نگاهی به ساعت موبایلش انداخت که ساعت نزدیک یازده شب را نشان می داد ………. چند دکمه پایین پیراهنش را بست و به سمت اطاق حمیرا راهی شد و پشت در اطاقش ایستاد و ضربه ای به در زد :
ـ بله ؟
ـ بیا بیرون حمیرا .
حمیرا با شنیدن صدای یزدان متعجب شده ، به سرعت از روی تختش پایین آمد و دستی به لباس در تنش کشید و با قدم های بلند به سمت در راه افتاد و بعد از باز کردن قفل در ، چشم در چشمان سرخ یزدان شد …….. برایش جای سوال بود که یزدان هنوز نیم ساعت چهل دقیقه با آن دختر سر نکرده ، با این چهره آشفته از اطاق خارج شده :
ـ چیزی می خواین آقا ؟
ـ این دختره ضعف کرده ، لباسم نداره . هم بهش غذا بده هم یه دست لباس درست و درمون .
ـ در اطاقش قفله ؟
ـ نه بازه .
حمیرا سر تکان داد و به سمت آشپزخانه رهسپار شد و با خود فکر کرد پس این دختر جوانی که هدیه یزدان بود هم به دام طمع این مرد افتاد .
شام گرم کرد و درون سینی بزرگی قرار داد و با چند تکه لباس به سمت اطاق گندم راه افتاد و بدون در زدنی داخل شد و با دیدن لباس سفید گندم آن هم رها بر روی تخت ، نگاهش تاسف بار تر از قبل شد . لباسی که چند دقیقه قبل در تن او دیده بودتش …………. گندم تفاوت سن آنچنانی با دختر خودش نداشت ……… هنوزم می توانست چهره زیبا و ملیح او را به خاطر بیاورد ………… چشمان درشت روشن عسلی رنگش با آن پوست سفید مهتابی شکل و موهای روشنش از او یک عروسک مجسم ساخته بود ………. عروسکی که به نظرش امشب بعد از آن همه داد و فریادها ، زیر تن یزدان تباه شده بود .
با شنیدن صدای دوش حمام سینی غذا و لباس ها را لبه تخت گذاشت و ضربه ای به در حمام زد :
ـ سینی غذات و گذاشتم لبه تخت ………… برات لباس هم آوردم می تونی بپوشیشون .
ـ باشه ممنون .
ـ ببینم درد داری ؟؟؟ ……….. می خوای قرصی ، دارویی ، مسکنی چیزی برات بیارم ؟
گندم که زیر دوش ایستاده بود و موهایش را آب می کشید ، از فکر و خیالی که زن در رابطه با او کرده بود لب گزید ………… البته فکر و خیال خیلی بی راهی هم نبود ………. با دیدن لباس های رها شده بر روی تخت ، هر کس دیگری هم که بود همین فکر را می کرد .
ـ نه ممنون . خوبم .
ـ باشه . هرچی احتیاج داشتی فقط کافیه به یکی از نگهبانا بگی …… اونا به گوشم می رسونن .
ـ باشه ، ممنون .
آفتاب ابتدای صبح تمام اطاق را روشن کرده بود و نور بخشیده بود .
روی تخت غلتی زد و موبایلش را از روی پا تختی بلند کرد و نگاهی به ساعت انداخت و روی تخت نشست ………… دیشب نه در اطاق خودش خوابیده بود و نه در اطاق گندم …………… نمی خواست کسی متوجه شود او تمام دیشب را جایی غیر از اطاق گندم سپری کرده و با گندم نبوده .
دستی به پشت گردنش کشید و پیراهن افتاده پای تختش را بلند کرد و از اطاق خارج شد ………. امروز روز پر مشغله ای برای او بود ……….. باید به شرکتش می رفت و محموله قطعات کامپیوتری که هفته پیش برایش رسیده بود را سر و سامانی می داد ………..شرکت کامپیوتری که تنها پوشش حفاظتی برای فعالیتی بود که او در خفا انجامش می داد ………… حجم پولی که او در ماه در حساب های بانکی اش جا به جا می کرد و رد و بدل می نمود ، بالاتر از حدی بود که بشود بدون وجود این شرکت پوششی آن را توجیه کرد .
به سمت اطاقش راه افتاد تا هم دوشی بگیرد و هم لباس هایش را به تن زند . با ورود به اطاق در همان بدو ورود چشمانش به سمت تخت که سوگند میانش خوابیده بود کشیده شد ……… با دیدن او در تخت بی اختیار پوزخندی بر لب نشاند ……….. سوگند از آن دست دختران خون گرم و پر شر و شوری بود که به هیچ وجه فکرش را نمی کرد تاریخ انقضایش تا این حد زود به سر برسد ……… تک پر بودن اولین قانون تمام رابطه های او بود و سوگند این را به خوب می دانست ، اما با علم بر این موضوع بر خلاف آن عمل کرده بود ……… چیزی که به هیچ وجه برای او قابل چشم پوشی و بخشش نبود .
حوله اش را از داخل کمد بیرون آورد و به حمام رفت تا دوش ده دقیقه ای بگیرد و به پایین برود و صبحانه اش را بخورد و برای شرکت رفتن راه بی افتد .
دوش گرفته با موهای نمدار مقابل آینه میز توالت ایستاد و دکمه های پیراهنش را بست ……….. از داخل آینه نگاهی به سوگند خوابیده پشت سرش که یکی از بندهای نازک لباس خوابش بر روی بازویش افتاده بود ، افتاد و کت و کیفش را به دست گرفت و از اطاق خارج شد و پایین رفت ……… ساعت هشت صبح بود و خوب می دانست سوگند عادت به بلند شدن در این ساعت از صبح را ندارد .
پای میز صبحانه آماده اش نشست و جلال را ایستاده در کنار میز دید .
ـ سلام قربان ، صبحتون بخیر .
ـ سلام .
یزدان نگاهش را روی میز چرخاند و فکرش سمت گندم در اطاق کشیده شد ………. اینکه احتمالا در نبود او روی پایین آمدن و نشستن پای میز صبحانه را پیدا نکند ………. بلند حمیرا را صدا زد :
ـ حمیرا .
حمیرا با شنیدن صدای یزدان به سرعت خودش را به میز صبحانه او در سرسرا رساند .
ـ بفرمایید آقا .
ـ برو بالا اون دختر دیشبیه رو صدا بزن بیاد پایین .
کنکوریها رهاییتون مبارک باشه.
احتمالاً دیر پارت گذاشتن به نزدیکی منزل ادمین به یکی از مراکز برگذاری آزمون مربوط بوده، یا خودش و اعضای خانواده کنکوری داشتن؟؟
ممنون از پارت جدید. باحال بود