رمان گلادیاتور پارت 236

5
(2)

 

 

 

 

یزدان نگاه عصیانگر و برافروخته اش را روی گندم انداخته بود و خیال بلند کردنش را هم نداشت ………… انگار تنها منتظر یک حرف اضافه ، یک خطای جدید از گندم بود تا به او درسی بدهد که در تاریخ ثبتش کنند .

 

 

 

بدون آنکه نگاه خیره و افسار گسیخته و آتش گرفته اش را از گندم بگیرد ، دست به سمت کت در تنش برد و کتش را درآورد و لب وان انداخته و بعد از خلاص شدن از شَرِ ، کت در تنش ، دست به سمت گره کروات بسته به دور گردنش برد و گره اش را تا اواسط سینه اش پایین کشید و چند دکمه ابتدایی پیراهنش را هم باز نمود و اجازه داد ، حرارت نشسته در تنش از یقه باز شده پیراهنش خارج شود .

 

 

 

دست به کمر گرفته و پا به عرض شانه باز نموده در یک متری گندم ایستاد و گردن به سمت او پایین کشید و سری برایش تکان داد .

 

 

 

ـ اینجا دیگه راحت می تونی حرفات و بزنی ………… داشتی اون پایین یه چیزایی رو برای خودت بلغور می کردی . دوست دارم یه بار دیگه از اون دهن خوشگلت اون حرفا رو بشنوم .

 

 

 

گندم آب دهانش را پایین فرستاد و بی اختیار قدمی به عقب برداشت و سعی نمود فاصله اش را با یزدان بیشتر کند ………….. این لحن آرام ، به هیچ وجه با چشمان به خون نشسته و رگ بیرون زده شقیقه های یزدان همخوانی نداشت .

 

 

 

آنقدرها با این یزدان خشمگین مقابلش آشنا نبود که بداند در چنین شرایطی باید چه عکس العملی از خود نشان دهد و یا چه خاکی بر سرش بریزد .

 

 

 

ـ همه حرفام و ………… پایین زدم . دیگه حرفی نموده .

 

 

 

یزدان باز هم سر تکان داد و پلکی زد و باعث شد ضربان قلب گندم بالا و بالاتر رود .

 

 

 

ـ می دونم …………. دوست دارم تمام اون اراجیف و یه بار دیگه از اون زبونت بشنوم ……….. اینکه بی غیرتم ……… اینکه ……….

 

 

 

 

 

گندم سر تکان داد و اشک روی گونه اش خط انداخت .

 

 

 

ـ گفتی می تونی مثل آب خوردن من و به این و اون عرضه کنی تا مثل یه عروسک بی ارزش تو دستاشون بالا و پایین بشم ………. گفتی می تونی من و به هر کسی که دلت می خواد هدیه بدی ……… بهم بگو اگه این اسمش بی غیرتی نیست پس چیه ؟ همین یک ساعت پیش داشتی من و خیلی راحت به فرهادی که هزار دفعه از لحظه ورودمون به این عمارت تو گوشم خونده بودی که آدم خطرناک و کثیفیه ، می دادی .

 

 

 

یزدان کمر صاف نمود و با همان ابروان درهم نشسته پلک بست که صدای شسکستن هق هق های گندم در گوشش نشست .

 

 

 

باید حق را به گندم می داد که او را بی غیرت بخواند ………. گندم راست می گفت ، جز بی غیرتی هیچ اسم دیگری نمی شد بر روی این کارش گذاشت .

 

 

 

هق هق های گندم هنوز هم ادامه داشت و در گوشش می نشست . آرام پلک گشود و به گندمی که در هم جمع شده بود و با دستانش صورتش را پوشانده بود و هق هق می کرد ، نگاه کرد و دستانش بی اختیار از کمرش آزاد شد و پایین افتاد …………. او هیچ چاره دیگری نداشت .

 

 

 

ـ من هیچ چاره دیگه ای نداشتم ………. گزینه های روی میزم انقدر نبود که بتونم راه حل دیگه ای رو انتخاب کنم . باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب می کردم ……….. باید در صدم ثانیه بهترین و کم خطر ترین راه و برای در امان نگه داشتن تو انتخاب می کردم .

 

 

 

گندم دستانش را با حرص پایین آورد و با همان نوک بینی و چشمان قرمز شده از گریه در چشمان او بُراق شد .

 

 

 

ـ حتماً با پیش کش کردن من به اون خوک کثیف قصد داشتی ازم محافظت کنی ؟ ……… این چه جور در امان نگه داشتنه ؟ ببینم پشت گوشام مخملیه یا دمم و دیدی ؟

 

 

 

ـ من اگه می تونستم یه فکری به حال این زبونت بکنم خیلی عالی می شد .

 

 

 

 

 

گندم چانه لرزان ، نگاه از او گرفت و روی کاشی های نقره ای حمام ، چرخاند ……….. نگاه از یزدان گرفته بود ، اما تمام جانش دل دل می کرد برای شنیدن حرف ها و دلیل های یزدان ………. یک جایی از قلبش آتش گرفته بود و انگار دیگر خاموش شدنی هم در کار نبود .

 

 

 

چشمان یزدان روی چانه لرزان گندم نشست و پلک بست و نفسش کلافه اش را صدا دار بیرون فرستاد ………….. این بی قراری ها و اشک های گندم ، خار در قلبش می شد و روح و روانش را درهم می ریخت .

 

 

 

ادامه داد :

 

 

 

ـ از وقتی وارد این گروهک شدم ، دیگه هیچی مثل سابق پیش نرفت ……….. من شدم یه لجنی که انقدر تو کار و بار اینا فرو رفتم که دست آخر شدم یکی بدتر از خودشون .

 

 

 

گندم پلک بست و لبانش را روی هم فشرد و از درون به هق هق افتاد و شانه هایش با هر هق هق آهسته بالا پرید .

 

 

 

گندم پلک بست و یزدان چشم گشود تا گندمش را ببیند . چشم بسته هم دردی که با حرف هایش به جان گندم ریخته بود را حس کرده بود که پلک گشود .

 

 

 

با لحنی که دیگر همچون ثانیه های قبل صلابت و استحکام نداشت ادامه داد :

 

 

 

ـ با اولین دختری که وارد رابطه شدم و کامل یادمه ………….. اسمش فریبا بود و بی نهایت شبیه تو بود . اصلاً چون شبیه تو بود این حس و بهم القا کرد که کنار خودم داشته باشمش . بخاطر همینم به سمتش کشیده شدم ………… یک سال و خورده ای باهاش بودم . اما آخرسر فهمیدم که با تورجی که هم سن و سال پدرشِ تیک می زنه . باهاش قطع ارتباط کردم و تا مدت زیادی دور و بر هیچ دختری نرفتم تا زمانی که تورج فوت کرد و این دم و دستگاه رسید به من . اون زمانا با یه دختر ریز نقش وارد رابطه شدم . با این تفاوت که اینبار من نرفتم سمتش ، این اون دختر بود که جلب من شد و اومد سمتش . هر چند بعدش فهمیدم اون دختر هم بیشتر از اینکه جلب خودم شده باشه ، جلب قدرت و ثروتی که تو دستام بود شده بود ……… انقدر که حتی حاضر بود با دیدن یه آدم قدرتمند تر از من ، منی که روزی هزاربار تو گوشم می خوند که عشق اول و آخرشم و رها کنه و بره با اون یکی . نمی گم دوستش داشتم ، اما نسبت بهش یه احساس وابستگی پیدا کرده بودم . اینکه یکی تا این حد دوستم داشته باشه و لحظه به لحظه تو گوشم بخونه که دوستم داره و برام جون میده ، حس خوبی بهم می داد ………….. اما بعدش دیدم ، تمام کارا و حرف هاش دروغی بیش نبوده . بعد از اون دیدم نسبت به تمام دخترایی که سمتم می اومدن عوض شد ……….. شدم یه آدم سنگی که فقط برای لذت شخصیش مثل یه عروسک ازشون استفاده می کنه و بعد از چند ماه هم مثل یه دستمال کاغذی استفاده شده دور بندازدشون ‌.

 

**

 

 

 

 

 

گندم نگاهش را سمت یزدان کشید ………… هر لحظه که می گذشت صدای یزدان بی رمق تر و سرد تر از قبل می شد .

 

 

 

ـ تا به امروز دخترای زیادی تو زندگیم اومدن و دو سه ماه بعدش هم بیرون رفتن . دخترایی که در ازای سرویس هایی که به من میدادن ، زندگیشون برای چند ماهی که با من بودن ، تامین می شد و تو پول غرقشون می کردم . اونام راضی بودن و هیچ شکایتی نداشتن ………… اونا من و تامین می کردم و منم مالی تامینشون می کردم ………….. هیچ کدوم از این دخترا تو زندگیم موندگار نبودن . برای همینم بلافاصله بعد از سر رسیدن تاریخ انقضاشون ردشون می کردم می رفتن .

 

 

 

گندم به خوبی سوگند را به خاطر می آورد …………. سوگند که به بدترین شکل ممکن از عمارت یزدان اخراج شده بود .

 

 

 

یزدان باز ادامه داد :

 

 

 

ـ هیچ وقت برای دخترایی که در ازای دریافت پول بی هیچ قید و بندی خودشون و در اختیار من میذاشتن ، نه تعصبی خرج کردم ، نه غیرتی شدم . تنها دختری که تو زندگیم موندگاره و اگه خاری به پاش بره دنیا رو به آتیش می کشم ، تو هستی گندم .

 

 

 

گندم با همان نگاه دلگیر و باران خورده نگاهش کرد و باز هم این یزدان بود که ادامه داد :

 

 

 

ـ مهمونی هایی که تو این گروه گرفته میشه ، قانون و قاعده های خاصی داره . قانونایی که اگه رعایتشون نکنی تو رو مرکز توجه بقیه قرار میده ………. قانونایی که اگه بخوای جلوشون مقاومت کنی ، فقط شک بقیه رو نسبت به خودت برانگیخته می کنی . قانونایی که یه مرزی بین خودی و غیر خودی ایجاد می کنه . یکی از اون قانون های مسخرشون تعویض پارتنرها ، زمان رقصه ………… منم زمانایی که با اون دخترای پولکی تو این مهمونی ها شرکت می کردم ، بدون هیچ مکث و تردیدی دخترا رو با این و اون عوض می کردم ……….. بدون اینکه حتی ذره ای ککم بگزه . اصلا چرا باید غیرتی میشدم یا خون به جوش می آوردم ؟؟؟ اونم برای کسایی که کارشون فقط سرویس دادن بود .

 

 

 

یزدان نفس عمیق و پر صدای دیگه ای کشید …………. به قسمت سخت ماجرا رسیده بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۰۴۲۰۰۳۰

دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی 2 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۵۵۷۸۲۰

دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (6)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۱۷۶۲۱

دانلود رمان انار از الناز پاکپور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد…
رمان اوج لذت

دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4 (38)

بدون دیدگاه
  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته…
رمان ماهرخ

دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام 4.2 (17)

2 دیدگاه
  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…!…
Screenshot 20220919 211339 scaled

دانلود رمان شاپرک تنها 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته…
nody عکس شخصیت های رمان کی گفته من شیطونم 1629705138

رمان کی گفته من شیطونم 5 (1)

4 دیدگاه
  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که…
InShot ۲۰۲۴۰۲۲۵ ۱۴۲۱۲۴۸۹۴

دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه 4.4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۹ ۲۳۱۰۴۵۹۰۵

دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی 1 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Asal
Asal
11 ماه قبل

تروخدا پارت طولانی بدههههه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x