رمان آبشار طلایی پارت 100 - رمان دونی

 

 

 

اون موقعها حتی سیگارم نمیکشید. سرش به دکونی که از آقاجونش مونده بود گرم

بود اما وقتی یک ماه بعد ازدواجش مچ تازه عروسشو تو خونه خودش با یه مرد غریبه

گرفت، پسرم شکست! عوض شد! خودشو گم کرد! من بچمو امروز نه روزی که مادرِ تو

هرز پرید و بهش خیانت کرد از دست دادم!

ضربان قلبم را در گوشهای میشنیدم و دستانم یخ کرده بود.

اینها نمیتوانست حقیقت باشد مگر نه؟!969

هیچ کدام از این تهمتهای حال به هم زن به مادر مهربان من نمیچسبید!

با جان کَندن گفتم:

-د..دروغ م..یگی.

اشکهایی تمام نشدنی از چشمانش جاری شد.

-قسم خورده بودم برای آبروی پسرم هم که شده هیچوقت اینارو جایی نگم. اما به

همون بچهای که امروز خاکش کردم دوباره قسم میخورم که واقعیت اینه! همه جا

میشینی میگی مامانت یه فرشته مهربون بود که گیره یه شیطان افتاد. دارم میگم

حداقل حالا که بابات مرده دیگه پشت سر مردهاش حرف نزنی. بسوزم تو آتیش جهنم

اگه دروغ بگم. عطا خودش مچشونو تو خونه گرفت. قیامت شد همه فهمیدن. جوری

آبرومون رفت که جرات نمیکردیم سر تو محل بلند کنیم! از اونجا رفتیم به عطا گفتم

ولش کن. گفتم زنی که هرز میپره مفتش گرونه اما قبول نکرد. بچهام غرور و

مردونگیش خرده شده بود و فکر میکرد به خیال خودش اگه اون زنو کنار خودش نگه

داره و عذابش بده، دلش خنک میشه. آروم میشه. اما نشد هیچوقت اروم نشد!

هرزه… هرزه گری!

در کودکی چند بار این را شنیدم؟!970

وقتهایی که دوستان عطا میآمدند و من از ترس به خیابان فرار میکردم. عطا و این

زن مدام میگفتند که نمیگذارند مانند مادرم هرزه شوم!

-یک سال اون زنو خودم تو خونه زندانی کردم و بعدش خبر رسید که مجنونش از

دوریش تو دریا خودکشی کرده. مامانت دیوونه شد. میخواست خودشو بکشه اما فهمید

تو رو حاملهاس. بچهدار که شد عشق و عاشقی از سرش افتاد. شد زن زندگی حتی با

اینکه اسم بچه هاش شده بود مزار عشق سابقش، هربار که صداتون میکرد پر از

مهرمادری میشد. اما پسر من جوری مردونگیش ضربه خورده بود که هیچوقت نتونست

شیرینی پدر بودنشو درک کنه. همیشه آدم ضعیفی بود ولی کار مادرت به آخر خط

رسوندتش دیگه فقط یه چیزو میدید و میفهمید و میخواست…موادشو!

نگاهم را از مزار عطا گرفتم و با بغضی که به سختی در حال قورت دادنش بودم لب

زدم:

-چرا؟ چرا الآن داری اینارو بهم م..میگی؟ اینو دوست داری نه؟ همیشه میخوای یه

نفرو ناراحت کنی. میخوای دنیاشو رو سرش خراب کنی!

چانهاش میلرزید و اشک تمام صورتش را خیس کرده بود.971

-اینارو بهت میگم تا بشه درس زندگیت. تو رو من بزرگ کردم اما هیچوقت به حرفم

نیومدی اما حالا بفهم. بفهم اگه یه نفر بد شده، از روزی که به دنیا اومده ظالم نبوده.

گاهی خودش، گاهی شرایط، گاهی هم کسای دیگه مقصر عوضی شدنش میشن و پسر

من اونی بود که هم خودش، هم شرایطش هم کسای دیگه رگ و ریشه مردونگیشو

بریدن و از کسی که مردونگی براش نمونه، باباهم درنمیاد… حلالش کن!

_♡_

-میزنی کنار؟

-چی شده حالت بده؟!

-فقط میخوام یه کم هوا بخورم.

نگران سر تکان داد و به نرمی اتومبیلش را به گوشهی خیابان کشاند.

با نگاهی به دریا که پشت ماشین خوابش برده بود، نفس تندی کشیدم و پیاده شدم.

عبور سریع ماشینها و نسیمی شبانه که تند به صورتم میخورد هم خیلی راه نفسم را

باز نکرد.972

-بهم بگو چی میخوای هوم؟ چیکار کنم که بهترشی قربونت؟!

با لحن بسیار لطیف شهراد گنار گوشم به سمتش چرخیدم.

-دنیز جان؟!

بزاق گلویم را قورت دادم و آرام زمزمه کردم:

-وقتی… وقتی زنت بهت خیانت کرد خیلی ناراحت شدی؟!

شوکه شد و اخم کرد.

-نفهمیدم… دقیقاً منظورت چیه؟!

-جواب سوالمو بده ناراحت شدی؟!

لب هایش را روی هم فشرد و سر تکان داد.973

-معلومه که شدم!

-شکستی؟

تنفسش سریع شد اما دوباره سر تکان داد.

-خیلی!

-حس کردی مردونگیت از بین رفته؟

پرههای بینیاش که با عصبانیت باز و بسته شدند یکدفعه به خود آمدم.

-ببخشید… ببخشید واقعاً نمیخواستم نمک رو زخمت بپاشم.

چشمانش را برای لحظهای بست و دست بزرگش را یک طرف صورتم گذاشت.974

-اگه این سوال جوابها آرومت میکنه اشکالی نداره هر چی میخوای بپرس. اما مشکل

تو این نیست!

…-

-اون زن چی بهت گفت عزیزم هووم؟!

لب هایم را با زبانتر کردم. خدایا اعترافش هیچ راحت نبود!

-گ..گفت گفت مامانم وقتی تازه ازدواج کرده بودن به عطا خیانت کرده!

جملهام که تمام شد مستقیم به تخم چشمانش زل زدم تا کوچک ترین نشانهای از

تحقیر، تمسخر و یا حتی نفرت ببینم.

خیلی خوب یادم بود که قبلاًها چقدر نسبت به جنس زن پر از بیاعتمادی و نفرت بود

اما حال هیچ اثری از قضاوت در چشمانش دیده نمیشد!

و باعث شد بیقرار همهی مکالمهام با مامان بزرگ را برایش بگویم.975

نیاز مبرمی که به حرف زدن و خالی کردن دلم در این باره داشتم، برای خودم هم باعث

تعجب بود!

اما شهراد دقیقاً همانطور که همیشه مینشست و با دقت به حرف و غرغرهای دخترانش

گوش میداد، در سکوت و با نگاهی آرام خیرهام شد و صبر کرد تا هر چه میخواهم

 

بگویم!

-انگار کار مامانم هم باعث اعتیاد پیدا کردن عطا شده.

-تو واقعاً اینو قبول داری؟

-چیو؟

-اینکه یه نفر میتونه باعث همچین تغییر بزرگی تو زندگی یکی دیگه بشه؟

بعد همه تجربیاتم چطور میتوانستم به این باور نداشته باشم؟!

قطره اشکی که از چشمش چکید را محکم پاک کردم و سر تکان دادم.

-معلومه که دارم. آدم ها میتونن تاثیرات خیلی بدی رو زندگی هم بذارن.976

-ولی میتونن تاثیرات خوبی هم بذارن و جدا از اون خیلی از آدم ها هستن که وقتی تو

شرایط سخت قرار میگیرن، مثل الماس تراش میخورن. ارزشمند یم شن. کاری

میکنن دنیا بهشون افتخار کنه. خیلیها هم چون ضعیفن بیشتر میشکنن. به اعتیاد یا

هزارتا کوفت و زهرمار دیگه دچار یم شن. یم گی بابات خیانت دیده برای همین بیخیال

خودش و شما و همه زندگیش شده. خب باشه اما خیلی مردها هم هستن که خیانت

میبینن اما زندگیشونو وقف بچه هاشون میکنن مگه نه؟ نمونه بارزشو داری جلوت

میبینی!

اشارهای به خودش کرد و نمیتوانستم بگویم حق ندارد!

حتی اگر برای دیگران بدترین بود برای بچه هایش بهترین پدری بود که در تمام

زندگیام دیده بودم.

آرام لب زدم:

-درست میگی.

دستانش پایین آمد. شانه هایم را گرفت و سر خم کرد تا به چشمانم نگاه کند.

-دنیزم عزیزم میفهمم مرگ عطا روت تاثیر گذاشته. به هر حال باباته حق داری اما

درست نیست بخاطر اتفاقهایی که سا هل ا پیش افتاده، اتفا هق ایی که تو و دریا هیچ977

تقصیر و ربطی بهش نداشتین بخوای ناراحت باشی. مامانت اشتباه کرده. عطا خطا رفته.

اوکی اما سالها ازش گذشته و دیگه هیچ کدوم نیستن تا بخوان از خودشون دفاع کنن

یا برای کارهاشون توضیح بدن. پس نه میشه قضاوتشون کرد و نه راجعبشون حرف زد!

اگر میخوای کاری براشون کنی هردوشون رو ببخش و رو زندگی ای که برای خودت و

دریا ساختی تمرکز کن!

-شهراد…

-دنیز به خودت افتخار کن باشه؟ به قوی بودنت. به اینکه هیچ بدیای نتونست زمینت

بزنه و حتی بعد کارهای منِ دیوونه و اون مرتیکه عوضی و همه چیزایی که گذروندی

باز سرپاشدی افتخار کن. به اینکه اِنقدر جنگجویی افتخار کن!

بینیام را بالا کشیدم و لبخند لرزانی زدم.

-یه چیزی رو میدونستی؟ تو… تو اگه بخوای میتونی آدم خیلی خوبی باشی… بخاطر

حرف هات ممنونم.978

نگاهش به لبخندم بود و نفهمیدم چه شد اما یکدفعه جلو کشیدتم و ثانیهای بعد لب

هایش با عطش، اشتیاق و مهری زیاد به لب هایم چسبید!

بوسهای سرشار از حس که تمام وجودم را بیدار و چشمانم را گرد کرد.

شوکه بودنم با زبانش که سعی داشت به داخل دهانم هجوم بیاورد از بین رفت!محکم به

شانهاش کوبیدم و با تمام توانی که داشتم خودم را از حصار بازوهای قوی و مردانهاش

جدا کردم.

با لب هایش که کمی تَر شده بود، پر از هوس و با نیازی مردانه نگاهم میکرد و من

میخواستم دخترک وجودم که بخاطر این بوسه و این نگاه مستانه میرقصید را با

حرص خفه کنم!

انگشت اشارهام را مقابلش گرفتم و حرصی غریدم:979

-تو دیوونه شدی نه؟ یعنی چی این کارت؟ خجالت نمیکشی همش هر گوشه و کنار

منو خفت میکنی؟!

گوشهی لبانش بالا رفت و گفت:

-گوشه و کنار نیست که عزیزم وسط خیابونیم!

حرصی پلک روی هم فشردم و با عصبانیتی که بخاطر خونسردیاش شعلهورتر شده

بود، گفتم:

-ببین منو شهراد باهات شوخی ندارم. فاصله تو باهام حفظ کن وگرنه…

-دنیز چی شده؟ چرا داری داد میزنی؟!

با صدای دریا و دیدن صورت خوابآلودش که از پنجرهی ماشین بیرون آمده بود، ساکت

شدم. و اما شهراد آن مردک گستاخ با چشمان درخشانش سمت دریا رفت و گفت:980

-هیچی عزیزم. یه سری موضوعات هست که خواهرت هنوز بهش عادت نکرده. داشتم

عادتش میدادم عصبانی شد… تو بگو ببینم خوب خوابیدی؟

دریا با همان لبخندی که همیشه در مقابل شهراد میزد، سر تکان داد و خمار خواب

جواب داد:

-آره اما هنوز خیلی خوابم میاد. دلم میخواد یه جا قشنگ دو روز کامل بخوابم.

-اوکیه عروسک الآن میریم خونه قشنگ چند ساعت استراحت میکنی.

این بار اجازه ندادم دل و قلوه دادنهایشان ادامه پیدا کند و میان حرفش پریدم.

-خونه؟ کدوم خونه؟!

و این مرد در گستاخی لنگه نداشت!

-خونه من دیگه کجا میخوای باشه؟

حرصی981

-که خونه شما کجا میخوام باشه آره؟ دریا وسایل هاتو جمع کن بیا پایین کیف منم

بیار.

-چی شد دنیز؟

-گفتم بیا پایین!

لحن ب ای نعطافم باعث شد لبخند از روی لبهای شهراد برود و دریا نگران نگاهش را

بینمان چرخاند.

-با تو نیستم مگه؟ نمیشنوی صدامو؟!

شهراد گفت:

-بچه بازی درنیار اینوقت شب با یه دختربچه میخوای وسط جاده پیاده شی کجا

بری؟!982

خیره در چشمانش مصمم جواب دادم:

-هرجایی که اسمش خونه تو نباشه… میریم مسافرخونه.

کلافه سر تکان داد و زمزمهی زیرلبیاش که میگفت:

-لجبازی لجباز.

را شنیدم. تخس و با چانهی بالا رفته نگاهش کردم تا بفهمد کوتاه بیا نیستم! برایم

چشم ریز کرد و تهدید نگاهش هم میترساندتم و هم یک دلضعفهی عجیب برایم به

ارمغان میآورد!

-خیلیخب بیا بشین تو ماشین خودم میرسونمتون یه جای درست حسابی.

…-

 

-بشین گفتم دنیز!983

با اووفی کلافه و حرصی همراهش شدم و نه… این مرد بیخیال بشو نبود که نبود!

_♡_

با باز کردن در، محکم در آغوشی کشیده شدم و بوی عطر خوش زن با شدت در مشامم

پیچید.

ب- اورم نمیشه… باورم نمیشه برگشتی!

شوکه کمی عقب رفتم و خیره به چشمانش که برقی از اشک داشت، لب زدم:

-شیلا تو اینجا! از کجا فهمیدی اومدم؟!

بینیاش را بالا کشید و لبخند پررنگی زد.

-شهراد گفت… نمیخوای بذاری بیام تو؟!984

به خود آمدم و عقب کشیدم

-این چه حرفیه بیا تو… شرمنده ولی وقتی زنگ زدن گفتن یه خانوم میخواد ببینتم

اصلاً فکر نمیکردم تو باشی!

داخل شد و با دیدن دریا که روی تخت با دهانی باز خواب بود، شرمنده لب گزید.

-فکر کنم خیلی زود اومدم!

-اشکالی نداره من بیدار بودم… بشین عزیزم.

لبهی تختی که شب گذشته رویش خوابیده بودم نشست و تا کنارش رفتم، دستم را

گرفت.

-بابت پدرت تسلیت میگم… غم آخرت باشه.985

لبخندی که روی لبم بود پر کشید و سر تکان دادم. هنوز هم نمیتوانستم باور کنم عطا

عامری واقعاً رفته است!

و با آنکه شب گذشته در خواب و بیداری مدام در حال مرور گذشته و حرفهای مامان

بزرگ بودم و وقتی صدای اذان از مسجدی که به نظر میرسید به شدت نزدیک به این

مکان است در اتاق پیچید، همراه با قطره اشکی که برای پدری بود که هرگز از او

خیری ندیدم، او را همانطور که خواسته بود حلال کردم!

بخشیدمش و خدا میدانست از اینکه توانستم ببخشم و برای اولین بار قلبم از بار نفرتی

که به او داشتم پاک شد، چقدر سبک شدم!

-مرسی خدا رفتگانتو بیامرزه.

لبخند زد و با نگاهی به دریا صدایش را پایینتر آورد.

-راستش از وقتی رفتی مدام برگشتتو آرزو میکردم. اما واقعاً دلم میخواست به یه

دلیل خیر برگردی!986

-آرزو میکردی؟ چرا؟!

ابرویش بالا پرید.

-پس تو خبر نداری؟ بهت نگفته؟!

-متوجه نمیشم. از چی باید خبرداشته باشم؟!

-شهراد منو مقصر رفتن تو م دی ونه. از وقتی که رفتی هیچی مثل سابق نشد حتی

خیلی کمتر بچه هارو پیشم میذاره!

ناخودآگاه تک خندهای زدم و با تعجب گفتم:

-چه ربطی به تو داره؟ چرا باید تو رو مقصر میدونه؟!

ناراحت سرش را به چپ و راست تکان داد.

-وقتی غیبت زد همه جا دنبالت گشت و من بهش گفتم اون شب آخرو پیشم بودی.

وقتی فهمید ازت خواستم یه فرصت دیگه بهش بدی گفت حتماً بخاطر همین رفتی987

چون من تحت فشار گذاشتمت و راستشو بخوای نه تنها اون من خودم هم همین فکرو

میکنم. تو اون موقع واقعاً شرایط سختی داشتی. من خیلی نفهم بودم که اونجوری

تحت فشار گذاشتمت!

صدایش کمی میلرزید و خدای من این زن یز ادی قلب پاکی داشت.

-این چه حرفیه شیلا؟ واقعاً باورم نمیشه تو زن منطقیای هستی. چطوری میتونی

خودتو مقصر بدونی و بدتر هم که به شهراد اجازه بدی تو رو مقصر بدونه؟ اصلاً همچین

چیزی نبود. من رفتم چون دیگه نمیتونستم اینجارو تحمل کنم. رفتم چون بابام اینا

قبول نمیکردن دریا بازم پیشم باشه و من فقط میخواستم خودم و خواهرم یه شروع

جدید داشته باشیم… همین!

معلوم نبود چقدر در این مدت خودخوری کرده که پر از ناا یم دی و ناراحتی نگاهم

میکرد.

-میفهمم میخوای بیشتر ناراحت نشم اما هیچ نیازی نیست. من اشتباه خودمو قبول

کردم و…

تند یم ان حرفش پریدم و با تاکید گفتم:988

-برای اینکه ناراحت نباشی نه یم گم چون ح یق قته. رفتن من دلایل زیادی داشت. قبول

دارم اون شب اون صحبتو دوست نداشتم اما این دلیل رفتنم نبود! بیشتر شبیه یه

تلنگر بود برام که باید یه فکری به حال خودمون کنم… همین و بس!

…-

-می دونم هم حرفهای اون شبت همش خواهرانه و از سر دوست داشتن شهراد بود.

اما تو مقصر چیزی نیستی. مقصر رفتنم که اصلاً نیستی. برعکس من از بار اولی که

دیدمت شیفتهات شدم. تو همیشه مثل یه دوست باهام رفتار کردی پس خواهش

میکنم خودتو مقصر هیچی ندون باشه؟ من خودم هم راجع به این موضوع با شهراد

حرف میزنم.

نگاه خیرهام را آنقدر ادامه دادم که مجبوراً سر تکان داد.

دست بلند کرد و خواهرانه در آغوشم گرفت و وقتی با نرمی گونهام را بوسید، قلبم از

محبت زیادش آب شد!

شیلا ماجد زیادی دوست داشتنی بود.

 

موهایم را محکم بالای سرم بستم و لبهای پوسته پوسته شدهام را هم به رژلبی

بیرنگ مزین کردم. بخاطر اصرارهای شیلا قرار بود شام را مهمان خانهشان باشیم. برای

اینکه ثابت کنم واقعاً از او ناراحتیای به دل ندارم و با شهراد هم صحبت کنم، قبول

کردم.

-من حاضرم.

با صدای دریا یقهی لباس مشکیام را مرتب کردم و به سمتش چرخیدم.

-باشه منم آمادهام بری…

با دیدن ظاهرش حرف در دهانم ماسید و شوکه نگاهم را در سرتاپایم چرخاندم.

نمیدانستم بخاطر پیراهن قرمزِ جیغش شوکه شوم یا آرایشِ خلیجیای که کرده بود!

-این چه وضعیه دریا؟!

-داریم میریم مهمونی منم به خودم رسیدم.990

رژ لب قرمزش را آنقدر دور لب هایش کشیده بود که چیزی نمانده بود از صورتش

بیرون بزند و خط چشمهای بلند و پهنش یک افتضاح به تمام معنا بود! و این دختر

 

هنوز حتی پانزده سالش هم نبود!

-به خودت رسیدی؟ متوجهای که دیروز عطارو خاک کردیم؟ اونوقت قرمز پوشیدی و

بدتر از اون اِنقدر مسخره آرایش کردی که چی بشه؟!

با آوردن اسم عطا سریع اشک در چشمانش نشست اما پوزخند زد و جلو آمد.

-آبجی بزرگه میبینم بابا دوست شدی! حالا یادت افتاده بابا داری؟ دلتنگ باباتی؟!

لب هایم را روی هم فشردم تا چیزی نگویم که بعداً پشیمان شوم.

-مودب باش. همش دارم باهات کنار یم ام اما میدونی که صبر منم حدی داره. جمع و

جور کن خودتو. و نخیر نه بابا دوست شدم نه حالا یادم افتاده بابا داشتنو فقط حرمت

حالیمه. درسته خانواده گندی داشتیم و زندگی گندتری اما به عنوان دختری که دیروز

باباش خاک شده، اینجوری لباس پوشیدنت نه طبیعیه نه درست. حالاکه ادعای بزرگ

شدن داری پس باید اینارو بفهمی!991

-شرمنده که من مثل شما باشعور نیستم و حرمت حالیم نیست… من همینم!

دندان روی هم ساییدم و قدمی به سمتش برداشتم.

-گوش کن ببین چی میگم خانوم کوچولو من الآن میرم پایین و ماشین میگیرم. ده

دقیقه بیشتر منتظرت نمیمونم اگه صورتتو شستی و یه لباس درست حسابی که

حداقل مارو مضحکه مردم نکنه پوشیدی و اومدی که هیچی، اگر نه خودم تنها میرم و

تو هم نمیتونی امشب عمو شهراد عزیزتو ببینی و کنار مایا و ماهین باشی… این حرف

آخرمه!

چنگی به کیفم زدم و بیتوجه به نگاه عصبانی و شوکهاش سمت در رفتم و با قدمهای

بلند از اتاق بیرون رفتم.

بسته شدن در با صدای موبایلم همزمان شد و دیدن نام شهراد حرصم را حتی بیشتر

کرد.

با توپی پر جواب دادم:992

-بله؟!

کمی مکث کرد و سپس زمزمهی آرامش:

-کجایی عزیزم؟

-کجا میخوام باشم؟ سرجامم.

سمت ورودی رفتم. آنقدر از دست آن نیم وجبی حرصی بودم که دلم میخواست حتی

همان ده دقیقه که گفته بودم هم منتظرش نمانم و بروم.

اینکه به هیچ صراطی مستقیم نبود کم کم داشت باعث ترسم میشد!

-دنیزم؟

و خدایا کم فکر و خیال داشتم این مرد هم دست از لرزاندن دلم برنمیداشت!993

– یم گی چی شده هووم؟ میخوای بیام پیشت؟

به دیوار تکیه دادم و چند نفس عمیق کشیدم.

تنم به عرق نشسته و گونه هایم در حال سوختن بودند و وقتی شهراد ادامه داد:

-قربون اووف کردنات برم کی کلافه کرده عروسک منو؟!

چهارستون تنم نیز لرزید!

لب گزیدم و نمیدانم از ترس اینکه چیز دیوانهکننده دیگری نگوید یا از حالتی که

داشت، بود ح. التی قوی و پر از ثبات که انگار میگفت تو هر چه م خی واهی بگو. حتی

اگر بگویی دنیا به آخر رسیده است باز راهی برای نجات دادنت پیدا خواهم کرد!

نمیدانم بخاطر کدام بود اما باعث شد سر درد دلم باز شود و با ناراحتی بگویم:

-دریا بدجور کلافهام کرده یه ذره به حرفم گوش نمیده. رفته بود برای امشب خودشو

شبیه دلقک درست کرده. یه َمن آرایش کرده بود میدونم دردش چیهها خوب میدونم.

میخواد بگه از مرگ عطا ناراحت نیست و برعکس خوشحاله. چون ناراحته از خودش

خجالت میکشه! مثل کف دست میشناسمش اما دیگه اعصابم نمیکشه… باهاش بحثم

شد.994

تند غر یم زدم و مرد پشت خط در سکوت منتظر خالی شدنم بود و وقتی بالأخره ساکت

شدم گفت:

-بذار خودشو آروم کنه. میخواد آرایش کنه، خب بکنه. دریا یه نوجوون آسیب دیدهاس

دنیز یه نوجوون آسیب دیده که تازه باباشو از دست داده! نمیتونیم انتظار داشته باشیم

نرمال رفتار کنه. اگر با این چیزها آروم یم شه بهش اجازه بده.

-موضوع این نیست شهراد. تو فکر میکنی واقعاً این چیزها برام اهمیتی داره؟ موضوع

اینه که من… من از آینده این بچه میترسم! این حالتش که انگار به ته خط رسیده

زهلمو میترکونه! کلاً از حالت نرمال دراومده و من حتی نم خی وام فکرشم بکنم اگر

همینجوری پیش بره پنج ساله دیگه چه آیندهای درانتظارشه!

این بار سکوتش طولانیتر شد و نگاه تار من قفل ز یم ن شده بود.

نفهمیدم چقدر به صدای نفسهای عمیقش پشت تلفن گوش دادم.

و وقتی با لحن بسیار مصممی گفت:

-نگران نباش با هم درستش میکنیم… این موضوع رو حل میکنیم.995

روزنهای در خلأیی که مدتها بود برای خود ساخته بودم، روشن شد.

فرصت دوباره دادن به این مرد کار درستی بود؟!

_♡_

-مریم جون از این خورشتم بریز. دنیز چرا نمیخوری پس عزیزم؟ از غذا خوشت

نیومده؟

با صدای شیلا خودم را جمع و جور کردم و لبخند زدم.

-دارم میخورم عزیزم مرسی… همه چی عالی شده.

-نوش جونت.

سر تکان دادم و به زنی که رو به رویم نشسته بود، لبخند زدم.

وقتی شهراد گفت درستش میکنیم حتی فکرش را هم نمیکردم که اِنقدر زود بخواهد

 

زن و مردی که مشخص بود دقیقه آخر به این شام دعوت شدند، جمعمان را از همیشه

شلوغتر و متفاوتتر کرده بودند.

و من آنقدر در این کلینیک و آن کلینیک عمر گذاشته بودم که از صد فرسخی

تشخیص دهم این زوج هر دو روانپزشک هستند!

البته که هیچ کس اشارهای به این موضوع نمیکرد اما جملاتی که زوج هر از چندگاهی

رو به دریا استفاده میکردند، از همان اول ذهنم را روشن کرده بود.

مضطرب کمی آب نوشیدم و از پشت میز بلند شدم.

 

-با اجازه الآن برمیگردم.

-راحت باش عزیزم.

شانهی شیلا را فشردم و در حالی که سنگینی نگاه شهراد را حس میکردم، به طرف

اتاق مهمان راه افتادم. همانطور که حدس میزدم خیلی زود دنبالم آمد.

-چرا نمیای پس؟ شامت سرد شد.

دستانم را در هم پیچاندم و997

-شهراد تو دیوونه شدی؟ داری چیکار میکنی؟!

بیخیال گفت:

-مگه چیکار میکنم؟

-یعنی چی مگه چیکار میکنم؟ یهو مگه روانپزشک میارن؟ اگه دریا شک کنه چی؟

اگه فکر کنه من از قبل نقشه کشیده بودم؟!

کمی اخم درهم کشید و جدی شد.

-اولا که من گفتم کسی چیزی نگه. دوما بفهمه. دنیز اگه این دختر برات یاغیگری

میکنه یکی از دلایلش تویی. جایی که نباید زیادی لوسش میکنی. هر چیزی حدی

داره!998

شبیه وقتهایی شده بود که بیتوجه به گریه مایا و ماهین برایشان تصمیمات جدی

میگرفت و من اگر در هیچ چیز این مرد را قبول نداشتم، در پدر نمونه بودن قبول

داشتم!

-واقعاً اینطور فکر میکنی؟!

چشمانش را با آرامش باز و بسته کرد و دستم را گرفت.

-بعضی وقتها مادرو پدر بودن این شکلیه… باید تصمیم درستو بگیری. حتی اگه همون

موقع ازت ناراحت بشه هم بعداً ازت تشکر میکنه. نگران هم نباش مریم و سلیم تو این

کار خدان. جفتشونو اوردم که با هر کدوم راحتتر بود کانکت شه.

-باشه اما…

با صدای سرفهای و آمدن آریا جملهام نصف ماند و مرد در حالی که پرشیطنت به

فاصلهی کم میان و من و شهراد نگاه میانداخت، جلو آمد.

تند قدمی رو به عقب برداشتم که شیطنت نگاهش بیشتر شد و گفت:999

-امیدوارم مزاحم نشده باشم!

-نه خواهش میکنم این چه حرفیه فقط داشتیم راجع به یه موضوعی صحبت

میکردیم.

چشمانش میدرخشید و خدا م دی انست در ذهنش در حال ساختن چه نوع

سناریوهاییست!

-میتونم بپرسم راجع به چی؟!

این بار قبل من شهراد جواب داد:

-نه نمیتونی. تو چیکار داری من و عشقم چی م گی یم چی نم گی یم؟!

دهانم باز ماند و با قهقههی یکدفعهای آریا سرتاپا سرخ شدم.

این مرد عقلش را از دست داده بود!1000

ناباور لب زدم:

-چی داری میگی شهراد؟!

با توپی پر گفت:

-بیخود ازش طرفداری نکن دنیزا نمیشه که چون فامیله تو کارهای ما دخالت کنه!

چشمانم میخواست از حدقه بیرون بزند و شوهرخواهرش این بار از شدت خنده داشت

به تشنج میافتاد!

سریع از هردویشان چشم گرفتم و با قدمهایی که کم از دو نداشت سمت سالن رفتم.

شهراد ماجد یک تنه میتوانست به صدها گاو بگوید بروید، من جایگزینتان هستم!

-دنیز چی شده چرا اِنقدر سرخی؟!

با جملهی شیلا به سمتش چرخیدم. تنها در حال جمع کردن میز بود.

-چرا تنهایی پس بقیه کجان؟1001

-بقیه…

صدایی که احتمالاً برای پیانو بود یکدفعه با شدت زیادی پخش شد و شانه هایم بالا

پرید.

شیلا خندان ادامه داد:

-دریا و مریم در حال پیانو بازین. وای نمیدونی دریا وقتی فهمید پیانو تو خونه هست

چطوری چشماش برق زد. با مریم جون رفتن بالا ببیننش.

دوباره صدای ناهنجاری بلند شد و پشت بندش صدای خندههایی بلند که متعلق به

دریا و آن زن بود!

ابرویم بالا پرید.

دریا در حال قهقهه زدن با یک زن غریبه بود؟!

_♡_1002

با استرس به چشمان زن مقابلم که شهراد گفته بود در کارش یک خدای واقعیست

نگاه میکردم. در حیاط بودیم و کمی آنطرفترمان آریا و مرد سلیم نام در حال صحبت

و سیگار کشیدن بودند و دریا هم همراه شهراد و بچهها داخل خانه بود.

مضطرب پرسیدم:

-حالش چطوره؟ خیلی بده؟!

-میدونستید خواهرتون به موسیقی علاقه داره؟

-نه نمیدونستم. یعنی اینکه اینجوری با شما وقت گذروند کلاً برام عجیبه!

لبخند کمرنگی زد و سر تکان داد.

-به نظر نمیاد دختری باشه که وقت گذروندن با بقیه براش کار سختی باشه. ارتباط

گیریش خیلی هم ضعیف نیست مگه نه؟!

از پنجره اشارهای به دریا که هیجان زده در حال تعریف چیزی برای شهراد و شیلا بود،

کرد. لبخند تلخی روی لب هایم نشست.1003

-متوجه شدم… میخواید بگید ارتباط گیریش فقط با من مشکل داره!

-ببینید دنیز خانوم من تا به امروز با موارد زیادی کار کردم و میخوام باهاتون رک

صحبت کنم. در مواجه با خیلیها حال خواهرتون خوبه. یعنی قشنگ صد پله ازشون

بالاتره اما اگه بخوایم از نظر نرمال بودن بگیم، با اینکه هنوز درست حسابی کنارش

نبودم به نظرم واقعاً نمیشه برچسب نرمال بود روش زد! اینو خودتونم خوب میدونید

مگه نه؟

-میدونم!

-دکتر شهراد راجع به شرایطتون بهم گفته. پدرتون رو تازه از دست دادین درسته؟

-بله دیروز!

متاسف سر تکان داد.1004

-تسلیت میگم اما بدونید وقتی دیروز پدرتون رو از دست دادین اما امروز خواهرتون

چیزی نمونده بود موقع پیانو زدن کنار من برقصه، حال اونو زیادی بد نشون میده! این

از هر یاغیگری و یا هیجانی که نشون میده خطرناکتره!

معذب دست هایم را درهم پیچاندم.

-من و خواهرم خیلی رابطهی خوبی با بابامون نداشتیم. همیشه ازش فرار کردیم و اگر

بخوام کاملاً صادق باشم، واقعاً هیچ حسی نسبت بهش نداریم. اون پدر یا انسان قابل

افتخاری نبود!

لبخند یک طرفهای زد و نوع نگاهش طوری بود که انگار میتواند تا عمق وجودم را

 

بخواند!

-دنیز خانوم حتی اگر فرضو بر این بذاریم که پدر خدابیامرز شما یه شیطان واقعی بوده،

رابطهی بین پدر و دخترها همیشه اِنقدر قوی هست که بتونن اون شیطان رو بپرستن!

اینو قبول کنن یا نه هم تاثیری تو اصل موضوع نداره و مطمئن باشید شما و خواهرتون

هم از این قضیه مستثنی نیستید!

دستم مشت شد و گرفتگی تک تک رگهای گردنم را حس میکردم.1005

-من فکر میکنم همیشه تو هر موضوعی استثناها میتونن وجود داشته باشن خانوم

دکتر!

ابرو بالا انداخت و دست به سینه شد.

-و این یعنی فکر میکنید شما و خواهرتون یا خودتون تنها استثنا هستید؟ درسته؟!

…-

-باشه پس بهم بگید تا به حال نشده از دیدن یه رابطهی خوب بین یه مرد و

دخترکوچولو ضعف کنید؟ یا حتی پر از حسرت بشید و با خودتون بگید از من که

گذشت اما قطعاً یه همچین بابایی برای بچهای که قراره تو آینده داشته باشم پیدا

میکنم؟! یکه خورده شانه هایم بالا پرید و من چند بار با این افکاری که میگفت

کلنجار رفته بودم؟!

احتمالاً بیشتر از هزاران بار!

زن بیتوجه به حقیقتی که بر صورتم کوبیده بود، ادامه داد:1006

-رابطهی بین یه دختر و پدرش در سن کم و یا یه پسر و مادرش همیشه تعیینکننده

نوع آرزوها، خواستهها، رویاها و هدفهای اونها تو بزرگسالی با جنس مخالفشونه. اولین

جنس مخالفی که یه پسر بچه میبینه مادرشه. برای دختر هم باباشه پس وقتی میگم

رابطهی بین یه دختر و پدرش در حدیه که اگر اونو شیطان هم باشه بپرسته، مطمئن

باشید همینطوره. و اگر حال خودتونو جدی نمیگیرید و یه جورایی تونستید با این

ضعف کنار بیاید، لطفاً حتماً حتماً حال خواهرتون رو جدی بگیرید!

لب هایم را روی هم فشردم و به سختی گفتم:

-من هر فداکاریای لازم باشه برای خواهرم میکنم. مطمئن باشید نیاز به واسطهگری

کسی نیست!

خوشحال لبخند زد.

-خیلی هم عالی. پس لطفاً از فردا دریارو برای یاد گرفتن پیانو به موسسه خواهرم

بیارید.

-چی؟ متوجه نشدم؟!1007

-ثبت نامش کشید اونجا تا هم با یاد گرفتن چیزی که بهش علاقه داره روحیهاش بهتر

بشه. هم اینکه من بتونم اینجوری بهش نزدیک بشم و به این صورت باهاش مشاوره

کنم. چون همونطوری که قطعاً میدونید خواهرتون از اون بچهها نیست که بتونیم به

مطب دعوتش کنیم! باید دوستانه بهش نزدیک شیم گرچه این کار برای من هم خیلی

نرمال نیست. اصلاً همچین قرارهایی با مراجعینم نمیذارم اما چون شهراد خواهش کرد

و گفت چقدر براش عزیزید، میخوام برای اولین بار از روند همیشگیم خارج بشم. اگر

شما هم موافق باشید برای یکی دو ماه این کار رو انجام بدیم و بعد که تونستیم برای

دریاجون اعتمادسازی کنیم، جلساتمون رو به صورت آنلاین ادامه میدیم.

تا اسم شهراد را آورد بیاعتمادی در ذهنم پررنگ شد و لحنم تند!

-من متوجه شدم. شهرادو ازتون خواسته اینجوری بگید آره؟ به خیال خودش مثلاً

میخواد با این بهونهها منو اینجا نگه داره! اما بهش بگید کور خونده قبری که بالا

سرش گریه میکنه مرده توش نیست. ببخشید اما شما هم اولین و آخرین دکتر تو این

دنیا نیستید. من میتونم بدون اینکه تعادلمو بهم بزنم صدها مورد دیگه رو تو جایی که

زندگی میکنم انتخاب کنم!

-دنیز خانوم…1008

-بابت امشب هم خیلی لطف کردین. نمیخوام بهتون بیاحترامی کنم اما ممنون میشم

اگر اجازه بدین حق مشاوره تون رو پرداخت کنم.

ناباور سرش را به چپ و راست تکان داد.

-شمارو نمیفهمم از یک طرف میگید حاضرید برای خواهرتون هر فداکاریای کنید اما

حتی حاضر نیستید برای جلسات دکتری که باهاش ارتباط برقرار کرده بیاریدیش!

-مــن…

-شــما حاضر نیستید اون نظم ارزشمندتون رو حتی برای یه مدت کوتاه تغییر بدین!

میشه بگید دقیقاً این چه مدل فداکار بودنه؟

عصبانی پچ زدم:

-بحث فداکاری من نیست بحث اینه که نمیتونم اجازه بدم شهراد بیشتر از این به

بهونه کمک بخواد کارهای خودشو پیش ببره!1009

داشتم آبروی شهراد را جلوی این زن که مشخص بود احترام زیادی برایش قائل است

میبردم؟ به احتمال زیاد قطعا!ً

اما حتی احتمال اینکه شاید امشب را با نقشه قبلی چیده بود، داشت آتشم میزد!

-دنیز خانوم من یه دکترم. قسم خوردم که برای خوب شدن انسان ها صدمو بذارم و

مطمئن باشید شهراد جز اینکه خواهش کرد امشب بیام هیچ خواستهی دیگهای از من

و سلیم نداشت! و اگر خواهرتون به نظرم بیمشکل میاومد حتی یه کلمه هم نمیگفتم

و بله درست میگید. اولین و آخرین دکتر تو این دنیا نیستم هزاران نفر دیگه هم

هستن اما آیا شما میتونید یا تونستید تا حالا کسی رو پیدا کنید که دریا باهاش

کانکت بشه؟!

…-

-نوجوونها مثل بقیه نیستن. ارتباط گیریشون فرق داره. اونا از اینکه بقیه یه چیزایی رو

براشون انتخاب کنن متنفرن. میخوان خودشون تصمیم بگیرن. خودشون انتخاب کنن

و چون بزرگترها اکثراً این اجازه رو بهشون نمیدن معمولاً به خطا میرن و یا سمت آدم

های نادرست که تنها کارشون اینه که بهشون فرصت انتخاب میدن، جذب میشن. و اگر

امشب نمیتونستم با موسیقی توجه خواهر شمارو جلب کنم، مطمئن باشید سمت من

 

«« پارت بعدی ساعت ۱۵ »» امتیاز دادن رو فراموش نکنید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 169

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fsh
Fsh
3 ماه قبل

مرسی بابت پارت زیباتون

ریحان
ریحان
3 ماه قبل

فاطمه لایک داری دختر👍👍

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

دنیز لجباز😤

علوی
علوی
3 ماه قبل

ممنونم. مشتاقم برای ادامه‌اش.
و انگار دریا اینجا موندگار شد

حنا
حنا
3 ماه قبل

سلام دوستان،کسی آدرس کانال این رمان رو داره؟ممنون میشم بدینش

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x