگفتی .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🖤S_s 🖤
🖤S_s 🖤
1 سال قبل

بجای اینکه دلم واس گندم بسوزه
دیگه کم کم حالم داره ازش بهم میخوره 😑
دختری که این همه سال تنها و بی کس بزرگ شده با کلی سختی باید گرگ بارون دیده بشه 😒 شوخی نیس کف خیابون بزرگ شده مثلا 🙄 تو رو خدا فقط زود تر تموم کن این رمان رو 🙏مرسی گلم 💐

P:z
P:z
1 سال قبل

یعنی بخدا اگه الان یزدان نازشو بکشه!
بابا این دیگهه خیلی لوسههه
چجوری این همه سال اونم بدون یزدان تو اون موقعیت بد زندگی کرده خدا میدونه😂

امیر سالار
امیر سالار
1 سال قبل
پاسخ به  P:z

خدا پدرتوبیامورزه حق گفتی

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x