"خدمتکار عمارت درد" پارت 28 - رمان دونی

“خدمتکار عمارت درد” پارت 28

 

آنا پشت به من بود

 

+ آنا جونم؟!

 

روشو برگردوند آخی آنا گریه کرده بود

 

آنا: جون آنا

 

+ میدونم خبر داری دارم میرم میخوام یه خدافزی کوچولو کنم

میدونی که برا همیشه نمیرم

نبینم مثل سارا همه جا رو آبیاری کنی هی زرت و زرت اشک بریزی

 

اومد بغلم کرد هی رو سرم دست میکشید

 

آنا: دختر قشنگم آخ باورم نمیشه داری میری؟!

آخ یادم میاد اون روزا چجوری با مقنعه کج و کوله میرفتی مدرسه میگفتی آنا نترس من میام سریع نمیزارم گرگا بخورنت

یه بوس میکردی رو لپم میگفتی آنا یه خدافزی کوچولوئه

نبینم دختر اونجا زیاد بمونی منو گرگا میخورن

 

دیگه آنا گریه دوتامونو راه انداخت

 

+ مگه من میزارم کسی تورو بخوره میام آنا زیاد نمیمونم خودت میدونی برا چی میخوام برم

 

آنا منو از خودش جدا کرد گریه هامو پاک کرد

 

آنا: پاک این مرواریدارو نبینم گریه کنی

اینا حیفن از چشمای خوشگل تو بیان پایین

میدونم میای

مگه میتونی نیای

فقط به هدفت برس به اون چیزی که میخوای

حواست کلی به خودت باشه

 

+ میگم من میخوام بدون اینکه کسی بفهمه برم

پروازم شبه ولی دقیق نمیدونم کیه

اگه منو ندیدن ناراحت نشین

میدونید خیلی دوست دارم هیچ وقت یادم نمیره جفت تونو

دیگه سه تایی همو بغل کردیم اونام چیزی نگفتن که چرا میخوام بی خبر برم

درکم میکردن

دیگه از همون موقع تا موقع خواب ور دلشون بودم

شبم موقع خواب اومدن کنارم خوابیدن

تا خود صبح از همه جا گفتیم کی نبود که پشتش غیبت نکرده باشیم

 

صبح به یه حالت کرختی بیدار شدم

 

یه خمیازه بلند و درازی کشیدم

که حلقم کلاً معلوم بود

 

نه سارا کنارم خواب بود نه آنا

دوتاشون نبودن

 

با لباس خواب عروسکی با یه شال صورتی بدون اینکه دست و صورتمو بشورم

رفتیم تو آشپز خونه

 

+ سلام بر بانوان قلب خانه

 

دوتاشون مشغول درست کردن صبحونه بودن

 

سارا: سر بر خنگ خانه

 

آنا: عه سارا دخترمو چیکار داری

سلام مادر بیا بشین صبحونه

چرا دست و صورتتو نشستی

لباسم که عوض نکردی؟!

 

+ بیدار شدم دیدم نبودین

دیگه اومدم پیشتون ببینم بدون من خوش میگذره

 

همین طور که صورتمو آب میزدم بلند بلند حرف میزدم اذیتشون میکردم

 

دیگه حوصله ام نشد لباسمو عوض کنم

 

+ آنا جونم سارا بیاین صبحونه بخوریم

 

آنا: گشنته؟! بزار برا تو صبحونه بدم بخوری

ما زودتر تو خوردیم

 

+ چرا خبرم نکردین منم باهاتون بخورم

چجوری از گلوتون پایین رفت

 

سارا: سلیطه بازی در نیار

خواب بودی من میخواستم بیدارت کنم

آنا دلش نیومد بیدارت کنه

گفت بزاریم بیشتر بخوابی

بیا کوفت کن

خودتو نکش

 

+ آخ سارا من دستم به تو فتنه گر نرسه اسمم مارال نیست

بیا خودتم کوفت کن

آخ چجوری برم دلم تنگ میشه؟!

 

یه صدایی اومد لقمه ای که گرفتم تو دستم خشک شد

 

کوروش: خوب نرو وقتی دلت تنگ میشه

 

چه قدر این جمله رو با با حس مظلوم و معصوم گفت دلم براش سوخت

 

سارا: آقا میخواستیم صبحونه تونو براتون تو اتاقتون بیارم

چون دیشب تا دیر وقت بیرون بودین گفتیم بیدارتون نکنیم

 

اومد رو صندلی رو به رو من نشست

آخ چقدر با تیشرت طوسی با اون شلوار گرمن خوشگل شده بود بهش میومد

 

کوروش: اگه زحمتی نمیشه صبحونه مو همینجا بیارین

ممنون میشم

 

کوروش هی نگام می‌کرد هی پوزخند می‌زد

 

نمیدونم چش بود

سرمو انداختم پایین یدفعه یادم اومد با چه وضعی جلوش نشستم

آخ مارال دختر با لباس خرسی و شلوارم که گل گلی و شال صورتی

 

چیکار کنم حالا

چجوری برم بالا وای خدا اینم سوتی دادم

 

کوروش: مارال میشه یه چایی برام بیاری؟!

 

+ چشم الان میارم

چیز دیگه میخواین درست کنم؟!

کوروش: نه فقط بیا با هم صبحونه بخوریم

 

مگه الان داشتیم چیکار میکردیم

براش یه لیوان چایی بردم

گذاشتم کنارش رو میز

 

سر جام نشستم عجیب بود نه سارا بود نه آنا دوتاشون غیب شون زده

کجا رفتن یه دفعه؟!

 

کوروش: لباست چه خوشگلن

مثل پلنگ صورتی شدی

 

+ وای تورو خدا نگین میخواستم عوض کنم نشد

 

هی میخندید

 

کوروش: رسمی حرف نزن لطفاً

بعدشم رفتی اونجا از اینا نپوش

بهم قول بده

+ باش روز آخری رسمی حرف نمیزنم

مگه بده از اینا بپوشم؟!

مسخره ام میکنن؟!

 

کوروش: آره مسخرت میکنن

دیگه نپوشی

بهم قول ندادی مارال

 

+ باشه بابا قول نمیپوشم

 

چرا حس میکنم تو نگاهش یه غمه که به هیچکس نمیگه یه چیزی که دوست نداره کسی بفهمه

امروز خیلی مظلوم شده بود هم آروم اگه مثل قبل بود حتماً یه کاری میکرد

 

کوروش: مارال بعد صبحونه ات بیاد تو اتاقم کارت دارم

 

+ باش

 

پا شد رفت هیچی نخورد فقط همون چایی که من دادمش خورد رفت

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سمن گل
سمن گل
2 سال قبل

دمت گرم 👍

صغرا ۱۱
صغرا ۱۱
2 سال قبل

الان دیگه قرار نیست در مورد محتویات اون نامه گفته بشه یا بعدا میخونش؟؟

Hadis
Hadis
2 سال قبل

جون خودت مارو تو خماری نزار متن ها رو بیشتر کن از کنجکاوی داریم میمیریم 😘😘

Gn 🌱
Gn 🌱
2 سال قبل

وقتی دوسش داره چرا نگذاشته خانوم خونه باشه شده خدمتکار !؟

Mehrima
Mehrima
2 سال قبل
پاسخ به  fershteh mohmadi

جان من ی پارت دیگ بزار اگ نخابیدی واقن قلمت عالیه عزیزم انشالله موفق بشی ی نویسنده بزرگ ک ما ازت امضا بخایییم ط هم هی ناز کنی ندی 😂  💋 

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر
پاسخ به  Mehrima

همین الان رفت خوابید
انشاالله فردا

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x