گندم انگار که حتی یک کلمه هم از حرف های او را نشنیده باشد ، با دست آرام بر گونه اش کوبید و لبش را گزید :
ـ خاک بر سرم ، چقدر من با این دختره رقصیدم . دیدم هی داره با لبخند نگاهم می کنه و ازم تعریف می کنه ها ، نگو تو سرش برام نقشه ها داشته ………. تازه تعریفای اون هیچ ، من و بگو که چقدر از زیباییش تعریف کردم …………. خاک بر سر شدم رفت .
یزدان باز هم خنده ای کرد و دست روی شانه گندم گذاشت و او را به سمت سرویس بهداشتی چرخاند و تا دم سرویس هولش داد ………. امشب شب آخری بود که در این عمارت و میان این افراد قرار می گرفت ……….. پس نباید این فرصت را از دست می داد . بودن هر ثانیه میان این افراد برایش اطلاعاتی به همراه داشت ، که قابل قیاس با هیچ چیز نبود .
ـ این برای بار هزارم ، تا زمانی که من هستم ، تا زمانی که سایه من روی سرت قرار داره ، کسی جرات نزدیک شدن بهت و نداره .
گندم خواست بگوید خودش می تواند از پس همه چیز بر بیاد ، اما میان این گله گرگ ، او نه توان جنگیدن با این آدم های همه فن حریف را داشت و نه مهارتش را ………. پس بهتر بود منطقی عمل می کرد و حرف یزدان را گوش می داد و طبق خواسته او عمل می کرد .
یزدان در سرویس بهداشتی را باز کرد و او را داخل فرستاد و ادامه داد :
ـ در ضمن بهتره به وضع این صورتت یه سر و سامانی بدی که زودتر بتونیم برگردیم پایین .
گندم با شنیدن اسم پایین و آن جشن کزایی ، به سرعت خودش را سمت او چرخاند . دیگر به هیچ عنوان دلش نمی خواست در آن وضعی که ساعات پیش در آن قرار گرفته ، قرار گیرد و هر لحظه دل و روده اش در هم بریزد .
ـ بازم می خوایم بریم پایین ؟ نمیشه نریم ؟
ـ نه ، من باید برگردم پایین .
گندم با چهره ای نگران شده و چشمانی گشاد شده از سر ترس ، به یزدان نزدیک تر شد :
ـ اگه دوباره بخوان یکی از همین قانونای مسخره تو جشنشون و انجام بدن چی ؟ اگه مجبور بشی من و به یه مرد دیگه بدی چی ؟ من نمی خوام پیش کسی غیر از تو باشم .
یزدان به خوبی ترس و هراس نشسته در تن گندم را حس می نمود و درکش می کرد ……….. او تنها مرد در زندگی گندم بود و گندم بجز با دستان او ، با دستان هیچ مرد دیگری آشنا نبود .
ـ نترس . دیگه اون اتفاق نمی افته .
گندم با نگرانیِ بیشتری نسبت به ثانیه های قبل ، سری تکان داد و با تشویش بیشتری گفت :
ـ از کجا می دونی ؟ مگه نمیگی اینجا یه قانونایی داره که هیچ کس نمی تونه ازش تخطی کنه ؟
یزدان دستانش را بالا آورد و دو طرف گونه های گندم قرار داد ……….. دستانش زیاد برای صورت ظریف گندم بزرگ بود .
ـ اینجا یه قانون دیگه هم داره که از همون قانون کبوتر با کبوتر و باز با باز پیروی می کنه . اینجا تو نمی تونی پارتنرت و با پارتنر رئیست عوض کنی . اینجا فقط می تونی با هم رده و هم ردیف قدرت خودت معاوضه رو انجام بدی . اگه تو با پایین تر از خودت این معاوضه رو انجام بدی ، یعنی به زبون بی زبونی به همه نشون دادی که زیر دستت ازت یه نقطه ضعف پیدا کرده که تو برای بستن دهنش ، راضی به دادن پارتنرت به اون شدی …………. و این تو حیطه کاری ما یعنی به خطر انداختن وجه قدرت و جایگاهت تو سیستم .
ـ یعنی الان جز فرهاد کس دیگه ای نیست که هم رده قدرتت باشه .
ـ فقط کتی بود که تو با اونم یه آهنگ رقصیدی ……… جز فرهاد و کتی کسی هم ردیف قدرت من نیست . پس الان دیگه لازم نیست نگران کسی یا چیزی باشی . پایین که بریم از اول تا آخرش دیگه پیش خودمی . تازه می خوام به جبران اون رقصی که نشد با هم تمومش کنیم ، یه آهنگ مهمونت کنم .
ـ آهنگ مهمونم کنی ؟
ـ آره . می خوام از اول تا آخر یه آهنگ و فقط با خودت برقصم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای باورم نمیشه مهمونیشون داره تموم میشه
سه ماهه موندیم تو یه مهمونی
دو هفته دیگه م یه شب تا صبحشون طول میکشه
بیشتر از سه ماهه
خوش به حال نویسنده🤣🤣🤣