یزدان با نگاهی عمیق انگار که بخواهد اعماق وجود گندم را با نگاه تیز و برنده اش بکاود به او نگاه کرد …………. نگفته ، درد این دختر را می فهمید و حسش می کرد . گندم هنوز هم در همان خاطرات تلخ و سیاه گذشته هایش باقی مانده بود و می ترسید ، دوباره تنها و بی کس شود .
چند قدم فاصله میانشان را طی کرد و رو در روی او ، در فاصله ای بسیار اندک ، ایستاد ………… آنچنان که گندم برای دیدن او باید سرش را بالا می گرفت .
دیدن این نگاه عاجز و ماتم گرفته گندم ، چیزی را درون سینه اش به آتش می کشید و خون می کرد و در عین حال دردی را به نقطه به نقطه تنش می فرستاد که جانش را می گرفت .
سرش را به سمت سر او پایین کشید تا فاصله چشمانشان با هم کم شود ………….. می خواست حرف هایش آنچنان در دل گندم تاثیر بگذارد تا دل این دختر ترسیده و نگران را قرص و محکم کند ………… که دیگر قرار نیست تنها شود ……. که دیگر قرار نیست یزدان از زندگی اش بیرون رود .
این نگاه لرز برداشته و مستاصلِ گندم ، او را هم بهم ریخته بود .
ـ قرار نیست این دوری زیاد طول بشکه گندم ……….. قرار نیست من برای همیشه برم ……….. قرار نیست برای همیشه تنهات بذارم .
گندم احساسی شده از این فاصله ای که یزدان هر لحظه کمتر و کمترش می نمود ، با حس و حال بدی در چشمان او نگاه کرد و با همان صدای لرز برداشته از بغضی که با جان کندم ، مقابل شکستنش مقاومت می کرد ، گفت :
ـ دفعه قبلم که داشتی می رفتی هم گفتی که بر می گردی ………… دفعه قبلم تصمیم به تنها گذاشتن من نداشتی ……………. دفعه قبلم فکر میکردی زود برمی کردی پیشم ………… اما دیدی که آخرش چی شد !!!
یزدان ابرو درهم کشیده ، نگاه پایین انداخت ………. به گندم حق می داد که ته دلش بلرزد ………. که بترسد ……… که نامطمئن باشد .
ـ این یزدانی که الان جلوت ایستاده ، دیگه یزدان گذشته ها نیست …………. این یزدان انقدر قدرت داره که دیگه اجازه نده هیچ خری خللی روی قولی که به تو میده بذاره …………. این یزدان دیگه ضعیف نیست تا چشمش به دهن هر کس و ناکسی باشه که کی چه دستوری بهش میده تا همون و اجرا کنه ………… این یزدانی که جلوت ایستاده تا آخرین نفس پای حرفی که به تو زده می مونه .
گندم مستاصل دست بالا کشید و دست یزدان را دو دستی گرفت و فشرد .
ـ پس قول بده که هر روز بهم زنگ می زنی .
یزدان نفس عمیقی کشید و آرام پلک گشود و نگاهش را در چشمان لرز افتاده او انداخت ………. متنفر بود از اینکه مجبور بود با هر حرفش ته دل گندم را بیش از پیش خالی کند .
ـ نمی تونم بهت زنگ بزنم .
گندم شانه هایش را جمع نمود و لبانش را روی هم فشرد که قطره اشکی بی اختیار بر روی گونه اش رد انداخت ……….. تا همینجایش هم که مقابل شکستن این بغض سرسختِ نشسته میان حلقش ایستادگی کرده بود ، کار شاقی نمونده بود .
ـ چرا نمی تونی ؟
ـ بخاطر مسائل امنیتی تلفن همراهم و با خودم نمی برم .
و با دیدن رد اشکی که بر روی گونه گندم راه گرفته بود ، گردن صاف نمود و دستش را از میان پنجه های سست شده او بیرون کشید و به دور شانه هایش حلقه نمود و او را به سینه اش نزدیک نمود و به خودش چسباند .
ـ پس قصد داری تو این مدتی که خودتم نمی دونی دقیقاً چقدر طول می کشه ، نه اجازه بدی خودت و ببیینم ، نه صدات و بشنوم ……….. تو بدترین یزدانی هستی که میشناسم .