ـ گندم ؟؟؟
ـ آره .
یزدان حیران بود و شوکه …………. نه تنها چندین ماه ، بلکه به اندازه شش هفت سال زمین و زمان را برای پیدا کردن او بهم دوخته بود ، اما غافل از اینکه عاقبت خود گندم با پای خودش به اطاق خواب او پا می گذارد .
ـ اما ……….. اما تو اینجا چی کار می کنی ؟
و نگاهش بار دیگر بی اختیار روی لباس بدن نمای در تن او و صورت پر رنگ و لعابش چرخید و ادامه داد :
ـ اونم با چنین وضع و اوضاعی .
گندم خجالت زده شانه هایش را جمع کرد و سرش را میان گردنش فرستاد ، بلکه بالا تنه عریانش کمی بیشتر پوشیده شود .
ـ هیچی دست من نبود …………. هیچ وقت هیچی دست من نبود . نمی خواستم بیام ……… اما به زور لباس تنم کردن و به زور سرخاب سفیدابم زدن و به زور اینجا آوردنم …………. تمام دیشب و گریه کردم ، به دست و پای ارژنگ افتادم ……….. التماس کردم . اما انگار نه گریه هام روش تاثیر داشت و نه التماسام دلش و نرم کرد .
ـ تو که پیش کاووس بودی ………. چطوری گذرت به ارزنگ افتاد ؟
گندم نگاه دلخورش را بالا آورد .
ـ وقتی تو رفتی ، نه تنها نبودت رو دلم سنگینی کرد ، بلکه شدم مرکز سیبل ترکش های کاووسی که فکر می کرد من از نقشه فرار و جات باخبرم ………. تا سیزده سالگیم کتک و طعنه ای نبود که نخورده باشم یا نشنیده باشم ………. وقتی سیزده سالم شد ، یه روز بهم گفت احتیاج نیست با دخترا برم سر چهارراه و گل بفروشم ……….. می تونم تو خونه بمونم و استراحت کنم …………. منم خوشحال موندم و تو اطاقم و خوابیدم ………… اما نمی دونستم اینم شبیه تمام نقشه های کاووس از قبل طراحی شدست .
یزدان نگاهش درون چشمان زلال و شهد عسل دار گندم دو دو می زد ………… این قضیه خانه ماندن دخترا برای او زیادی آشنا بود ………… این داستان ویران کننده را یکبار هم از زبان نسرین شنیده بود ………. همان داستانی که انتهایش ختم شد به زیر خواب این و آن شدن نسرین .
ـ نگو که همون بلایی که سر نسرین و مونا و گلی و کلی دخترای دیگه درآورد ، سر تو هم پیاده کرد .
گندم نگاه تلخ و اشکی اش را در چشمان یزدان فرو کرد ……….. تمام این سال ها فکر می کرد ، یزدان از این اتفاقات خبری نداشته که او را یکه و تنها در آن ویرانه رها کرده و تنها گذاشته .
ـ پس تو از تمام اون نقشه های کاووس با خبر بودی ………… اما با این حال تنهام گذاشتی و اجازه دادی هر بلایی که دلش خواست سرم در بیاره .
****
چشمان گشاد شده یزدان سرخ شد و خونبار .
ـ به ولای علی دستش بهت خورده باشه ………. برای ریختن خون کثیفش حتی یک ثانیه هم صبر نمی کنم .
و گردن جلوتر کشید و نگاه خشمگینش را در چشمان خیس گندم فرو کرد و ادامه داد :
ـ فقط بهم بگو ………. بهت دست زد یا نه .
ـ اجازه ندادم …………. می خواست همون بلا رو سر منم در بیاره ، اما بهش اجازه ندادم ………….. اون روز من و کشید تو اطاقش ………. کلی خوراکی های رنگ و وارنگ گذاشت جلوم ………. کلی ازم پذیرایی کرد ………. بهم گفت دیگه براش مهم نیست حتی اگه از جای تو با خبر باشم اما بهش حرفی نزنم ……….. بهم گفت الان فقط خودم مهمم و زندگیم ……… اینگه پولدار بشم …………. اینکه خانم خودم بشم ………. اینکه همه ازم تعریف کنن ……….. بهم گفت باهاش باشم ……… منه سیزده ساله کجا ………… کاووسی که پنجاه سال و رد کرده بود کجا . من جای نوش بودم …………… انقدر ترسیدم که همون لحظه پابرهنه از اطاقش فرار کردم و رفتم تو اطاقم ………. فردای اون روز باز کاووس نذاشت با بقیه بچه ها برم سر چهار راه ……….. بهم گفت آیا خواستش و قبول می کنم یا نه ……. اما من نمی خواستم به سرنوشت بقیه دخترا دچار بشم ……….. دلم نمی خواست کسی بخاطر رفع عطش حیوانیش اذیتم کنه ………. همینم باعث شد که باز کتک ها و دشنام هاش دوباره شروع بشه ……….. با این تفاوت که اینبار دیگه همه چی فقط به کتک و دشنام ختم نشد . من و سه روز تو توالت انتهای حیاط تو تاریکی مطلق زندونی کرد ……….. سه روزی که از ترس سوسک های تو توالت و تاریکی مطلق و گشنگی ، بین کابوس و خواب و بیداری سپری کردم .
گندم با یادآوری آن روزها ، پلک هایش را بست و با دستانش بازوان سرد شده اش را بغل کرد و قطه اشکی روی گونه خیسش سر خورد و به زیر چانه اش رفت …….. دوران هجده نوزده سال زندگی اش به دو قسم تقسیم می شد ………. دوران قبل از رفتن یزدان از زندگی اش ………. دوران بعد از رفتن یزدان از زندگی اش …….. بعد از رفتن یزدان ، تمام روزهایش به جهنمی مطلق بدل شد ………. آرام تر از قبل ، ادامه داد :
ـ بعد از سه روز اومد دنبالم ………. حالم بد بود ………. تو تمام اون سه روز جز آبی که از شلنگ دستشویی می خوردم ، هیچ چیز دیگه ای از گلوم پایین نرفته بود ………. نه اینگه کاووس یا اکرم غذایی برام آورده باشن و من نخواسته باشم بخورم ………. نه . اونا منِ سیزده ساله رو به اندازه سه روز بدون هیچ آب و غذا و جای خوابی ، تو توالت یک متر در یک متر زندانی کردن ………… بعد از سه روز کاووس اومد سر وقتم و در و باز کرد ، دیگه نمی دونستم بهوشم یا بیهوش ………… بعد از سه روز با یه سینی پر از غذا ، بالا سرم اومد و باز ازم پرسید حاضرم باهاش باشم یا نه ………… منی که سه روز از ترس تاریکی کابوس دیده بودم ………… منی که سه روز نشسته روی پا خوابیده بودم ، منی که سه روز جز آب هیچی نخورده بودم ………… اون لحظه هیچی جز خارج شدن از اون دستشویی ترسناک و نفرت انگیز برام مهم نبود . تنها راه خلاص شدن از شر اون دستشویی و بیرون اومدن از اونجا ، قبول خواسته کاووس بود ………. سر بی حالم و براش تکون دادم و کاووس با لبخند پیروز دست زیر بازوم انداخت و از دستشویی بیرون آوردم و به اطاق خودش برد و بهم یه دست لباس تمیز داد تا لباسایی که بخاطر سه روز زندانی بودنم تو دستشویی بوی تعفن گرفته بودن و عوض کنم ………… وقتی لباسام و عوض کردم ، بدون اینکه توجهی به دور و اطرافم یا کاووسی که خیره خیره با لبخند موزیانه ای نگاهم می کرد ، بکنم فقط خوردم و خوردم ………… بهم گفت می تونم تا شب تو اطاقش استراحت کنم ……….. شبی که قرار بود بیاد سر وقتم ………..
برای چی پارت نزاشت
گذاشتم الان
پارت نیست؟؟یا برا من نمیاره؟؟
من پارت میخوامم🥺🥺
چرا پارت ۴۱ رو نزاشتی؟
مهربون سایت
امروز پارت داریم ؟
آره عزیزم 😂
مرسی
خیلی پارت ها کوتاهه ترو خدا یکم بیتشرش کن
تا میای بفهمی چی شده تموم میشه
لااقل روزی دوتا پارت بزار یا بیشترش کن
اینجوری جای اینکه مشتاق رمان بسیم ازش زده میشیم
سلام من تازه عصو شدم یکی میشه بگه چه جوری میشه پارت یک رمان گلادیاتور رو پیدا کنم و بخونم
سلام عزیزم
برو تو دسته ها اسم رمان رو انتخاب کن ،همش اونجا هست
خیلی ممنون عزیرم
یکم احترام بزار ب نظر خواننده ها خب همه میگن بیشتر بزار و توجهی نمیشه
چن سال بعد شد؟
خییییییلی کمه 😞😞
خیلی نامردی
واقعا نامردیهههه
ولی خب منصف باشید نسبت به قبل کمی بیشتر بود
من نگران عمه ی نویسنده هستم
گناه داره میدونید تا الان چقد فوش خورده و نفرین شده😂😜
کاش قبل از این گفتن و تعریف کردن ماجرا یه فصل یزدان رو کتک میزد دلمون خنک بشه
آخ گفتی
ای بابا خو بیشتر بزار دیگه 😑😑😑
😐😑واقعا مرسی که اینقد سنگ دلین آخه چطور دلت اومد بزاریمون تو خماری؟😡🤬