حساب کتاب هایش به درازا کشیده بود و حس می کرد تمام عضلات گردنش از این همه پایین گرفتن های طولانی مدت ، گرفته و درد می کند …………. سر بالا آورد و چهره اش از درد درهم کشیده شد …………. پشت گردنش را ماساژی داد و از پشت میز بلند شد و نگاهی به موبایلش انداخت که چند تماس از دست رفته از مهرداد داشت ………….. نمی دانست موبایلش چگونه در حالت سایلنت رفته بوده و خودش متوجه نشده .
شماره مهرداد را گرفت و منتظر ماند .
ـ الو یزدان خان .
ـ اطلاعاتی که می خواستم و پیدا کردی ؟
ـ بله قربان ، تو سیستم فرهاد خان یکی هست به اسم فرزین ، اما مثل اینکه اسم مستعارش خشایارِ و به طور غیر رسمی خرید و فروش اعضا بدن هم می کنه .
یزدان دندان بر هم سایید و دستش را از خشم و عصبانیت مشت کرد و فشرد ………….. باید از همان ابتدا می فهمید فرهاد پشت تمام این قضایا نشسته و نوچه هایش را برای به زمین زدن او جلو می فرستد .
ـ خیله خب ………… ممنون .
موبایلش را پایین آورد و روی میز پرت کرد …………….. اما خیلی نگذشت که با صدای جیغ مانند دختری ابروانش بیشتر از قبل در هم فرو رفت ………… به هیچ عنوان الان اعصاب داغان شده اش گنجایش شنیدن صدای جیغ و دادهای کسی را نداشت .
ـ ولم کنید کثافتا …………. ولم کنید حروم زاده ها …………… ولم کنید دیوثا …………. نمی خوام …………. نمی خوام ………….. همه اتون برید به جهنم ……….. دست کثیفتون و به من نزنید . ولم کنید . خدا لعنتتون کنه . خدا به زمین گرم بزندتون .
و به دنبالش صدای بلند جلال به گوشش رسید که انگار به چند نفر دستور می داد تا دختر را در اطاقی زندانی کنند .
ـ ببریدش تو اون اطاق دومی و در و هم ببندید ………… کسی حق ورود به این اطاق و نداره . مفهومه ؟
بی اعصاب از اطاق کارش خارج شد که جلال را پشت به خودش و در حال خروج از راهرو اطاق ها دید ……… هنوز صدای جیغ و فریاد های دختر از پنج شش اطاق آن طرف تر به گوشش می رسید ………….. احتمالا این دختر یاغی همان دختری بود که ارژنگ به عنوان هدیه به او پیش کش کرده بود .
چند دکمه ابتدایی پیراهن در تنش را بی اعصاب باز کرد و با قدم های بلند و خشمگین و کوبنده به سمت اطاق به راه افتاد و با خشمی محسوسانه دستگیره را به سمت پایین کشید تا داخل رود و صدای دختر را در نطفه خفه کند …………. اما ثانیه ای نگذشت که با در قفل شده مواجه شد .
بی اعصاب صدایش را روی سرش انداخت ……….. آنقدر صدای دادش بلندش بود که حتی انگار صدای جیغ و دادهای دخترِ در اطاق هم از سر ترس بند آمد .
ـ حمیرا ………….. حمیرا …………
حمیرا با قدم های بلند به سمتش راه اقتاد .
ـ بله آقا ؟
ـ در اینجا چرا قفله ؟
ـ آقا جلال دستور قفلش و داد تا کسی جز شما داخلش نره .
ـ کلیدش دسته کیه ؟
ـ من دارم آقا .
ـ بدش به من .
حمیرا دست در جیب پیراهن در تنش کرد و کلید را درآورد و سمت او گرفت ……… یزدان کلید را از او گرفت و درون قفل انداخت و در همان حال دستور رفتنش را صادر کرد .
ـ می تونی بری .
ـ فقط آقا ……
یزدان کلید را در قفل چرخاند و از گوشه چشم نگاه بی اعصابی به حمیرا کرد …..
– بله ؟
– آقا فقط این دختره ……… سنش خیلی کمه .
نگاه به اخم نشسته یزدان ، اینبار آرام به سمتش چرخید و نامفهوم نگاهش کرد :
– سنش کمه ؟ …….. یعنی بچه است ؟ ……… به صداش و اون داد و هواراش که نمی خورد بچه باشه .
– نه نه ……… منظورم اینه که ……..
یزدان میان حرفش پرید و دستگیره را پایین داد :
– خیله خب لازم نیست چیزی رو توضیح بدی ، خودم میرم داخل می بینم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ترو خدا یکم پارت هارو طولانی تر کن اخه
تا میای بفهمی چی شده تموم میشه😢😢
سلام به همه دوستان. از نویسنده، ادمین محترم و همه دوستان همراه که دنبال میکنن این دواستان رو.
یه مورد رو میخوام به همه دوستان یادآوری کنم. بار آخر که گندم و یزدان هم رو دیدند، یزدان 22 ساله بوده و گندم 10 یا 11 ساله. الان یزدان 30 ساله است و گندم 18 ساله. شاید قیافه یه مرد از 22 تا 30 خیلی عوض نشه اما گندم کلاً تغییر کرده و عمراً یزدان بشناسدش. آدم عصبانی و از پای محاسبات پا شده و مال و اموال دزدیده شده اصلاً اخلاق احوالپرسی نداره. بیشتر دنبال کیسه بوکس میگرده.
از طرفی، یزدان بار آخر که با گندم حرف زده با دعوا و تشر بوده، بعد غیب شده و خدا میدونه تو اون جهنم به بچه چی گذشته. گندم از سختیهای یزدان خبر نداره، فقطط الان یه یزدان قدرتمند و پولدار میبینه با یه عالمه خدم و حشم، خودش مثل یه اسباب بازی بهش هدیه شده. پس عمراً آشنایی بده و بپره بغلش، بیشتر دلش زدن یزدان رو میخواد، چیزی که نتیجهای جز کتک خوردن نخواهد داشت. پس اصلاً هیجان زده نشید، اتفاق رمانتیکی قرار نیست بیوفته
چرا جای حساس تموم شد
خدا وکیلش رمانش خیلی هیجانیه ولی چرا پارتاش کمن یکم بزرگشون کن تور خدا اخه این انصافه تا دوسال دیگه رمانش تموم نمیشه اگه اینجوری باشه حداقل یکم بزرگ کن پارتات بخدا گوشیم فقط دوبار بالا میکنم میخوام ادامه بخونم میبینم تموم شده همش ده تا خط بیشتر نیس که میزاری دوتا پارت که میزاری بزور میشن یکی 😐
فکر کنم دختره همون گندمه
چه کم بود 😐😐
خییییلی کوتاه مث همیشه😓بدجایی تموم شد😭شانس نداریم حالا تو پارت بعد برا یزدان یکاری پیش میاد ک دیگع نمیتونه بره تو اتاق😒
رمان بسیار عالی هست
اما میشه پارت هاش زیاد بشه🥺
میشه پارتا یه کوچولو فقط یه کوچولو کوچولو طولانی تر باشه حداقل :))
تورو خدا طولانی کنننننننن لطفاااااا🙏🙏🙏
رمانت عالیه ولی چرا انقدر کم
تورو خدا بیشتر بزار خیلی کمه
اولین کامنتتت
عجب جایی تموم شد 😕
پارت بعد خیلی خوبهههه
اه چرااا تموممم شددد😑😑هیجانی بودا از صب منتظرش بودممم😑😑😑