رمان گلادیاتور پارت 43

0
(0)

 

نگاهی به ساعت موبایلش انداخت که ساعت نزدیک یازده شب را نشان می داد ………. چند دکمه پایین پیراهنش را بست و به سمت اطاق حمیرا راهی شد و پشت در اطاقش ایستاد و ضربه ای به در زد :

ـ بله ؟

ـ بیا بیرون حمیرا .

حمیرا با شنیدن صدای یزدان متعجب شده ، به سرعت از روی تختش پایین آمد و دستی به لباس در تنش کشید و با قدم های بلند به سمت در راه افتاد و بعد از باز کردن قفل در ، چشم در چشمان سرخ یزدان شد …….. برایش جای سوال بود که یزدان هنوز نیم ساعت چهل دقیقه با آن دختر سر نکرده ، با این چهره آشفته از اطاق خارج شده :

ـ چیزی می خواین آقا ؟

ـ این دختره ضعف کرده ، لباسم نداره . هم بهش غذا بده هم یه دست لباس درست و درمون .

ـ در اطاقش قفله ؟

ـ نه بازه .

حمیرا سر تکان داد و به سمت آشپزخانه رهسپار شد و با خود فکر کرد پس این دختر جوانی که هدیه یزدان بود هم به دام طمع این مرد افتاد .

شام گرم کرد و درون سینی بزرگی قرار داد و با چند تکه لباس به سمت اطاق گندم راه افتاد و بدون در زدنی داخل شد و با دیدن لباس سفید گندم آن هم رها بر روی تخت ، نگاهش تاسف بار تر از قبل شد . لباسی که چند دقیقه قبل در تن او دیده بودتش …………. گندم تفاوت سن آنچنانی با دختر خودش نداشت ……… هنوزم می توانست چهره زیبا و ملیح او را به خاطر بیاورد ………… چشمان درشت روشن عسلی رنگش با آن پوست سفید مهتابی شکل و موهای روشنش از او یک عروسک مجسم ساخته بود ………. عروسکی که به نظرش امشب بعد از آن همه داد و فریادها ، زیر تن یزدان تباه شده بود .

با شنیدن صدای دوش حمام سینی غذا و لباس ها را لبه تخت گذاشت و ضربه ای به در حمام زد :

ـ سینی غذات و گذاشتم لبه تخت ………… برات لباس هم آوردم می تونی بپوشیشون .

ـ باشه ممنون .

ـ ببینم درد داری ؟؟؟ ……….. می خوای قرصی ، دارویی ، مسکنی چیزی برات بیارم ؟

گندم که زیر دوش ایستاده بود و موهایش را آب می کشید ، از فکر و خیالی که زن در رابطه با او کرده بود لب گزید ………… البته فکر و خیال خیلی بی راهی هم نبود ………. با دیدن لباس های رها شده بر روی تخت ، هر کس دیگری هم که بود همین فکر را می کرد .

ـ نه ممنون . خوبم .

ـ باشه . هرچی احتیاج داشتی فقط کافیه به یکی از نگهبانا بگی …… اونا به گوشم می رسونن .

ـ باشه ، ممنون .

آفتاب ابتدای صبح تمام اطاق را روشن کرده بود و نور بخشیده بود .

روی تخت غلتی زد و موبایلش را از روی پا تختی بلند کرد و نگاهی به ساعت انداخت و روی تخت نشست ………… دیشب نه در اطاق خودش خوابیده بود و نه در اطاق گندم …………… نمی خواست کسی متوجه شود او تمام دیشب را جایی غیر از اطاق گندم سپری کرده و با گندم نبوده .

دستی به پشت گردنش کشید و پیراهن افتاده پای تختش را بلند کرد و از اطاق خارج شد ………. امروز روز پر مشغله ای برای او بود ……….. باید به شرکتش می رفت و محموله قطعات کامپیوتری که هفته پیش برایش رسیده بود را سر و سامانی می داد ………..شرکت کامپیوتری که تنها پوشش حفاظتی برای فعالیتی بود که او در خفا انجامش می داد ………… حجم پولی که او در ماه در حساب های بانکی اش جا به جا می کرد و رد و بدل می نمود ، بالاتر از حدی بود که بشود بدون وجود این شرکت پوششی آن را توجیه کرد .

به سمت اطاقش راه افتاد تا هم دوشی بگیرد و هم لباس هایش را به تن زند . با ورود به اطاق در همان بدو ورود چشمانش به سمت تخت که سوگند میانش خوابیده بود کشیده شد ……… با دیدن او در تخت بی اختیار پوزخندی بر لب نشاند ……….. سوگند از آن دست دختران خون گرم و پر شر و شوری بود که به هیچ وجه فکرش را نمی کرد تاریخ انقضایش تا این حد زود به سر برسد ……… تک پر بودن اولین قانون تمام رابطه های او بود و سوگند این را به خوب می دانست ، اما با علم بر این موضوع بر خلاف آن عمل کرده بود ……… چیزی که به هیچ وجه برای او قابل چشم پوشی و بخشش نبود .

حوله اش را از داخل کمد بیرون آورد و به حمام رفت تا دوش ده دقیقه ای بگیرد و به پایین برود و صبحانه اش را بخورد و برای شرکت رفتن راه بی افتد .

دوش گرفته با موهای نمدار مقابل آینه میز توالت ایستاد و دکمه های پیراهنش را بست ……….. از داخل آینه نگاهی به سوگند خوابیده پشت سرش که یکی از بندهای نازک لباس خوابش بر روی بازویش افتاده بود ، افتاد و کت و کیفش را به دست گرفت و از اطاق خارج شد و پایین رفت ……… ساعت هشت صبح بود و خوب می دانست سوگند عادت به بلند شدن در این ساعت از صبح را ندارد .

پای میز صبحانه آماده اش نشست و جلال را ایستاده در کنار میز دید .

ـ سلام قربان ، صبحتون بخیر .

ـ سلام .

یزدان نگاهش را روی میز چرخاند و فکرش سمت گندم در اطاق کشیده شد ………. اینکه احتمالا در نبود او روی پایین آمدن و نشستن پای میز صبحانه را پیدا نکند ………. بلند حمیرا را صدا زد :

ـ حمیرا .

حمیرا با شنیدن صدای یزدان به سرعت خودش را به میز صبحانه او در سرسرا رساند .

ـ بفرمایید آقا .

ـ برو بالا اون دختر دیشبیه رو صدا بزن بیاد پایین .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۴ ۲۳۱۴۳۵۵۹۹

دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی 2.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید……
IMG 20240622 231247 222

دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو 5 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل…
1676877298840

دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا 1 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۰ ۲۳۴۷۵۳۰۵۶

دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۲۰۲۸۳۰۶۸۶

دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۸ ۱۷۱۷۲۴۵۸۱

دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که…
InShot ۲۰۲۳۰۴۱۸ ۱۰۵۰۱۵۱۹۵

دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی…
IMG 20230128 233643 0412

دانلود رمان بغض پاییز 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش…
images

رمان عاشقم باش 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
2 سال قبل

کنکوری‌ها رهایی‌تون مبارک باشه.
احتمالاً دیر پارت گذاشتن به نزدیکی منزل ادمین به یکی از مراکز برگذاری آزمون مربوط بوده، یا خودش و اعضای خانواده کنکوری داشتن؟؟
ممنون از پارت جدید. باحال بود

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x