ـ میگم میشه منم باهات بیام ؟
ـ آخ آخ عضلات پشت گردنم گندم ………….. اونجا رو بیشتر بمال .
گندم پنجه هایش را به سمت عضلات گردن یزدان هدایت نمود و فشار پنجه هایش را بیشتر کرد .
ـ شنیدی چی گفتم ؟ میگم میشه منم باهات بیام ؟
ـ بیای ؟ کجا بیای ؟
ـ همین سفری که قراره با جلال بری .
یزدان بی آنکه حتی زحمت باز کردن پلک هایش را به خود دهد و یا حتی سر سوزنی خواسته گندم را جدی بگیرد ، جوابش را کوتاه داد :
ـ نه .
گندم حرکت پنجه هایش را بر روی کمر او متوقف کرد و با چهره ای درهم فرو رفته ، باز سرش را به سمت سر یزدان خم نمود :
ـ نه ؟؟؟؟؟ چرا نه ؟
ـ چون اندفعه قرار نیست مهمونی یا پارتی برم که بخوام تو رو هم دنبال خودم بکشونم .
ـ خب منم نگفتم که می خوای مهمونی بری ………. گفتم فقط می خوام کنارت باشم .
ـ منم گفتم تا زمانی که نتونی از پس خودت بر بیای و از خودت محافظت بکنی ، حق همراه شدن با من و تو هیچ ماموریتی نداری .
گندم بیشتر از قبل چهره درهم فرو کرد ………….. از هر سمتی که می رفت ، به در بسته می خورد .
ـ چرا فکر می کنی من نمی تونم از خودم محافظت کنم یا از پس خودم بر بیام ……….. من و اینجوری نبین . من می تونم یه گرگ تو لباس یه میش باشم .
یزدان خنده بی جانی کرد و در همان حال گفت :
ـ حالا ما رو نخوری خانم گرگه .
ـ واقعاً چرا فکر می کنی من نمی تونم از پس خودم بر می یام ؟؟؟
ـ فکر نمی کنم ، مطمئنم .
گندم حرصی سر عقب کشید :
ـ اطمینانت به درد خودت می خوره عزیزم .
هنوز چند ثانیه ای از این اظهار نظرش نگذشته بود که نفهمید چه شد که از روی تخت کنده شد و ثانیه ای بعد دمر به تشک تخت کوبیده شد و زیر تن یزدان گیر افتاد .
یزدان به راحت ترین و سریع ترین حالت ممکن دستان او را پشت سرش برد و با یک دست دو دست او را پشت کمرش قفل کرد ………… تنها می خواست به این دختر ثابت کند که حتی توان مقابله چند ثانیه ای در برابر او را هم ندارد .
گندم شوکه گردن رو به عقب کشید و سعی کرد به یزدانی که پشت سرش روی تن او خیمه زده بود و اندکی از سنگینی تنش را روی او انداخته بود ، ببیند .
ـ چی کار می کنی یزدان ………. خفم کردی . فکر کردی سبکی که خودت و روی منم میندازی ؟
یزدان لبخند یک طرفه ای زد و مقداری بیشتری از سنگینی اش را به او منقل کرد و سر سمت گوش او کشاند و آرام گفت :
ـ چی شد ؟ تا همین یک دقیقه پیش که داشتی برای من لُغُز می خوندی که می تونی از پس خودت بربیای …………..
و همچون گندم ادامه داد :
ـ پس چی شد عزیزم ؟