ـ لازم نیست من و اینجا این شکلی صدام بزنی .
ـ پس چطوری صدات بزنم ؟
ـ همون یزدان خالی بگی کافیه .
ـ یزدان خالی ؟ باشه .
ـ حالا چی می خواستی بهم بگی ؟
ـ میشه به همین زنه بگی یه لباس آستین بلند برام بیاره من بپوشم ………. یه چیزی هم بده که بتونم بندازمش رو سرم ………… آخه اینجا خیلی مرد رفت و آمد می کنه ………. این لباسه هم نه یقه داره نه آستین .
نگاه یزدان بی هیچ اختیاری معطوف تاپ در تن او شد ……….. دیشب به حمیرا گفته بود یک لباس درست و درمان به او دهد .
اما شنیدن خواسته گندم برای گوش های غریبه شده اش با این مدل خواسته ها برایش کمی متعجب کننده بود ………… انگار با زندگی میان این آدم ها هم معنای حجب و حیا از خاطرش رفته بود .
بی حرف سری برای او تکان داد ……….. تمام جنس های مؤنث دور و اطرافش آنقدر بی قید و بند بودند که حتی برایشان اهمیتی نداشت با پوشش مقابل این نگهبانان حاضر شودند یا بدون پوشش ………. الان هم برای او مهم نبود گندم چه گونه بگردد و یا چگونه دلش بخواهد بپوشد ………… تنها چیزی که می خواست این بود که گندم در کنار او احساس امنیت کامل کند ……….. اینکه دیگر از هیچ چیز نترسد .
نگاهش را از گندم گرفت و از لبه تخت بلند شد و با قدم هایی استوار اما آرام از اطاق خارج شد ………. با بستن در اطاق بلافاصله جلال را به همراه نگهبانی پشت در اطاق ، آن هم ایستاده و در حالت آماده باش دید .
ـ احتیاجی نیست دم این اطاق نگهبانی به ایسته ……….. آزادید می تونید برید .
جلال ابروانش بالا رفت :
ـ اما قربان ممکنه هر لحظه فرار ………..
یزدان میان حرفش پرید :
ـ فرار نمی کنه ………. نمی خوام پشت این در اطاق کسی کشیک به ایسته ، فقط می خوام دورا دور مراقبش باشی و هر اتفاقی که افتاد به من گزارش بدی ………… ابدا نمی خوام کسی بهش نزدیک بشه . فهمیدی ؟
ـ بله قربان . خیالتون راحت .
ـ خوبه .
و پایین رفت و مستقیما به سمت سالن غذاخوری به راه افتاد و پشت میز نشست و نگاه متکبرش را برای چند ثانیه ای از گوشه چشم به سوگندی که با همان لباس خواب در تنش سر جای همیشگی اش در سمت چپش ، پشت میز نشسته بود ، انداخت ………… احتمال می داد سوگند بخاطر سر و صدای چند دقیقه پیشی که در اطاق گندم به راه افتاده بود ، بیدار شده باشد و پایین آمده باشد .
ـ سلام عزیزم .
یزدان با قیافه ای خونسرد و اندکی هم بی تفاوت تعمداً خودش را مشغول لقمه گرفتن نشان داد و به طور محسوسانه ای نگاهش را از او گرفت و هیچ رغبتی برای دیدن اویی که در آن لباس خواب جدید و بسیار باز و کوتاهی که در لحظه نشستن پشت میز متوجه ران های عریان بیرون زده از زیر لباس او و یا حتی گردن و سینه هایی که بی قیدانه از یقه شل لباس بیرون ریخته بودند و نگاه هر بیننده ای را بی اختیار به سمت و سوی خودش می کشید ، نشان نداد ……….. چشم و دل سیر تر از آنی بود که بخواهد با دیدن آن سینه های پروتز کرده زیبا و یا ران های بیرون زده سفید از خود بی خود شود و قید سر رسیدن تاریخ انقضای او را بزند و او را باز در کنار خودش نگه دارد .
سری در جواب سلام سوگند تکان داد و بلند حمیرا را صدا زد ………. گندم در اطاق منتظر بود .
ـ حمیرا ………. حمیرا ……….
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای دلارای عالیه
پارت به شدت تاثیر گذاری بود ممنان =\
مرسی خوب بود😊 من دیگه به کوتاهی پارتا عادت کردم ینی کاریش نمیشه کرد ما هم هر چقدر بگیم کمه اهمیتی نداره چون کمتر میشه که بیشتر نمیشه
اخر هر پارت ی حمیرا حمیرا میکنه بعدش تمام
این پارت هم که رو تخت گندم و صبحانه یزدان و لباس سوگند گذاشت. نابود کردی رمانت.. نابود . افتضاااحححححححح
و این پارت نیز همچون لباس سوگند بسی کوتاه بود
تا خواستم از لباس سوگند به سمت کفشاش برم تموم شد
😂😂😂😂❤❤❤❤
نویسندهای عزیز بشتر بزار 🥺🤗
زیادی کوتاهه😐