یه دست کت و شلوار سیاه به همراه چادرم پوشیدم
درسته خیلی عوض شدم ولی اعتقاداتم هنوز پابرجاست .
با سرعت توی خیابون های شیراز
ویراژ میدادم …
امروز روز من بود
صدای ظبطو تا آخر بالا بردم :
نذار توی دلت سردی بشینه،گل من ♬!
نذار اشکاتو هرکی ببینه،گل من ♬!
نذار اینا واست نقش بازی کنن،گل من ♬!
نذار دنیاتو نقاشی کنن،کل شهر ♬!
کنارم نشستن بیستا مرتب ♬!
بسوزن بشن نیست تا کنم سر ♬!
یه امشب رو بازم به یادت ♬!
هر بازی یه بازنده داره ♬!
شاید نیوفته گذرت به گذر من ♬!
آره دوریم ولی درست مثله دو سر خط ♬!
رسیدم با اینکه کسی نبود منتظرم ♬!
عاقبت هنر من باعث مردن من ♬!
رپ بهترین رفیقامو بهم داد ♬!
چه فایده گرفت خانواده مو ♬!
قرص زدنا تو اکیپا مخ اشغال ♬!
چه فایده گرفت حال آدمو ♬!
نیست حرف خشکیدن یه برگ ♬!
ماشین رو دقیقا کنار بنز بهراد پارک کردم و وارد شرکتش شدم .
یه راست رفتم سمت اتاقش و رو به منشیش گفتم :
سلام ، سرمد هستم با جناب سلطانی کار دارم .
– بله ، بله . ایشون منتظرتون هستن بفرمایید .
مچکرم .
بدون در زدن وارد اتاق شدم و با لبخند ژکوندی نگاش کردم :
سلام جناب سلطانی . حال شما ؟
انقد اونروز تو دادگاه عصبی رفتید وقت نشد باهم معاشرت کنیم .
دستاشو مشت کرد
هه …
درست مثل اون موقع ها
از زبان بهراد :
اینطور حرف زدنش رو مخم بود
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم
دستشو جلوم بالا آورد :
بشینید ، شما که دوست ندارید ازتون شکایت کنم اونم به جرم ایجاد مزاحمت .
– تیدا …
حرفمو قطع کرد :
پرونده ها رو آوردم . امروز باید تکلیف همه چیز رو روشن کنیم .
ببینید شرکت شما ، تو ضرر بدی هست و قطعا نمیتونید با اوضاع افتضاح کارخونتون پنجاه درصد سهام ما رو بخرید
به همین دلیل ، ما اینکارو میکنیم و حاضریم سهامتون رو خریداری کنیم .
– تو میخوای منو فلج کنی
خودت خوب میدونی ، درآمد اصلی ما از همین شرکته .
اینا به من ربطی نداره
– مهلت میخوام واسه فکر کردن
دِ نشد دیگه .
پیشنهاد من وقتی پامو از این در بزارم بیرون ، اعتباری نداره .
– من این شرکتو بهت نمیدم تیدا .
اوکی پس منتظرم باش ، به زودی
داشت از اتاق میرفت بیرون که بازوشو کشیدم و افتاد رو مبل :
حواستو جمع کن دختر جون
میدونی که میتونم زیر دستام لهت کنم
یهو زد زیر خنده ، صدای قهقهه اش
تو اتاق پیچید :
منو از چی میترسونی ؟
بهراد میدونی خطرناک ترین آدما کیان ؟
اونایی که هیچی واسه از دست دادن ندارن .
منم خیلی وقته همه چیمو باختم
پس شیر رو از جنگل نترسون
داشت از اتاق بیرون میرفت که سرشو برگردوند سمتم :
خداحافظ همسر سابق عزیز
مراقب خودت باش عشقم .
ذهنم کشیده شد سمت روز هایی که با من و مال من بود
راست میگن تا چیزی رو از دست ندی ، قدرشو نمیدونی
روز ها کنارم بود و اون طور که باید ندیدمش .
حالا تیدا برگشته ، بعد از هشت سال
اینبار برای انتقام ..
از زبان تیدا :
بهترین انتقام در اوج بودنه ، انقدر خودتو بکش بالا که برای همه آرزو بشی و برای اون کسی که ترکت کرده ، حسرت .
دلم میخواد اونقدر خودمو بالا بکشم ، که یادم بره تموم سال هایی که سوختم .
آره …
سوختم ..
دلم سوخت ..
خونه و ماشین که بسوزه ، میشه درستش کرد . میشه یه نو خرید
صورت و دست و پا که بسوزه ، میشه عملش کرد .
ولی دل که بسوزه نمیشه هیچ کاریش کرد .
فقط میشه خنکش کرد …
از زبان اسپاکو :
تیدا ، دختری بود که هیچکس نمیتونست به راحتی ازش بگذره
اون مرد چطور تونسته بود این همه سال آزارش بده ؟
پدرش … ؟؟؟
نه ، امکان نداره پدری ، برای دخترش پدری نکنه
مگه نمیگن دخترا بابایی ان ؟
آهی کشیدم ، به یاد گذشته ی خودم .
مرد ها … کسایی ان که زن ها رو ابزار میبینن .
همیشه و همه جا جنگیدم
یه جوری قدرت گرفتم که تا امروز هیچ مردی نتونسته زمین بزنتم
مرد ها فقط یک نسل رو اداره میکنن در حالی که زن ها تا سه نسل رو اداره میکنن
حتی خدا هم موقع آفرینش زن ، شگفت زده شد
ولی ای کاش خودشون هم این رو میفهمیدن
میفهمیدن جاشون توی آشپزخونه نیست .
کاش متوجه میشدن که اگه بخوان میتونن دنیا رو به زانو در بیارن
اما امان از این تفکر های مزخرف که به مرد ها هر حقی میده و زن ها رو ضعیفه نام میبره .
اینا افکاریه که از مادربزرگامون به ارث رسید بهمون .
البته اونا هم گناهی ندارن
وقتی خودشون یاد گرفتن که بگن مرد سایه ی خداست
پس دیگه چه انتظاری ازشون میره ؟
گیتارم رو برداشتم و شروع به نواختن و خوندن کردم :
زن که باشی توسرزمین من، باید عادت کنی به دلتنگی
باید عادت بدی خودت رو به زندگی توشرایط جنگی
زن که باشی ،همیشه تو فکر شال سر خورده از سرت هستی
یا پدرت تا همیشه مالکته،یا از اموال شوهرت هستی
سر هر پیچ کهنه ی تاریخ،دستی مردونه،پرپرت میکرد
یه نفر روسریت و برمیداشت،یکی چادر سیاه سرت میکرد
تو ولی از نفس نمیافتی، دل به روزای خوب میبندی
زندگیت و به گوله میبندن، روسریت و به چوب میبندی
زن که باشی ، توسرزمین من، حق تو با کسی برابر نیست
دلخوش وعده بهشت نباش،هیچ چیز زیر پای مادر نیست
شک نکن خیلی بیشتر از اونکه ،روت حسابی نکرد میارزی
بار این زندگی رو دوش توئه،اما نصف یه مرد میارزی
سر هر پیچ کهنه تاریخ ،دستی مردونه،پرپرت میکرد
یه نفر روسرت و برمیداشت،یکی چادر سیاه سرت میکرد
تو ولی از نفس نمیافتی، دل به روزای خوب میبندی،زندگیتو به گوله میبندن،روسریت و به چوب میبندی
از وقتی به قدرت رسیدم ، تا جایی که زورم رسید همیشه جلوی قاچاق دختر ها رو گرفتم
ولی وقتی تیدا نظرمو جلب کرد
برام جالب بود
اون دختری نبود که احمقانه تصمیم بگیره
ازش خوشم اومد و میتونم بگم اونو دختر خودم میدونم
هیچکس جز خودم نمیدونه چقدر مادرانه بهش وابستم
چه شبایی که تا صبح سرش رو زانوم بود و اشک ریخت .
چه روزایی که کنار هم خندیدیم
پاکی این دختر منو مثل آهن ربا به سمت خودش میکشوند
نویسنده : ترنج
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت های بیشتر و طولانی تری بذارید پلیزززز..
رمان تازه داره جون میگیره..
😂اوف جوون
ببین من کاملا به رمانت احترام میزارم ولی یکمی ب عنوان ی زن ک برای خودش ارزش قائله و چادریه یکمی چیز نشونش دادی یو نو؟🥲✌