رمان گلادیاتور پارت 30 - رمان دونی

 

یزدان نگاهش را پایین کشید ……… هیچ ترسی از روزهای سخت و عذاب آوری که تورج از آن حرف می زد نداشت …….. اصلا سختی هایی که تورج از آن حرف می زد ذره ای برایش عجیب و غریب نبود …….. او در سختی به دنیا آمده بود . در شرایط فلاکت باری بزرگ شده بود و قد کشیده بود ……….. مشکل او چیز دیگری بود .

فکر تنهایی گندم عذابش می داد ………. هیچ گاه شرایطی پیش نیامده بود که به تنها شدن گندم و جدایی اشان فکر کند ………. همیشه هر جا او بود ، گندم هم دقیقا یک قدم عقب تر از او حضور داشت ……… گندمی که مطمئنا در نبود او روزهای سختی در پیش داشت ………. گندمی که با وجود او هرگز طعم تنهایی و بی پشت و پناهی را حس نکرده بود و همیشه سایه حمایت او را بالا سرش حس کرده بود .

پلک بست و خم شد و آرنج های دستش را به زانوانش تکیه داد و چنگ در موهایش زد …….. نمی دانست با کاووسی که مطمئنا کیس بعدی اش گندمِ کوچک او بود ، چه کند ……….نمی دانست کار درست کدام است ……. اینکه باید گندم را رها می کرد و قوای خودش را برای نابودی کاووس جمع می کرد ، یا باید بی خیال انتقام می شد و پیش گندم بر می گشت .

با ابروان درهم پلک گشود و نگاه سرگشته اش را بی تابانه این سمت و آن سمت چرخاند ………….. شاید راه حل سومی هم وجود داشت …………… شاید می توانست در عرض چند ماه شرایط را برای آوردن گندم فراهم کند و او را پیش خودش بیاورد .

ـ چی شد پسر ؟ قبوله ؟

یزدان کمر صاف کرد و نگاهش را بالا آورد و روی تورج انداخت ………….. هیچ راه دیگری جز قبول شرایط او نداشت .

– قبوله .

***

هیچ چیز آن طور که او پیش بینی می کرد پیش نرفت ………….. حتی شرایط و اوضاعش آنطور که او تصورش می کرد پیش نرفت و تنها روز به روز بر سخت تر شدنش افزوده شد .

تعلیمات جسمانی اش دقیقا از فردای همان روز آغاز شد ……… فعالیت های جسمانی که برای او کم از شکنجه های جسمانی نداشت ………. تمرینات سخت و عذاب آوری که شاید قوای جسمانی اش را بالا می برد ، اما تاثیر مستقیمی بر اعصابش می گذاشت و اعصابش را روز به روز ضعیف تر و کم طاقت تر از قبل می کرد ……….. شرایط دقیقا همان طوری پیش رفت که تورج از آن حرف زده بود و به او هشدارش را داده بود ………. و حالا می فهمید چرا تورج عقیده داشت این سیستم جایی برای دختری همچون گندم ندارد …….. یزدان هیچ قدرتی میان این جمعی که از او هزاران برابر قدرتمند تر بودند نداشت و مطمئناً نمی توانست آنطوری که همیشه از گندم مراقبت می کرد ، حالا هم مراقبت کند .

اینجا میدان جنگ بود …….. میدان جنگی که یک اشتباه ، یک سستی ، یک کم و کاستی کوچک جوابش دیگر با داد و فریاد و دعواهای کوچه خیابانی نبود ……………. اینجا جوابت با شلاق بود ……. شلاق های بی رحمی که تو تنها وظیفه تحمل کردنشان را بر پوست کمرت داشتی …….. اینجا خبری از بستن آدم ها به چوب و ستون و شلاق زدنشان نبود …….. اینجا خودت باید سینه جلو می دادی و کمر صاف می کردی و مشت بر هم می فشردی و آماده دریافت ضربات شلاقی که به عنوان جزای عمل بر روی پوستت می نشست می ماندی …….. شلاق هایی که انگار نه تنها پوست تنت را می دریدن و پاره می کردن ، که روحت را هم می شکافتند و بی اختیار مُهر درنده خویی بر پیشانی ات می کوبیدند …………. اینجا حتی روحت را هم تغیبر می دادند .

جایی که او در آن تعلیم می دید فرقی با فیلم های دهه شصت اروپا نداشت ………… از همان فیلم هایی که دو مبارز درون گودالی می رفتند و آنقدر مبارزه می کردند و خون می ریختند تا تنها یک نفر زنده از آن گودال بالا بیاید و پرچم خونینِ پیروزی را بالا سرش به حرکت در بیاورد …….. اینجا هم دقیقا همین طور بود .

یزدان نه تنها باید خودش را به تورج ثابت می کرد ، بلکه باید هم قدرت بازویی که روز به روز بر قدرت آن می افزود را به رخ رغیبانش می کشید ، هم باید قدرت ذهن هوشیار و دقیقش را به همه نشان می داد …….. چیزی که اکثریت از آن بی بهره بودند و تورج از همان لحظه اولی که یزدان را دید متوجه توانایی عجیب و غریب ذهن او شد و نظرش را برای دست راست کردن او ، جلب کرد ……… یزدان با این ذهن باز و پر تکاپویی که داشت خوب می توانست او را در برنامه های گروهکی اشان همراهی کند ……….. همین امر باعث شد ، تورج به این فکر افتد که شخصا راه و رسم هدایت برنامه های باند را به او آموزش دهد .

یزدان تصمیم داشت بعد از چند ماه و بعد از فراهم شدن شرایط و رسیدن به یک قدرت نسبی ، به دنبال گندم برود ………. اما نه تنها ماه ها گذشت و خبری از فراهم شدن شرایط نشد ، بلکه چهار سال همچون برق و باد گذشت .

چهار سالی که برای او خالی از لطف نبود ………. حالا بدل شده بود به بهترین مبارز ، بهترین رغیب ، بهترین حریفی که دیگر حرفی برای گفتن داشت …………. زمانی که وارد این سیستم شده بود ، حتی طرز به دست گرفتن اسلحه را هم نمی دانست ، اما حالا برایش فرقی نمی کرد ، کلت در دست داشته باشد ، یا برنو و یا کلاشینکف و دراگونف …….. امکان نداشت تیرش به خطا رود و طعمه جان سالم از زیر نگاه تیز او به در ببرد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی

  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین خسرو خان… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shadi
2 سال قبل

چه ساعتی پارت جدید می‌زاری ؟

مانلی
مانلی
2 سال قبل
پاسخ به  Shadi

۱۲

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

رمانت عالیه همینطوری ادامه بده
ولی کاش یکم پارتا لند تر بشه
نکه کم باشه ها ، فقط انقد قشنگه من تا فردا طاقت نمیارم

asim
2 سال قبل

خیلی جالبه

Atena
Atena
2 سال قبل

خیلی اغراق داره 😶
و البته خیلی کوتاهه از یه جایی به بعد آدم خسته میشه

سوگل
سوگل
2 سال قبل
پاسخ به  Atena

دقیقا

Mahla Hoseyni
Mahla Hoseyni
2 سال قبل
پاسخ به  Atena

داستانت قشنگع ولی این آنقدر کوتاه پارت گذاری می‌کنی واقعا تو ذوق میزنه

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x