رمان گلادیاتور پارت 196

 

 

 

 

شاید با یزدان راحت بود ………….. شاید یزدان بعد از خدا تنها کس و کارش در این دنیا به حساب می آمد ………….. شاید یزدان توانسته بود جای خالی پدر و مادر و خواهر و برادر و هر آنچه که کمبودش را در زندگی اش حس می نمود ، پر کند ………….. اما آنقدر در احساساتش جلو نرفته بود که بتواند خوابیدن کنار مردی چون او را به این راحتی ها ، برای خودش هضم کند و قبول نماید .

 

 

 

نگاهی به موهای مرطوب و لباس راحتی ای که تنش کرده بود ، انداخت .

 

 

 

میان تمام جملاتی که بین کریستیانو و فرهاد رد و بدل شده بود ، یک چیز را خوب فهمیده بود ………. آنها از ندانستن زبان ایتالیایی یزدان ، نهایت سوء استفاده را می کردند ………….. انگار این زبان ندانستن او ، داشت به نقطه ضعفی بدل می شد .

 

 

 

شاید بهتر بود این مسئله را با یزدان در میان می گذاشت .

 

 

 

خودش را بیشتر زیر پتو فرستاد و آرام صدایش زد :

 

 

 

ـ یزدان جون ………… خوابیدی ؟

 

 

 

یزدان بدون آنکه تکانی به تنش دهد و یا ساق دستش را از روی چشمانش بلند کند ، جوابش را داد .

 

 

 

ـ دارم می خوابم .

 

 

 

گندم لبانش را روی هم فشرد …………. پس یزدان تمام این زمانی که او فکر میکرد خوابیده ، بیدار بود .

 

 

 

ـ من هنوز یه چیزایی رو ……. بهت نگفتم .

 

 

 

یزدان با این فکر که هنوز مزخرفاتی که کریستیانو در رابطه با گندم گفته ، تمام نشده ، ساق دستش را از روی چشمانش برداشت و سرش را سمت او چرخاند :

 

 

 

ـ دیگه اون مرتیکه عوضی چی پشت سرت بلغور کرد ؟

 

 

 

گندم که متوجه اشتباه یزدان شده بود ، به سرعت از آن حالت دراز کش بلند شد و روی تخت نشست که پتو از روی شانه هایش به روی پاهایش افتاد .

 

 

 

ـ نه نه ، درباره من نیست .

 

 

 

 

ابروان یزدان اینبار متفکرانه درهم فرو رفت :

 

 

 

ـ اگه درباره تو نیستش ، پس درباره چیه ؟

 

 

 

ـ درباره خودت .

 

 

 

یزدان پشت چشمی نازک نمود ………… همان اندک خوابی هم که در چشمانش نشسته بود هم به لطف گندم از چشمانش پرید .

 

 

 

ـ درباره من ؟

 

 

 

گندم بی اختیار و تنها از سر احتیاط خواست سرش را به سمت تابلویی که پشت سرش قرار داشت بچرخاند که یزدان با فهمیدن قصد و نیت او به سرعت مچ دستش را گرفت و او را به سمت خودش کشید که گندم ناغافل و شوکه شده بر روی سینه اش افتاد و با چشمان گشاد شده از سر تعجب ، به چشمان جدی شده اویی که حالا فاصله ای با چشمان خودش نداشت ، نگاه کرد .

 

 

 

یزدان حرصی با صدای پایینی غرید :

 

 

 

ـ می ترسم آخر سر تو با این نگا نگا کردنات بند و آب بدی .

 

 

 

گندم که انگار هنوز هم در شوک این عمل نامنتظره یزدان قرار داشت ، با صدای پایینی گفت :

 

 

 

ـ باور کن اختیاری نبود ……….. نمی دونم چرا ، همش حس می کنم صدامونم می شنون .

 

 

 

ـ بهت که گفتم ، این فقط یه دوربین خالیه .

 

 

 

ـ باشه معذرت می خوام .

 

 

 

ـ حالا در مورد من چی می گفتن ؟

 

 

 

ـ قراره یه محموله شمش و سکه های ضربی و عتیقه جات جا به جا کنن .

 

 

 

ـ این و که خودمم فهمیدم .

 

 

 

گندم سرش را پایین تر برد و فاصله میان چشمانشان را کمتر از چیزی که بود ، کرد .

 

 

 

ـ اما اون فقط یه محموله شمش یا عتیقه یا سکه های ضربی نیست .

4.6/5 - (54 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
29 روز قبل

کسی رمانی ک شبیه این رمان باشه نمیشناسه؟؟

🖤S_s 🖤
🖤S_s 🖤
30 روز قبل

از 19 سالگی دارم این رمان رو میخونم والان 2 ماه از بیست سالگیم هم گذشته 😑یعنی من چند ساله میشم تا این رمان تموم میشه!!؟

*****
*****
1 ماه قبل

به قول تتلو :صبح میشه این شب….
.
.
.
.
..
..
..
..لعنتی تو الان دو ماهه روی یه شب موندی 😑😑😑😑فاضا ماذا😶😶🔪🔪🔪

رضا
رضا
1 ماه قبل

مثبت فکر کنیم اینه ک تو اصلا نظرات رو نمی‌خونی وگرنه مگ میشه این همه بی حرمتی ب مخاطب،حداقل ی جواب بده ما بدونیم میخونی نظرات رو

رضا
رضا
1 ماه قبل

یعنی ذره ای ارزش برا مخاطبت قائل نیسی،ایییییین همه گلایه هس ک پارت طولانی بذار ولی انگااااار ن انگار با تو هستن،قضیه ی میخ آهنین و سنگ و …هم رد کردی،حداقل بیا بگو دلیلت چیه مشکل داری وقت نداری خب از اول باید فکر میکردی و شروع نمیکردی ن وسط راه

Mahsa
Mahsa
1 ماه قبل

بابا مگه میمیری اخه ۴ تا خط بیشتر بنویس خب

علوی
علوی
1 ماه قبل

یه لفظ کوکایین باید بره پارت بعد! خدایا صبر بده

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x