اما بدون آنکه نشان دهد تا چه حد تحت تاثیر این نمایش یزدان قرار گرفته ، تنها در یک کلمه جوابش را داد :
ـ معلومه .
ـ گنده و لات تر از تو هم جلوی من کم آوردن …………. وای به حال تویی که جز پوست و استخون و یه ذره رگ و مویرگ ، چیزی برای عرضه نداری .
گندم بی اختیار نگاهش را از بازوان او به سمت عضلات بیرون زده سینه او و یا کول های برجسته سر شانه هایش که از یقه تیشرتش به خوبی نمایان بود ، کشید و در انتها مجدداً نگاهش را به سمت چشمان خندان او کشید . روی لبان یزدان هیچ خبری از لبخند نبود ، اما به خوبی می توانست لبخند نشسته در چشمان او را حس کند و ببیند .
بیشتر از ثانیه های پیش ابرو درهم کشید و نگاهش را از او گرفت و به غذایش داد …………. انگار شنیدن خبر سفر غیر منتظره یزدان ، زیادی او را بی اعصاب کرده بود .
ـ می دونی که من با همه آدمای دور و اطرافت فرق دارم .
یزدان سری تکان داد و گندم اینبار آن خنده را در صدای یزدان تشخیص داد ………….. یزدان علناً او را مورد تمسخر قرار داده بود .
ـ معلومه که فرق داری …………. تو بی جون ترین آدم دور و بر من هستی .
گندم خواست اعتراض کند که یزدان زودتر ادامه داد :
ـ بگیر غذات و بخور ………….. از صبح انقدر کار سرم ریخته بود که حتی وقت یک دقیقه سر خواروندنم نداشتم . الانم محض اطلاعت باید بگم که خیلی هم گشنمه .
گندم لبانش را بر هم فشرد و بدون آنکه چیز دیگری بگوید مشغول غذای پیش رویش شد .
ای کاش او هم می توانست همچون سفر قبلی اشان به باستی هیلز ، اینبار هم همسفر او شود ………… اصلاً چرا نتواند ؟؟؟ فقط کافی بود خواسته اش را با یزدان در میان بگذارد ……….. شاید یزدان قبول می کرد و او را با خودش می برد .
زیر چشمی و نامحسوس نگاهی به یزدان که مشغول غذایش بود ، انداخت ………… شاید یزدان فکر می کرد که او دیگر تمایلی به همسفر شدن با او را ندارد که حرفی از مسافرت این بارش نزد .
یزدان با اتمام غذایش سرش را به پشتی صندلی اش تکیه داد و پلک هایش را بست و گندم نگاهش را سمت صورت خسته او چرخاند :
ـ خوابت می یاد ؟
با شنیدن صدای گندم ، پلک گشود و بدون آنکه تکیه سرش را از پشتی صندلی بگیرد ، نگاهش را سمت او چرخاند :
ـ بدجور …………… مخصوصاً که دیشب حتی برای یک دقیقه هم نتونستم پلک رو هم بذارم و مشغول کار و بارم بودم .
انگار که به صدم ثانیه فکری به مغز گندم خطور کرده باشد ، چشمانش برقی زد و لبخند پیروزی که می آمد بر روی لبانش بنشیند را به سختی جمع و جور کرد .
خودش را به سمت یزدان روی میز دراز نمود و با همان چشمان برق افتاده اش ، آرام گفت :
ـ می خوای بریم بالا یه مشت و مال حسابی بدمت ؟
یزدان ابرویی بالا انداخت و لبخند خسته یک طرفه ای زد :
ـ فکر بدی به نظر نمی رسه .
ـ پس پاشو بریم .
یزدان نگاهی به غذای در بشقاب او که حتی نصف هم نشده بود انداخت :
ـ غذات که مونده !!!