یزدان نگاه عصیانگر و برافروخته اش را روی گندم انداخته بود و خیال بلند کردنش را هم نداشت ………… انگار تنها منتظر یک حرف اضافه ، یک خطای جدید از گندم بود تا به او درسی بدهد که در تاریخ ثبتش کنند .
بدون آنکه نگاه خیره و افسار گسیخته و آتش گرفته اش را از گندم بگیرد ، دست به سمت کت در تنش برد و کتش را درآورد و لب وان انداخته و بعد از خلاص شدن از شَرِ ، کت در تنش ، دست به سمت گره کروات بسته به دور گردنش برد و گره اش را تا اواسط سینه اش پایین کشید و چند دکمه ابتدایی پیراهنش را هم باز نمود و اجازه داد ، حرارت نشسته در تنش از یقه باز شده پیراهنش خارج شود .
دست به کمر گرفته و پا به عرض شانه باز نموده در یک متری گندم ایستاد و گردن به سمت او پایین کشید و سری برایش تکان داد .
ـ اینجا دیگه راحت می تونی حرفات و بزنی ………… داشتی اون پایین یه چیزایی رو برای خودت بلغور می کردی . دوست دارم یه بار دیگه از اون دهن خوشگلت اون حرفا رو بشنوم .
گندم آب دهانش را پایین فرستاد و بی اختیار قدمی به عقب برداشت و سعی نمود فاصله اش را با یزدان بیشتر کند ………….. این لحن آرام ، به هیچ وجه با چشمان به خون نشسته و رگ بیرون زده شقیقه های یزدان همخوانی نداشت .
آنقدرها با این یزدان خشمگین مقابلش آشنا نبود که بداند در چنین شرایطی باید چه عکس العملی از خود نشان دهد و یا چه خاکی بر سرش بریزد .
ـ همه حرفام و ………… پایین زدم . دیگه حرفی نموده .
یزدان باز هم سر تکان داد و پلکی زد و باعث شد ضربان قلب گندم بالا و بالاتر رود .
ـ می دونم …………. دوست دارم تمام اون اراجیف و یه بار دیگه از اون زبونت بشنوم ……….. اینکه بی غیرتم ……… اینکه ……….
گندم سر تکان داد و اشک روی گونه اش خط انداخت .
ـ گفتی می تونی مثل آب خوردن من و به این و اون عرضه کنی تا مثل یه عروسک بی ارزش تو دستاشون بالا و پایین بشم ………. گفتی می تونی من و به هر کسی که دلت می خواد هدیه بدی ……… بهم بگو اگه این اسمش بی غیرتی نیست پس چیه ؟ همین یک ساعت پیش داشتی من و خیلی راحت به فرهادی که هزار دفعه از لحظه ورودمون به این عمارت تو گوشم خونده بودی که آدم خطرناک و کثیفیه ، می دادی .
یزدان کمر صاف نمود و با همان ابروان درهم نشسته پلک بست که صدای شسکستن هق هق های گندم در گوشش نشست .
باید حق را به گندم می داد که او را بی غیرت بخواند ………. گندم راست می گفت ، جز بی غیرتی هیچ اسم دیگری نمی شد بر روی این کارش گذاشت .
هق هق های گندم هنوز هم ادامه داشت و در گوشش می نشست . آرام پلک گشود و به گندمی که در هم جمع شده بود و با دستانش صورتش را پوشانده بود و هق هق می کرد ، نگاه کرد و دستانش بی اختیار از کمرش آزاد شد و پایین افتاد …………. او هیچ چاره دیگری نداشت .
ـ من هیچ چاره دیگه ای نداشتم ………. گزینه های روی میزم انقدر نبود که بتونم راه حل دیگه ای رو انتخاب کنم . باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب می کردم ……….. باید در صدم ثانیه بهترین و کم خطر ترین راه و برای در امان نگه داشتن تو انتخاب می کردم .
گندم دستانش را با حرص پایین آورد و با همان نوک بینی و چشمان قرمز شده از گریه در چشمان او بُراق شد .
ـ حتماً با پیش کش کردن من به اون خوک کثیف قصد داشتی ازم محافظت کنی ؟ ……… این چه جور در امان نگه داشتنه ؟ ببینم پشت گوشام مخملیه یا دمم و دیدی ؟
ـ من اگه می تونستم یه فکری به حال این زبونت بکنم خیلی عالی می شد .
گندم چانه لرزان ، نگاه از او گرفت و روی کاشی های نقره ای حمام ، چرخاند ……….. نگاه از یزدان گرفته بود ، اما تمام جانش دل دل می کرد برای شنیدن حرف ها و دلیل های یزدان ………. یک جایی از قلبش آتش گرفته بود و انگار دیگر خاموش شدنی هم در کار نبود .
چشمان یزدان روی چانه لرزان گندم نشست و پلک بست و نفسش کلافه اش را صدا دار بیرون فرستاد ………….. این بی قراری ها و اشک های گندم ، خار در قلبش می شد و روح و روانش را درهم می ریخت .
ادامه داد :
ـ از وقتی وارد این گروهک شدم ، دیگه هیچی مثل سابق پیش نرفت ……….. من شدم یه لجنی که انقدر تو کار و بار اینا فرو رفتم که دست آخر شدم یکی بدتر از خودشون .
گندم پلک بست و لبانش را روی هم فشرد و از درون به هق هق افتاد و شانه هایش با هر هق هق آهسته بالا پرید .
گندم پلک بست و یزدان چشم گشود تا گندمش را ببیند . چشم بسته هم دردی که با حرف هایش به جان گندم ریخته بود را حس کرده بود که پلک گشود .
با لحنی که دیگر همچون ثانیه های قبل صلابت و استحکام نداشت ادامه داد :
ـ با اولین دختری که وارد رابطه شدم و کامل یادمه ………….. اسمش فریبا بود و بی نهایت شبیه تو بود . اصلاً چون شبیه تو بود این حس و بهم القا کرد که کنار خودم داشته باشمش . بخاطر همینم به سمتش کشیده شدم ………… یک سال و خورده ای باهاش بودم . اما آخرسر فهمیدم که با تورجی که هم سن و سال پدرشِ تیک می زنه . باهاش قطع ارتباط کردم و تا مدت زیادی دور و بر هیچ دختری نرفتم تا زمانی که تورج فوت کرد و این دم و دستگاه رسید به من . اون زمانا با یه دختر ریز نقش وارد رابطه شدم . با این تفاوت که اینبار من نرفتم سمتش ، این اون دختر بود که جلب من شد و اومد سمتش . هر چند بعدش فهمیدم اون دختر هم بیشتر از اینکه جلب خودم شده باشه ، جلب قدرت و ثروتی که تو دستام بود شده بود ……… انقدر که حتی حاضر بود با دیدن یه آدم قدرتمند تر از من ، منی که روزی هزاربار تو گوشم می خوند که عشق اول و آخرشم و رها کنه و بره با اون یکی . نمی گم دوستش داشتم ، اما نسبت بهش یه احساس وابستگی پیدا کرده بودم . اینکه یکی تا این حد دوستم داشته باشه و لحظه به لحظه تو گوشم بخونه که دوستم داره و برام جون میده ، حس خوبی بهم می داد ………….. اما بعدش دیدم ، تمام کارا و حرف هاش دروغی بیش نبوده . بعد از اون دیدم نسبت به تمام دخترایی که سمتم می اومدن عوض شد ……….. شدم یه آدم سنگی که فقط برای لذت شخصیش مثل یه عروسک ازشون استفاده می کنه و بعد از چند ماه هم مثل یه دستمال کاغذی استفاده شده دور بندازدشون .
**
گندم نگاهش را سمت یزدان کشید ………… هر لحظه که می گذشت صدای یزدان بی رمق تر و سرد تر از قبل می شد .
ـ تا به امروز دخترای زیادی تو زندگیم اومدن و دو سه ماه بعدش هم بیرون رفتن . دخترایی که در ازای سرویس هایی که به من میدادن ، زندگیشون برای چند ماهی که با من بودن ، تامین می شد و تو پول غرقشون می کردم . اونام راضی بودن و هیچ شکایتی نداشتن ………… اونا من و تامین می کردم و منم مالی تامینشون می کردم ………….. هیچ کدوم از این دخترا تو زندگیم موندگار نبودن . برای همینم بلافاصله بعد از سر رسیدن تاریخ انقضاشون ردشون می کردم می رفتن .
گندم به خوبی سوگند را به خاطر می آورد …………. سوگند که به بدترین شکل ممکن از عمارت یزدان اخراج شده بود .
یزدان باز ادامه داد :
ـ هیچ وقت برای دخترایی که در ازای دریافت پول بی هیچ قید و بندی خودشون و در اختیار من میذاشتن ، نه تعصبی خرج کردم ، نه غیرتی شدم . تنها دختری که تو زندگیم موندگاره و اگه خاری به پاش بره دنیا رو به آتیش می کشم ، تو هستی گندم .
گندم با همان نگاه دلگیر و باران خورده نگاهش کرد و باز هم این یزدان بود که ادامه داد :
ـ مهمونی هایی که تو این گروه گرفته میشه ، قانون و قاعده های خاصی داره . قانونایی که اگه رعایتشون نکنی تو رو مرکز توجه بقیه قرار میده ………. قانونایی که اگه بخوای جلوشون مقاومت کنی ، فقط شک بقیه رو نسبت به خودت برانگیخته می کنی . قانونایی که یه مرزی بین خودی و غیر خودی ایجاد می کنه . یکی از اون قانون های مسخرشون تعویض پارتنرها ، زمان رقصه ………… منم زمانایی که با اون دخترای پولکی تو این مهمونی ها شرکت می کردم ، بدون هیچ مکث و تردیدی دخترا رو با این و اون عوض می کردم ……….. بدون اینکه حتی ذره ای ککم بگزه . اصلا چرا باید غیرتی میشدم یا خون به جوش می آوردم ؟؟؟ اونم برای کسایی که کارشون فقط سرویس دادن بود .
یزدان نفس عمیق و پر صدای دیگه ای کشید …………. به قسمت سخت ماجرا رسیده بود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تروخدا پارت طولانی بدههههه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭