یزدان نگاه دقیق و ریز بینانه اش را روی معین چرخاند ………….. معین مهره کلیدی اش در تمام برنامه ریزی ها و نقشه هایش به حساب می آمد ……………. اما نه زمانی که پای گندم و محافظت از او به میان می آمد .
حاضر بود بخاطر گندم دست به هر عملی بزند ………… گذشتن از یک مهره کلیدی که دیگر کاری نداشت .
با ابرو به مبل رو به رویی اش اشاره زد :
ـ بشین ……… باهات حرف دارم .
و سرش را به سمت جلال چرخاند و او را هم به نشستن دعوت کرد :
ـ تو هم بشین جلال .
معین که فکر میکرد یزدان قرار است قسمتی از نقشه سفرشان را با او در میان بگذارد ، آرام گفت :
ـ مسئله ای پیش اومده قربان ؟ نکنه نقشه مسیر تغییر پیدا کرده ؟
یزدان سر تکان داد :
ـ نه همه چیز به همون روال سابق ادامه داره ………….. تنها چیزی که تغییر می کنه ، حضور تو هستش ………. می خوام تو این عمارت بمونی و چهار چشمی حواست و به دختر من بدی . متوجه ای ؟
جلال که چیزی را که می شنید باور نداشت ، خودش را روی مبل به سمت یزدان جلو کشید :
ـ اما قربان معین جزو مهره های اصلی برناممونه ، ما کسی رو با مهارت های اون نداریم …………. اصلاً کلی نگهبان دیگه هست که می تونیم برای این کار کنار ازشون استفاده کنیم . ما مطمئناً به حضور معین اونجا احتیاج پیدا می کنیم .
یزدان ابروانش را بیشتر از قبل در هم کشید ………… هیچ از این مخالفت ها و سازهای ناکوکی که جلال می زد خوشش نمی آمد …………. جلال از عمق احساسش نسبت به گندم خبر نداشت که اگر داشت امکان نداشت تا این حد با تصمیمش مخالفت کند .
ـ همین که گفتم جلال . معین تو این عمارت می مونه و چهار چشمی حواسش و به گندم میده .
معین نفس عمیقی کشید و سری تکان داد .
ـ هر چی شما امر بفرمایید قربان .
ـ همونجور که خودت می دونی نمی دونم این سفرم تا چه مدت طول می کشه ، دو سه هفته ، یا دو سه ماه ……………. تنها چیزی که ازت می خوام اینه که تمام هم و غمت و بذاری روی محافظت از گندم . متوجه ای ؟
ـ بله قربان .
– می خوام وقتی که من تو این عمارت حضور ندارم ، تو چشم و گوشم باشی . هر روز بهت زنگ می زنم و ازت اطلاعات می خوام . می خوام تمام اتفاقاتی که تو این عمارت می افته ، چه کوچیک و چه بزرگ ، به گوشم برسونی . حتی اون هایی که شاید از نظرت بی اهمیت و بی ارزش به نظر برسه ………… قراره شخصی برای مربی گری گندم به این عمارت بیاد ، می خوام چشم ازش برنداری و لحظه به لحظه تمریناتشون کنارشون حضور داشته باشی …………… تاکید می کنم معین ، زمان هایی که مربیش هست ، حق ترک گندم و نداری ………… کوچک ترین خطا یا دست درازی یا نگاهی که هرز بپره ، از مربیش دیدی ، درجا به من اطلاع میدی ………….. با رفتن من از این عمارت ، تو چشم و گوشمی . متوجهی ؟؟؟
ـ بله قربان . فهمیدم .
ـ خوبه ……… نمی خوام در نبود من هیچ اتفاقی برای این دختر بی افته ، که در اون صورت اول از همه تو باید پیش من جواب پس بدی .
معین مجدداً سر تکان داد و یزدان نگاهش را از او گرفت و به سمت و سوی دیگری فرستاد .
***
گندم تکیه زده به دیوار اطاق یزدان ، با چشمانی سرخ و قیافه ای ماتم زده و موهایی که آشفتگی از سر و رویش می بارید ، به اویی که در حال جمع و جور کردن ساک هایش بود ، خیره خیره نگاه می کرد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.