رمان گلادیاتور پارت 266

4.5
(4)

 

 

 

 

 

ـ فعلاً که مشکل خاصی نمی بینم .

 

 

 

جلال هم از ماشین پیاده شد و با دست به دو ماشینی که پشت سرشان توقف کرده بودند ، اشاره کرد و گفت :

 

 

 

ـ چهار نفرتون تو خونه سمت راستی استقرار پیدا می کنید و چهار نفر دیگتون میرن خونه کوچه پشتی که دیوار به دیوار خونه یزدان خانِ . تا زمانی که باهاتون تماس نگرفتم ، احتیاجی به بیرون اومدن از محل های استقرارتون نیست . نمی خوام مردم این محل نسبت به حضورمون حساس بشن .

 

 

 

ـ بله قربان .

 

 

 

یزدان همانطور دست در جیب شلوار فرو کرده ، به بافت قدیمی و کهنه محلی که در آن ایستاده بود ، نگاهی انداخت و جلال را آرام فرا خواند :

 

 

 

ـ جلال .

 

 

 

جلال نگاهش را سمت او کشید و سمتش رفت .

 

 

 

ـ بله قربان ؟

 

 

 

ـ از اهالی این محل و خونه هاش اطلاعاتی که خواسته بودم و در آوردی ؟

 

 

 

جلال سر تکان داد و به سمت صندوق عقب ماشین رفت و ساک خودش و یزدان را بیرون کشید :

 

 

 

ـ بله قربان . اگه اجازه بدید داخل براتون توضیح بدم .

 

 

 

یزدان بی حرف سر تکان داد و جلال کلیدهای خانه های مورد نظر را به افراد داد و با کلید جداگانه ای در خانه ای که رو به رویش ایستاده بودند را باز کرد که در با صدای قیژ پر سر و صدایی در لولا به حرکت در آمد و باز شد و جلال کنار ایستاد تا ابتدا یزدان وارد شود .

 

 

 

خانه ویلایی بود با حیاط بسیار کوچکی که در گوشه اش می شد ، سرویس بهداشتی بسیار کوچکی دید و زمین خاکی که بر رویش هیچ خبری از موزاییک نبود .

 

 

 

در خانه ، در شیشه ای بود با چارچوب آهنی زنگ زده که در چند جاش می شد رنگ های ریخته شده اش را دید . با ترک بزرگی که میان شیشه اش نشسته بود و انگار هر لحظه انتظار می رفت تا با یک ضربه نچندان محکم پایین بریزد و پرده سفید توری بسیار قدیمی که پشت در شیشه ای آویزان شده بود .

 

 

 

 

در آهنی را آرام باز کرد و کفش هایش را درآرود و داخل رفت که نگاهش چرخی درون تک اطاق بسیار کوچک خانه و تک کاناپه کهنه گوشه سالن و تلویزیونی بسیار قدیمی رو به روی کاناپه قرار داشت ، خورد ‌. تلویزیونی که عجیب او را به یاد تلویزیون قدیمی آن خانه امید منحوس می انداخت .

 

 

 

ـ چطوره قربان ؟ براتون زیاد کوچیک نیست ؟

 

 

 

یزدان نگاهش را سمت زمین و گلیم سنتی زیر پایش کشید . در این خانه ای که خبر از هیچ تختی نبود ، مطمئناً اگر روی این گلیم می خوابید بدنش تا صبح همچون چوب خشک می شد ……….. خوابیدن روی آن کاناپه زوار در رفته گوشه اطاق هم دیوانگی ای بیش نبود .

 

 

 

ـ نه خوبه . فقط بگو برای خواب یه دشک و پتو درست و حسابی جور کنن . نمی خوام کسی تو این چند روز به بهانه بدن درد ، از کارش بزنه . من شش دنگ حواس افرادم و می خوام .

 

 

 

ـ قبلاً این مورد و در نظر گرفتم . یکی از بچه ها رو دو هفته پیش اینجا فرستادم تا هر کم و کسری که هست و تامین کنه . برای همه بچه ها لوازم خواب مناسب در نظر گرفته شده . احتمالاً تو خونه کناریه . الان زنگ می زنم بچه ها براتون بیارن .

 

 

 

ـ تو هم امشب اینجا بمون .

 

 

 

جلال ابرویی بالا انداخت و نگاهش را مستقیم سمت یزدان کشید . یزدان در تمام ماموریت ها در اطاق جداگانه و به تنهایی می خوابید ……….. حتی این خانه را هم برای یزدان در نظر گرفته بود و تصمیم داشت بعد از پایان حرف هایشان به خانه کناری برود و کنار دیگر بچه ها بخوابد .

 

 

 

ـ اینجا قربان ؟ کنار شما ……….

 

 

 

یزدان میان حرفش پرید :

 

 

 

ـ می بینی که ، این اطاق کوچیک هست ، اما نه اونقدر که دوتا آدم داخلش جا نشن .

 

 

 

 

 

 

ـ چشم قربان .

 

 

 

ـ درباره خونه های اطراف اطلاعاتی که خواسته بودم و درآوردی ؟

 

 

 

ـ بله قربان . تو این کوچه کلاً هشت خانوار زندگی می کنن . وضعیت سکونتشون و درآوردم …………. همه اینجا صاحب خونه هستن . اما این صاحب خونه بودنشون به این معنا نیست که از وضع مالی خوبی برخور دارن ………… عموماً تحت پوشش کمیته امداد هستن و این خونه ها هم اکثراً بیقوله هایی بوده که پونزده شونزده سال پیش به کمک شهردار بازسازی شده و به چنین خونه هایی تبدیل شده .

 

 

 

یزدان ابرویی بالا انداخت و سری تکان داد و نگاهش را بار دیگر در خانه ای که میانش ایستاده بود گرداند ………… این خانه ها هنوز هم به نظرش بیقوله به نظر می رسیدند و نمی دانست دقیقاً شهرداری کجا را درست کرده .

 

 

 

ـ می خوام تا انتهای این هفته تمام خونه های این کوچه تخلیه بشن .

 

 

 

ابروان جلال در هم فرو رفت …………. گاهی خوندن ذهن این پسر زیادی سخت و دشوار می شد .

 

 

 

ـ تخلیه بشن ؟ چطوری ؟

 

 

 

یزدان نگاه تیز بینش را سمت جلال کشید ………… اجازه نمی داد چیزی در کارش اختلالی ایجاد کند ‌. قبل اینکه دشمنانش دست بکار شوند ، او تمام راه هایی که امکان داشت از طریق آن ضربه ای به نقشه های از پیش طراحی شده اش وارد کنند را شناسایی و بلافاصله مسدود می کرد .

 

 

 

ـ هر چقدر هم که آسه بریم و آسه بیایم ، باز هم بین مردم این کوچه و خیابون یه غریبه به نظر می رسیم و خود به خود زیر نظرشون قرار می گیریم . نمی خوام هر لحظه و هر ساعت زیر نظر یک عده آدم باشم ……….. نمی خوام بخاطر هر چیزی پای پلیس یا هر کس دیگه ای به اینجا باز بشه . همیشه همه جا همسایه های فضول وجود داره .

 

 

 

ـ خب خالی بودن خونه ها که بیشتر از همه شک برانگیزه .

 

 

 

یزدان نیشخندی روی لب نشاند و نگاهش را از او گرفت و به سمت دری که به پذیرایی می خورد کشید . دری که احتمالاً متعلق به آشپزخانه بود .

 

 

 

 

 

ـ از قبل یک نفر و مسئول پیدا کردن چندتا زوج مورد اعتماد کردم که تو این خونه ها مستقر کنه ………. اینجوری می تونیم هر مورد مشکوکی که وارد این کوچه میشه رو زیر نظر بگیرم ………….. ممکنه پلیس یا هر فرد دیگه ای برای سر در آوردن از کارمون جلوی یکی از اهالی این کوچه رو بگیره و سوال پیچش کنه ………… اینجوری این افراد چیزی رو به اون فرد منتقل می کنن ، که من می خوام . هیچ وقت جاسوس هایی که تو سایه قصد نزدیک شدن بهت و دارن و دست کم نگیر . اون ها دنبال یه جواب هستن …………. منم به اونا جوابی رو میدم که انتظارش و دارن . جوابی که گمراه ترشون کنه .

 

 

 

ـ خب به چه بهونه ای بگم همه اتون خونه هاتون و تخلیه کنید ؟

 

 

 

ـ خودت و دستیار کارگردان معرفی کن . البته نه با این ریخت و شمایل . به ناصر بگو گریمت کنه . نمی خوام شناسایی بشی . بگو قراره مستندی تو این محل درست بشه و برای هر گروه مستندی یکی از این خونه ها رو احتیاج داریم ………. بگو قصد داری خونه هاشون و لااقل برای سه چهار ماه اجاره کنی ، اونم به یه مبلغ خیلی بالا که نتونن به هیچ عنوان ردش کنن . خانواده هایی که مشکل معیشتی دارن ، راحت تر از آدمان دیگه میشه با پول تطمیع و مجاب کرد . بخاطر همین تاکید داشتم که حتماً تو محله فقیر نشین دنبال خونه بگردی ………….. برای همه اهالی این کوچه چند تا خونه دور از همدیگه اجاره کن . تاکید می کنم جلال خونه هاشون به هیچ عنوان کنار هم یا حتی نزدیک به هم نباشه . آدما وقتی دور هم جمع میشن ، فکر و خیال های خاصی به سرشون می زنه ، اما وقتی کنار هم نباشن ، کم خطر تر به نظر میان . بهشون تاکید کن که کار ما حساسه و بهتره که دلیل اجاره دادن خونه هاشون و به کسی نگن که دورمون شلوغ شه . که در غیر این صورت تمام پول پیش یکجا ازشون پس گرفته میشه ‌.

 

 

 

جلال سر تکان داد ……….. یزدان آنچنان همه جوانب را می سنجید و چفت و بستشان می داد که امکان نداشت چیزی لای درز نقشه های بی عیب و نقصش برود .

 

 

 

ـ بله قربان .

 

 

 

ـ فقط تا انتهای این هفته وقت داری که خونه ها رو خالی کنی ……….. ریختگری چقدر تا اینجا فاصله داره ؟

 

 

 

جلال نفس عمیقی کشید :

 

 

 

ـ حدوداً ده دقیقه ………….. اما قربان من هنوز نفهمیدم ریختگری چه ربطی به کار ما داره ؟ ما قراره شمش ها و محموله ها رو جا به جا کنیم .

 

 

 

ـ متوجه میشی . عجله نکن . به پسرا بگو رخت خوابای ما رو بیارن که خیلی خستم .

 

 

 

 

سه هفته از رفتن یزدان گذشته بود و با اینکه برای شنیدن صدای یزدان ، حتی شده برای یک ثانیه ، تمام جانش دل دل می زد ، اما کمی خود دار تر از روز های قبل رفتار می کرد .

 

 

 

یعنی مجبور به این خود داری ها بود ……….. آن هم وقتی که یزدان برای ثانیه به ثانیه زندگی اش برنامه چیده بود و یک نفر را هم بپایش گذاشته بود تا یک به یک کارهایش را لحظه به لحظه به او گزارش دهد .

 

 

 

ساعت یازده صبح بود و کلاس جوجیتسویش تازه تمام شده بود ………….. دستی به ماهیچه های دردناک بازوانش کشید و با چهره ای درهم فشرده ، فشردشان .

 

 

 

از گوشه چشم نگاهی به محافظش که دو سه قدم عقب تر از او ایستاده بود و دید آنچنانی به او نداشت ، انداخت .

 

 

 

ـ گفتی اسمت چی بود ؟

 

 

 

ـ معین خانم .

 

 

 

گندم گردن به عقب چرخاند و نگاهی به قد و قامت او انداخت …………….. تمام مردان محافظ این عمارت از یک اندام خاص و یک شکل برخوردار بودند …………. انگار یزدان برای انتخاب تک به تکشان آنها را در قالبی خاص قرار داده بود و بعد انتخابشان نموده بود . همه عضله ای ، با شانه هایی که حجیم بودنشان گاهی زیادی خوف انگیز به نظر می رسید .

 

 

 

ـ میشه بیای اینجا بشینی حرف بزنی ؟ حس بدی بهم دست میده وقتی یک نفر پشت سرم می ایسته و من دیدی بهش ندارم .

 

 

 

معین نگاهی به گندم انداخت و سر تکان داد :

 

 

 

ـ بله خانم .

 

 

 

و آرام آمد و مبل تکیِ کمی آن طرف تر او را برای نشستن انتخاب نمود .

 

 

 

 

 

گندم نگاهش را به ناخن های منظم و کوتاه شده دستش داد و مجدداً او را مخاطب خودش گرفت :

 

 

 

ـ راستی مربی اون یکی کلاسم کی قراره بیاد ؟

 

 

 

ابروان معین از شنیدن اسم مربی دیگر ، اندکی بهم نزدیک شد …………. یادش نمی آمد یزدان جز درباره مربی جوجیتسو گندم ، درباره مربی دیگری صحبت کرده باشد .

 

 

 

ـ اون یکی کلاس ؟ کدوم کلاس ؟

 

 

 

گندم بدون آنکه نگاهش را از ناخن های دستش بگیرد ، ابرویی بالا انداخت ………… عاقلانه ترین کار برای نگه داشتن اعتماد به نفس ، برای دروغی که قرار بود سر هم بندی کند ، این بود که نگاهش را به هیچ وجه سمت چشمان تیز بین پسر مقابلش نکشد .

 

 

 

اینکه در چشمان کسی نگاه کنی و بخواهی دروغی را به هم ببافی اندکی سخت به نظر می آمد .

 

 

 

یزدان او را تنها گذاشته بود و رفته بود ………… آن هم در شرایطی بسیار کسالت بار ، با برنامه روزانه ای که به هیچ عنوان به مذاق او خوش نمی آمد ………..

اما او هم گندم بود ، بلد بود چگونه شرایط را به نفع خودش برگرداند تا لااقل تحمل این روزهای مزخرف و طاقت فرسا ، اندکی برایش قابل تحمل تر شود .

 

 

 

ـ نگو که اون یکی کلاسم و فراموش کردی ؟!

 

 

 

معین پلکی زد …………… هر چه فکر میکرد ، چیزی از کلاس دومی که شاید یزدان درباره آن با او صحبتی کرده باشد ، به خاطرش نمی رسید .

 

 

 

ـ من واقعاً چیزی به خاطر نمی یارم خانم .

 

 

 

ـ قبل از اینکه یزدان بره ، با من درباره دو تا مربی و دوتا کلاس جداگونه صحبت کرد ………….یدونه همین مربی کلاس رزمیم ، یدونه هم مربی کلاس رانندگیم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233633 5352

دانلود رمان کابوک 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از…
رمان فرار دردسر ساز

رمان فرار دردسر ساز 5 (2)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه…
IMG 20240529 155741 508 scaled

دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع 4 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه…
IMG 20230123 230118 380

دانلود رمان مهره اعتماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 4.5 (6)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
IMG 20240701 112102 217

دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی 4.3 (13)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۳۱۵۴۲۲۵۱

دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری…
IMG 20240717 155824 919 scaled

دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۸ ۱۷۱۷۲۴۵۸۱

دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
8 ماه قبل

؟؟؟؟؟

Mahsa
Mahsa
8 ماه قبل

وا این چه طرز پارت دادنه دیگه
مردم و مسخره خودت کردی

Suتل
Suتل
8 ماه قبل

نویسنده چندتا پارت دادی مخت گوزید؟!چرا پارت نمیدی؟!

رضا
رضا
8 ماه قبل

فاطمه خانم شما ادمین بودی؟چرا اینقد نویسنده بی شعور بازی در میاره،نمیدونید چرا پارت نمیده

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x