رمان گلادیاتور پارت 312 - رمان دونی

 

 

 

 

یزدان پلک بست ……………. دلهره و التهاب در صدای گندم چیزی نبود که گوش های تیز و حساس او قادر به تشخیصش نباشد .

 

 

 

ـ تو کنارم باشی تمام دردام یه ذره یه ذره آروم می گیره . حالا به چیزی فکر نکن و فقط بخواب ………… صبح که بیدارشی ، من همینجوری کنارت خوابیدم . بهت قول میدم .

 

 

 

یزدان انگار گونه نادری از خفاش ها بود که گوش هایش این چنین خوب می توانست حالات احساسی و روحی افراد را حتی از روی صدا و دم و بازدم نفس هایشان آنالیز کند .

 

 

 

گندم ناتوان از کنترل احساساتش ، خودش را اندکی جلوتر کشید و جنین وار در خودش جمع شد و پیشانی اش را به گوشه سینه گرم او چسباند و لبانش را بیشتر از قبل گزید .

 

 

 

نمی خواست گریه کند ………… نباید هم به گریه می افتاد . همین جوری امشب معین به اعصاب یزدانش گند زده بود ، دیگر احتیاجی نبود تا او با گریه هایش ، شب یزدانش را بیشتر از این به گند بکشد و اعصابش را خراب تر کند …………. آن هم وقتی که یزدان از وجود او به دنبال آرامش خیال بود .

 

 

 

سعی بسیار کرده بود تا لرزش صدای ترسیده و بغض دارش را مخفی کند ، اما یزدان فهمید و حسش کرد و ………… تنها واکنشی که توانست نسبت به آن نشان دهد ، نفس عمیق و صدا داری بود که کشید و ثانیه بعد هوف مانند از دهان خارجش کرد .

 

#gladiator

#part932

 

 

 

گندم ترسیده بود ………… ترسیده بود که این آغوش ، آخرین آغوش یزدانش باشد و فردا دیگر یزدانی برای در آغوش کشیدنش وجود نداشته باشد .

 

 

 

می ترسید که فردا دیگر پناهی برای این بغض های لانه کرده در سینه اش وجود نداشته باشد .

 

 

 

می ترسید ساعات دیگه که خورشید بالا می آمد و طلوع می کند ………….. هم زمان با غروب آفتاب زندگی یزدانش باشد .

 

 

 

که اگر این چنین می شد ، او چه غلطی می خواست بکند ؟؟؟ اصلاً این زندگی را با چه امید و آرزویی ادامه می داد ؟؟؟ آن هم زمانی که روح و جسمش با یزدان پیوند خورده بود ………… آن هم وقتی که قلبش یاد گرفته بود که هم ریتم با قلب یزدان ، کوبشش را ادامه دهد .

 

 

 

ـ میشه ………… میشه یه خواهشی ………. ازت داشته باشم ؟

 

 

 

یزدان ادامه دست چپش را بالا آورد و دور شانه های جمع شده او پیچاند :

 

 

 

ـ تا چی باشه .

 

 

 

برای آخرین بار تلاشش را برای راضی کردن یزدان به کار گرفت بلکه یزدان رضایت به همراهی اش بدهد :

 

 

 

ـ میشه منم امشب باهات بیام ؟ معین که نیست ……….. چطوری دو تا آدم می خوان از پس پونزده تا خلاف کار ماهر همه فن حریف بر بیان ؟ …………….. درسته من به ماهری معین نیستم ، اما تو که تیراندازی من و دیدی ، من می تونم جای اون و پر کنم . من می تونم از پس خودم بر بیام یزدان .

 

#gladiator

#part933

 

 

 

ـ نه گندم نمی تونم بذارم باهام بیای .

 

 

 

گندم خواست سر بالا بکشد که یزدان حلقه دستش را به دور شانه های او تنگ تر کرد و اجازه حرکتی به او نداد و گندم تسلیم شده در همان حال گفت :

 

 

 

ـ اگه ………… اگه رفتی و برنگشتی چی ؟ …………. اون وقت ، من چه غلطی بکنم یزدان ؟؟؟ من تک و تنها تو این شهر غریب چه غلطی کنم ؟؟؟

 

 

 

ـ بر می گردم گندم …………. مطمئن باش . من حالا حالاها تصمیمی برای مردن ندارم .

 

 

 

ساعت حدود دوازده بود که یزدان با حس نکردن تحرکی از سمت گندم ، به آرامی دستش را از زیر سر او بیرون کشید و از درد شانه اش تنها ابرو درهم کشید و دندان بر روی هم فشرد و از جایش بلند و به سمت پریز برق رفت تا برای پوشیدن لباس هایش چراغ را روشن کند .

 

 

 

با بلند شدن یزدان ، گندم با نوک انگشتش بدون آنکه جلب توجهی کند ، موهای جلوی پیشانی اش را با یک حرکت روی صورتش ریخت و پریشان کرد …………… مطمئن بود با روشن شدن اطاق تنها یک نگاه یزدان کافی است تا او متوجه بیدار بودنش شود .

 

 

 

از پشت پلک های بسته اش ، متوجه روشن شدن اطاق شد و با جان کندنی سخت خودش را همانطور بی تحرک نگه داشت و نفس کشیدنش را آرام و یک نواخت نشان داد .

 

#gladiator

#part934

 

 

 

یزدان تیشرت مشکی اش را به همراه شلوار لی مشکی اش به تن کرد و ماسک مشکی و عینک دید در شبش که شباهت بسیاری به عینک آفتابی داشت و شیشه اش مشکی رنگ بود را هم از داخل کوله اش بیرون کشید و به صورتش زد ………… نباید شناسایی میشد .

 

 

 

به سمت تابلو فرش رفت و در حالی که گوشه تابلو را کنار می داد ، از داخل سوراخ تعبیه شده بر روی دیوار خودش را بالا کشید و از خانه خارج شد .

 

 

 

گندم که تمام مدت صدای خش خش حرکت یزدان را از اطراف می شنید ، بهش می فهماند که یزدان هنوز هم در خانه است و نرفته …………. اما چند دقیقه ای میشد که جز صدای نفس های آرام و یک نواخت خودش ، هیچ صدای دیگری در خانه به گوشش نمی رسید و خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود .

 

 

 

چند دقیقه ای را همانطور بی حرکت صبر کرد بلکه صدای باز و بسته شدن درخانه که نشان از خروج یزدان از خانه باشد را بشنود ………….. اما هر چه صبر کرد هیچ صدایی به گوشش نرسید .

 

 

 

می ترسید همچون دفعه قبل ، از یزدان رو دست بخورد و یزدان متوجه بیدار بودنش شده باشد و بخواهد مچش را بگیرد .

 

 

 

آرام لای یک پلکش را نصفه و نیمه باز کرد و نامحسوس تا جایی که می توانست از لا به بلای موهای ریخته جلوی چشمش ، اطراف را نگاهی انداخت …………. خبری از یزدان نبود .

 

#gladiator

#part935

 

 

 

 

با این فکر که نکند یزدان پشت سرش کمین کرده ، در حالی که به پشت می چرخید و بسیار مواظب بود موهای روی صورتش کنار نرود . به سمت پهلوی دیگرش چرخید و همانطور بی حرکت ماند و همان ریتم یک نواخت نفس کشیدنش را ادامه داد .

 

 

 

آرام میان یک پلکش را باز کرد و بار دیگر از لا به لای موهایش نگاهی به اطراف انداخت ……….. اما باز هم خبری از یزدان نبود .

 

 

 

با این فکر که کند حال یزدان به یک آن بد شده باشد و پایین پایش افتاده باشد ، به سرعت پلک گشود و نیم خیز شد و پایین پایش را نگاهی انداخت ……………. اما در کمال تعجب با خانه ای خالی از یزدان مواجه شد .

 

 

 

ـ یز ……….. یزدان ؟

 

 

 

از جایش بلند شد و دوری در خانه کوچکشان زد …………. یزدان نبود و او اطمینان داشت که به هیچ عنوان صدای باز و بسته شدن درِ حال را نه شنیده بود و نه صدای باز و بسته شدن در حیاط را .

 

 

 

تا همین یک ربع پیش بالا سرش صدای خرت خرت لباس پوشیدن یزدان به گوشش می رسید و بعد از آن ………….. خانه در سکوت مطلق فرو رفت .

 

 

 

نگاهش را دور تا دور خانه چرخاند . یزدان که دیگر دیوید کاپر فیلد نبود که بتواند برای خروج از خانه بجای استفاده از در ، از دیوار عبور کند !!!

 

#gladiator

#part936

 

 

 

شوکه نگاهش را دور تا درو خانه گرداند و جلو رفت و جای به جای خانه و حتی آشپزخانه کوچکشان را هم گشت ………….. هیچ درِ دیگری غیر از در حیاط وجود نداشت .

 

 

 

به سمت دیوار رفت و روی دیوار دست کشید …………… آنقدر یزدان را می شناخت که از او بعید نبود دری مخفی روی دیوار درست کرده باشد …………. دستش از روی تابلو فرش متصل به دیوار هم گذشت که با حس فرو رفتی که با دست کشیدنش روی فرش ایجاد شد ، ابرو درهم کشیده ، دستش را متوقف کرد و با اندکی مکث فشار دستش را در آن نقطه بیشتر کرد …………… تابلو فرش آنقدر با فشار دستش فرو رفت که انگار فضای پشتش به کل خالی بود .

 

 

 

آرام گوشه تابلو فرش را کنار زد که با شگفتی نگاهش روی سوراخ بیضی شکل یک متری ایجاد شده پشت تابلو فرش که مشخص نبود آن سمتش به کجا میرسد ، ماند .

 

 

 

باید خیلی احمق می بود که فکر می کرد یزدان در مقابل چشمان نگهبانان و افرادش شبانه برای شبیه خون زدن به دشمن از محل استقرارش بیرون می آید و عملیاتی که قصد انجام دادنش را داشت در بوق و شیپور اعلام می کند .

 

 

 

اصلاً شاید یکی از دلایل موفقیت های پی در پی یزدان ، آن هم در چنین سن و سالی این بود که به هیچ عنوان قدم بعدی اش را نه فاش می کرد و نه کسی می توانست به این راحتی ها ذهنش را برای فهمیدن قدم بعدی اش بخواند .

 

 

 

تنها تعداد افراد معدودی بودند که کمی قبل از شروع عملیات هایش ، از نقشه هایش باخبر می شدند ……….. و همین باعث مصون ماندن خودش و نقشه هایش می شد .

 

#gladiator

#part937

 

 

 

به سرعت به سمت ساک یزدان رفت و درونش را برای پیدا کردن چراغ قوه گشت ………….. با پیدا کردن چراغ قوه کوچکی لبخندی بر لبش نشست و چراغ قوه را برداشت و تابلو فرش را کنار زد و نور چراغ قوه را درون حفره نچندان بلندی که شاید طولش به بیش از یک متر نمی رسید ، انداخت ………. حفره ای که انگار این خانه را به یک خانه دیگر متصل می کرد .

 

 

 

پس یزدان از اینجا رفته بود که او متوجه غیبتش نشد .

 

 

 

گوشه تابلو فرش را انداخت و به دیوار کنارش تکیه زد و روی دیوار لیز خورد و پایش چمباتمه زد .

 

 

 

یزدان رفته بود …………. با شانه ای مجروح شده و تنها با ……….. جلال . آن هم برای تقابل با افرادی که دست شیطان را در خباثت از پشت می بستند .

 

 

 

با افتادن فکری در سرش نگاهش به سرعت به سمت وسایل یزدان بالا آمد .

 

 

 

یزدان اجازه نداده بود که همراهشان برود ، اما او که می توانست خودش به تنهایی برای یاری دادن به او برود …………. آن هم بدون آنکه یزدان و یا کسی چیزی بفهمد …………  با یک تیپ و ظاهر کاملاً ناشناس و متفاوت .

 

 

 

مشکل مسیر هم که نداشت . یادش بود که یزدان به معین دستور داده بود مختصات مسیر و مکان را روی جی پی اس هر سه ماشین بی اندازد .

 

#gladiator

#part938

 

 

 

پس او خیلی خوش شانس بود که حتی مختصات مکانی که یزدان و جلال امشب قصد حمله به آنجا را داشتند را هم داشت .

 

 

 

باز به سمت ساک یزدان رفت و گشت کلی درون ساک او زد و تنها پیراهن مشکی ای که درون ساک قرار داشت را برداشت و به سرعت به تن زد . پیراهن برایش گشاد بود و بزرگ و تنها احتیاج بود که آستین های پیراهن را بالا بزند تا هم قد و اندازه دستان خودش شود .

کلت و صدا خفه کنش را هم از داخل جعبه بیرون آورد و درون کش جوراب در پایش مخفی کرد و هر چهار جیب شلوار ارتشی در پایش را پر از فشنگ نمود .

 

 

 

حالا تنها پوشش سرش مانده بود که باید مدلی آنها را می پوشاند که باعث شناسایی اش نشود . با این موهای صورتی کوتاه از صد فرسخی مشخص بود که چه کسی است ………… و وای به روزی که یزدان متوجه غلط اضافی ای که او می خواست بکند ، میشد .

 

 

 

دستمال سر مشکی اش که رویش ستاره های طلایی ریز داشت را از داخل ساک خودش بیرون کشید و به سرت بست و باز سرش را به درون ساک یزدان فرو کرد . زمانی که داشت به دنبال پیراهنی مناسب برای خودش می گشت ، کلاه لبه دار مشکی یزدان را دیده بود .

 

 

 

با دیدن کلاه ، لبخند عمیقی روی لبانش نقش بست و کلاه را روی دستمال سرش کشید و لبه اش را پایین داد تا چشم و ابرویش آنچنان قابل روایت نباشد . ماسک مشکی رنگی هم از جیب جلویی کوله بیرون کشید و مقابل دهان و بینی اش زد …………… تیپش کامل شده بود . امکان نداشت با این ظاهر غریبه کسی او را شناسایی کند ………… حتی یزدان .

 

#gladiator

#part939

 

 

 

 

با جستجویی کوچک سوئیچی که جلال دو سه ساعت پیش آورده بود را پیدا کرد و چراغ قوه را برداشت و لبه تابلو فرش را کنار زد و نور چراغ قوه را درون حفره انداخت و خودش را با هِنی بالا کشید و لبه حفره نشست و چراغ قوه را لای دندان هایش گرفت و مسیر یک متری حفره را چهار دست و پا جلو رفت .

 

 

 

با پایان رسیدن حفره ، از آن سمتش پایین پرید و در کمال تعجب خودش را در اطاقی بزرگ و خالی از هر وسیله ای دید . نور چراغ قوه را دور تا دور اطاق چرخاند …….. اطاقی حدوداً بیست متری با دیوراهای ساده گچی که انگار درونش طوفان شن آمده بود ، آنقدر که کف زمینش خاک جمع شده بود .

 

 

 

سمت در چوبی اطاق راه افتاد و از آن خارج شد . اینجا یک خانه بود . یک خانه بزرگ و بدون هر گونه سکنه ای که احتمالاً باید محل رفت و آمدهای مخفیانه یزدان در این ایام می بود .

 

 

 

با خروج از خانه وارد کوچه ای سوت و کور شد ………. کوچه ای که بر خلاف کوچه خودشان بالای پشت بام هایش خبری از نگهبان و تک تیراندازهای یزدان نبود .

 

 

 

چراغ را درون کوچه چرخاند تا بتواند ماشینی که متعلق به سوئیچ درون دستش بود را پیدا کند . با شناختن ماشین معین ، قدم هایش را به سمت ماشین تند کرد و سوئیچ را درون قفل ماشین انداخت و با چرخیدن سوئیچ درون قفل لبخند اطمینان بخشش روی لبانش عمق بیشتری گرفت .

 

#gladiator

#part940

 

 

 

 

درون ماشین نشست و قبل از حرکت جی پی اس ماشین را روشن کرد و روی اولین گزینه برنامه ریزی شده کلیک کرد و آن را فعال نمود .

 

 

 

خیلی زمان نبرد که صدای زن درون ماشین پیچید و ابتدا مدت زمان رسیدن به مقصد که یک ربع بیشتر نبود را گفت و بعد اعلام حرکت نمود .

 

 

 

قلبش می کوبید ………… پر توان و محکم . آنقدر که سرعت نفس کشیدن هایش را افزایش داده بود و سینه اش با هر دم و بازدم عمیقی که می کرد ، محسوس تر از هر زمان دیگری بالا و پایین میشد .

 

 

 

در دلش هیجان نشسته بود و اندکی هم ……….. ترس . ترس از اتفاقاتی که پیش رویش بود . اما ترسش در حدی نبود که او را مجبور به بازگشت کند .

 

 

 

جایگاه یزدان برای او در حدی بود که حتی حاضر بود قید زندگی خودش را بزند و تنها مطمئن شود که یزدان سالم به مقر بر می گردد ………….. او فقط همین را می خواست و بس .

 

 

 

باید می رفت و مانع هر آدمی میشد که قصد صدمه زدن به یزدانش را داشت .

 

 

 

یزدان برای او چیز کمی نبود ………….. یزدان تنها کسی بود که در این دنیا داشت ………… یزدان تنها کسی بود که از اعماق قلبش دوستش داشت ………… یزدان تنها کسی بود که با او معنای امنیت و آرامش را فهمیده بود . یزدان برای او کم کسی نبود .

 

 

 

با رسیدن به مقصد ماشین را تاریک ترین گوشه خیابان پارک کرد و چشمانش را برای پیدا نمودن ماشین یزدان چرخاند .

 

#gladiator

#part941

 

 

 

 

این اطراف که یا وانت پارت شده بود و یا پیکان و یا تویوتاهای قدیمی وانت شکل . خبری از ماشین یزدان نبود .

 

 

 

هرچند بعید نبود که یزدان محتاط و برنامه ریز ماشینش را جایی پارک کرده باشد که در دید راس کسی نباشد .

 

 

 

ناموفق از پیدا کردن ماشین یزدان ، آرام از ماشین پیاده شد و قفل کرد و نگاهش را میان چند خانه ای که دو سمت خیابان همچون قارچ با فاصله از همدیگر قرار گرفته بودند چرخاند ……….. نمی دانست امشب کدام یک از این خانه ها هدف حمله قرار دارد و از آرامشی که در محل برقرار بود مشخص بود یزدان یا هنوز نرسیده یا عملیاتش را شروع نکرده .

 

 

 

خمیده خمیده خودش را پشت ماشینش رساند و منتظر ماند ………… ساعت تازه یک شده بود و احتمالاً یزدان و جلال باید کم کم پیدایشان می شد .

 

 

 

همانطور کمین کرده در تاریکی ، چشم چشم می کرد که با دیدن دو سایه درازی که هر کدامشان از یک سمت به سمت خانه ای که مطمئناً هدف امشبشان قرار داشت نزدیک می شدند ، خودش را بیشتر پشت ماشین کشید .

 

 

 

احتمالاً یزدان و جلال ماشینشان را کمی دور تر از مقصد پارک بودند که با این تاخیر رسیده بودند .

 

 

 

کامل پشت ماشین سنگر گرفت و گوش هایش را تیز کرد .‌…….. فقط همین مانده بود که به عنوان هدف در تیر راس یزدان قرار بگیرد تا یزدان در صدم ثانیه ای او را به آبکشی پر از سوراخ های ریز و درشت تبدیل کند .

 

#gladiator

#part942

 

 

 

 

سرش را ذره ای از پشت کاپوت بالا آورد و نگاهی به دو سایه سیاهی که به سمت یکی از خانه ها می رفتند انداخت و توانست یزدان را تشخیص دهد ……….. یزدان بلند قامت و چهار شانه اش از صد فرسخی هم برای او قابل تشخیص بود .

 

 

 

با نگاهش جلال و یزدانی که به پشت خانه که تاریک از قسمت های دیگر بود ، رفتند را دنبال کرد و آرام از پناهش بیرون آمد و خمیده خمیده و آرام ، همانطور که یزدان آموزشش داده بود ، با قدم هایی سبک و بی صدا و با فاصله تعقیبشان کرد . و دید که یزدان و جلال هر کدام چگونه یک دیوار باغ را برای بالا رفتن از آن انتخاب کردند و به داخل خانه پریدند و از دید او خارج شدند .

 

 

 

نگاهش را روی وسعت خانه بزرگی که مقابلش بود گرداند ………… احتمالاً بزرگ ترین و وسیع ترین خانه در این منطقه همین خانه بود .

 

 

 

به سمت همان دیواری که یزدان از آن بالا رفته بودند رفت و با ایستادن مقابل دیوار نگاهی به ارتفاعش انداخت ………….. ارتفاعش زیاد بلند نبود ، اما برای قد و قامت او کمی بلند به نظر می رسید .

 

 

 

داشت این طرف و آن طراف را برای پریدن دید میزد که با شنیدن صدای پایی از آن طرف دیوار ، که بی شباهت به دویدن نبود ، به سرعت از دیوار خانه فاصله گرفت و خودش را پشت ضلع دیگر خانه مخفی کرد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دنیای بعد از تو
دانلود رمان دنیای بعد از تو به صورت pdf کامل از مریم بوذری

    خلاصه رمان دنیای بعد از تو :   _سوگل …پیس  …پیس …سوگل برگشت و  نگاه غرانش رو بهم دوخت از رو نرفتم : _سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست … مثل همیشه گدا بود …خاک تو سر خرخونش …. پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تموم شهر خوابیدن

    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر پرتو كتابی است قطور كه به هيچ كدام از زبان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تاوان یک روز بارانی

  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x