گندم بی حرف نگاهش را از سیاوش گرفت و بدون آنکه تمایلی به جواب دادن داشته باشد ، نگاهش را سمت و سوی دیگری فرستاد . حتی برایش ذره ای اهمیت نداشت اگر مرد از این طرز برخورد و رفتار او ناراحت می شد و به کل از تعلیم دادنش پشیمان می گشت و بدون آنکه کلاسش را شروع کند ، برود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند .
سیاوش با دیدن سکوت گندم ، ابروانش بالا رفت و با مکثی کوتاه مجدداً خودش ادامه داد :
ـ من همیشه کلاس هام و جوری برگذار کردم که اگر هنرجویی دید منفی یا حتی خنثی به این مدل کلاس ها داشته ، بعد از دیدن کلاس های من دیدش کاملاً تغییر پیدا کرده ………… من خیلی ها رو دیدم که حالا طبق یکسری شرایط مجبور به ثبت نام چنین کلاس هایی شدن . اما خب اشکال نداره ، من انقدر به کار و حرفم اعتماد دارم که مطمئنم می تونم هر دیدگاهی رو نسبت به این حرفه تغییر بدم ……….. اما بهتره قبل از هر چیزی یه ذره با هم آشنا بشیم . من اطلاعات کم و بیشی نسبت بهت دارم ………… یعنی جلال یه چیزایی رو برام توضیح داده ………… تو اگه سوالی داری می تونی از من بپرسی ، یا اگه چیزی هست که من باید حتماً بدونم ، می تونی بهم بگی . مثل ضرب دیدگی قسمتی از بدن که ممکن تو گذشته اتفاق افتاده باشه یا حالا در رفته یا شکسته باشه .
گندم بسیار بی تفاوت شانه ای بالا انداخت . چرا باید نسبت به این پسر درشت اندام مقابلش و یا حرفه ای که دارد آنقدر کنجکاو شود که یک سری سوالات هم در ذهنش شکل بگیرد ؟؟؟ ………….. انگار این حس کنجکاوی همیشه و تنها در مقابل یزدان قد اَلم می کرد و در مقابل دیگران افراد به یک سیب زمینی پخته تبدیل می شد .
ـ جاییم نشکسته . در مورد شما هم نمی دونم چی باید بپرسم . هر چیزی که خودتون فکر میکنید لازمه بدونم بگید .
ـ باشه ………… اسم من سیاوشه . تمام دوستان و همکارانم سیا صدام می زنن . اما تو هرجور که دوست داری می تونی صدام بزنی . بیشتر از اینکه تو کار آموزش و تعلیم باشم ، تو کار مبارزات اون ور آبیم ………….. اصولاً آموزش تازه کارا رو قبول نمی کنم ، چون هم زمان بره ، هم از حوصله من خارجه . اما از اونجایی که داییم با یزدان خان آشنائیت قدیمی داره ، گفت من آموزشت و به عهده بگیرم و خب ، منم روی داییم و زمین ننداختم …………. البته هزینه بسیار خوبی هم که بابت این آموزش روزانه به حسابم ریخته میشه هم تو این تصمیم گیری بی تاثیر نبوده .
گندم باز نگاهش را از مرد گرفت و سمت و سوی دیگری فرستاد …………. برایش اهمیتی نداشت مرد بابت این دوره آموزشی هزار تومان دریافت می کرد یا صد میلیون تومان ………… او آن کسی را که می خواست را نداشت ، پس ماباقی چیزها هم به حاشیه فرستاده می شدند .
باز سیاوش رشته کلام را در دست گرفت :
ـ کلاسمون فعلاً برای شروع از هشت صبح تا حدود ده صبح برگذار میشه که هم به عضلاتت فشار یکدفعه ای وارد نشه ، هم خسته نشی و یکدفعه ای وسط کلاس جا بزنی . با چیزی که من می بینم به نظر نمی رسه که تو زندگیت ورزش خاصی هم کرده باشی . درست میگم ؟
و گندم باز هم بی هدف سری برای او تکان داد :
ـ اِی ، یه چیزایی تو همین مایه ها .
ـ خب پس با این اوصاف بهتره که ما از همین هفته اول یکدفعه ای فشار صد در صدی و وارد نکنیم . می تونیم ، هفته اول از هشت تا ده تمرین کنیم ، هفته دوم تا ده و نیم ، هفته سوم تا یازده ، هفته چهارم تا یازده و نیم ، و هفته پنجم دوازده . فکر کنم پنج هفته برای آماده سازی کفایت کنه . بعد از پنج هفته به صورت خیلی جدی تر و آکادمیکی تر مبارزات و آموزش و پیش می بریم .
گندم هنوز تمرین و ورزش ها را شروع نکرده با هر کلمه ای که می شنید ، حس می کرد ، هر لحظه خسته و خسته تر از قبل می شود .
سیاوش ادامه داد :
ـ من در عرض سه هفته باید به صورت فشرده موارد اولیه و اصولی جوجیتسو رو کامل بهت آموزش بدم . باید بتونی در عرض این دو و یه ماهی که آموزش می بینی تا حدودی از پس یه مبارزه ساده بر بیای . ما مجبوریم برای اینکه یک مقداری سرعت کارمون بالا بره تمریناتمون و به صورت فشرده تر ادامه بدیم ………… انتهای این دو ماه هم یک مبارزه با خودم داری که امیدوارم بتونی از پسش بر بیای ……………. تصمیم داشتم از امروز تمرینات ابتداییت و شروع کنم ، اما به نظر می رسه امروز آنچنان که باید قبراق و سرحال نیستی . می تونم این جلسه اول و یه آوانتاژ بهت بدم و تمرینات و از فردا شروع کنیم …………. البته بهتره فکر نکنی که من سر کار و حرفم زیادی آدم نرم خو و مهربونی هستم . من عاشق کارم هستم و سعی می کنم کارم و به بهترین نحو پیش ببرم . پس این فرجه یک روزه رو پای مهربونی یا نرم خوییم نذار .
گندم از گوشه چشم نگاهش کرد ………… پسر مقابلش جوری روی مبل نشسته بود و برایش از فضایل اخلاقی و حرفه و شغلش سخنرانی می کرد ، که انگار او فقط آمده بود تا سرا پا چشم و گوش شود که ببیند این متکبر چه فضایلی دارد .
پوزخند ریزی گوشه لبش نشاند و همان نگاه نصفه و نیمه را هم از او گرفت …………. بدش نمی آمد میان حرف این پسر متکبر بپرد و بگوید : بهتره انقدر انرژیت و سر تعریف فضایل اخلاقیت نذاری ، چون فکر کردن به اخلاقیات تو آخرین چیزیه که دلم بخواد ازش بشنوم . پس مطمئن باش با این به قول خودت فرجه یک روزه ، هیچ فکر و خیال خاصی به مغزم خطور نمی کنه .
ـ مطمئن باشید هیچ فکر و خیال خاصی نمی کنم .
ـ خوبه . پس من زودتر رفع زحمت می کنم که شما هم به کارت بررسی . فردا هشت اینجام . خدانگهدار .
و گندم توانست از گوشه چشم بلند شدن پسر مقابلش را ببیند .
با خروج سیاوش از سالن اصلی ، گندم انگار که پف و بادش خوابیده باشد ، کمرش اندک اندک تا شد و صورتش را با دستانش پوشاند .
در این شرایطی که حتی حوصله خودش را هم نداشت ، تحمل کردن یک آدم دیگر زیادی سخت و جانکاه به نظر می رسید .
***
درون ماشین نشسته بود و جلال رانندگی می کرد و او در سکوت بی پایان شب ، با پلک هایی بسته ، مغزش میان انبوهی از افکار درهم و برهم پرسه می زد ………… سعی می کرد روی سکوتی که ماشین را فراگرفته بود تمرکز کند ، بلکه اندکی این آشفتگی ایجاد شده در روحش آرام گیرد ……….. اما انگار نشدنی بود .
گندم را می شناخت و خبر از بی قراری هایش داشت و به کرات دیده بود ………….. اصلاً یکی از دلایلی که تصمیم گرفته بود بجای صبح حرکت کردن ، نصف شب در جاده بی افتند ، مواجه نشدن با گندم و مراسمات خداحافظی سخت بعد از آن بود …………. اما در کمال تعجب باید اقرار می کرد که بدجوری از این دختر رو دست خورده بود . فکرش را هم نمی کرد که گندم در آن ساعت بیدار باشد و مچش را زمان رفتن بگیرد .
به نظرش هیچ کاری در دنیا ، سخت تر از مقاومت در برابر بی تابی ها و بی قراری های گندم نبود . محکم و قاطع بودن ، آنهم زمانی که قطرات اشک ، در نهایت مظلومیت در چشمان گندم می نشست و بر روی گونه هایش آرام و صبورانه لیز می خورد ، جان به لبش می رساند و قلبش را به آتش می کشید ………….. او ابایی نداشت از اینکه برای آن چشمان عسلی جان دهد .
ـ قربان حدوداً تا نیم ساعت دیگه از تهران خارج میشیم .
یزدان آرام پلک هایش را گشود و نگاهش را در اتوبان خلوتی که جلال در آن می راند ، چرخاند .
ـ بنداز تو جاده قدیم .
ـ راهمون خیلی دورتر میشه ها .
ـ اشکال نداره . اتوبان پر از دوربین های راهنمایی رانندگیه .
ـ جاده قدیمم داره .
ـ طبق آخرین بررسی هام نصف بیشترشون یا خرابن یا کار نمی کنن .
ـ چشم قربان .
ـ قبل از ورود به جاده قدیم به اون رادان بگو بیاد سوار ماشین ما بشه . باید از ابتدای این جاده ، تا زمانی که به مقصدمون برسیم ، تمام میانبر ها و جاده های دسترسی محلی و دوربین های روشن تو جاده رو برام در بیاره .
ـ بله قربان .
و با کم کردن سرعت ماشین و فلاشری که به سمت راست زد ، ماشین های پشت سری اشان هم سرعتشان را اندک اندک کم کردند و همچون جلال ماشینشان را به سمت شانه خاکی جاده کشیدند .
دقیقه ای از پیاده شدن جلال از ماشین نگذشته بود که جلال به همراه پسری هم سن و سال های خودش ، کوله به دست سوار ماشین شد و روی صندلی عقب نشست .
ـ قربان با من امری داشتید ؟
ـ می خوام تمام دوربین های این مسیر و تا مقصد در بیاری . به علاوه جاده های خاکی و میانبر و دسترسی های محلی …………… نباید زیاد تو چشم حرکت کنیم .
ـ چشم قربان .
و لپتاب خاصی که یزدان چند روز پیش در اختیارش قرار داده بود را از داخل کوله اش را بیرون کشید و روشنش نمود و جلال آرام ماشین را دوباره به جاده کشید و حرکت کرد .
این لپتاب با تمام لپتاب هایی که در فروشگاه ها و مراکز خرید وجود داشت ، فرق می کرد . این لپتاب از بیرون کاملاً شبیه به یک کیف سانسونت آلمینیومی مستطیل شکل نچندان بزرگ بود ………… لپتابی که برایش هزینه های بسیاری نموده بود تا بتواند آن را از دبی بصورت قاچاقی وارد ایران کند .
این لپتاب یک لپتاب خورشیدی بود . لپتابی که حتی در نبود برق می توانست در بیایان ها از نور خورشید تغزیه کند و کارش را ادامه دهد و یا بجای اتصال به شبکه های اینترنت معمولی ، با راداری که در آن وجود داشت ، به شبکه اینترنت ماهواره ای متصل می شد .
پسر بعد از ورود به dark web و لحظه ای بعد با هک سیستم پلیس راه ، توانست تمام دوربین های فعال در جاده را شناسایی کند و با استفاده از google erth ، به صورت آنلاین تمام جاده هایی که در مسیر پیش رویشان قرار داشت و میانبر به حساب می آمدند را در نقشه پیش فرض ذخیره کرد .
یزدان به این پسر اعتماد داشت و هوش سرشار را در هک و به سلطه کشیدن فضای مجازی تحسین می کرد …………… معامله با چنین نخبه ای و آوردنشان به زیر مجموعه خود ، آنچنان که باید کار ساده ای نبود . اما یزدان بلد بود چگونه دَمِ این شاه ماهی اعلا را ببیند تا بتواند او را به استخدام خودش در بیاورد .
ـ قربان تمام دوربین های بین راهی رو تا مقصد ، چه تو جاده اصلی و چه تو جاده قدیم در آوردم .
ـ خوبه . می خوام یه نقشه اصلاح شده جدید از مسیر بهم بدی . مهم نیست مسیری که پیدا می کنی راهمون و دورتر کنه ، مهم اینه که مسیر امن باشه .
ـ حتماً قربان .
ساعت دوازده شب بود که به شهر مرزی مورد نظرشان رسیدند ……….. بیست و یک ساعت رانندگی بی وقفه ، همه اشان را خسته کرده بود .
جلال ماشین را به سمت خانه ای که در نظر گرفته بود کشاند و یزدان در سکوت با ذهنی متفکر و اندکی هم شلوغ به خیابان های نیمه آسفالت و نیمه خاکی که انگار از آخرین بازسازی اشان لااقل بیش از ده پانزده سال گذشته بود ، نگاه کرد و موقعیت محل را می سنجید .
جلال ماشین را به سمت کوچه نچندان بلند و طویلی کشید و نگاه کوتاهی سمت یزدان چرخاند :
ـ همونطور که خواسته بودید محله فقیر نشینی رو برای محل سکونتتون انتخاب کردم . الان که دیر وقته ، اما فردا می تونید تمام جوانب این خونه و محله ای که براتون انتخاب کردم و بسنجید که اگر مشکلی هست ، فردا اول وقت تغییر بدم .
با توقف ماشین مقابل در خانه ای ، یزدان نگاهش به سمت در آهنی دو لنگه نچندان پت و پهن کهنه و نصفه و نیمه زنگ زده ای کشیده شد و در را آرام باز کرد و در حالی که نگاهش روی سر تا پای خانه ای که از همین جا هم کوچک بودن متراژش مشخص بود ، چرخ می خورد ، از ماشین پیاده شد و در را بست .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.