مشتی به بازویش کوبیدم که دستم را گرفت و بوسید. و تا از اتاقش بیرون آمدیم با
دکتر احسان تنها کسی که از گذشته ارتباطمان را با او حفظ کردیم، رو به رو شدیم.
-به به آقا و خانوم اسمیت سابق لیلی و مجنون امروز، حالتون چطوره؟!
با شهراد مردانه دست دادند و من لبخند کوچکی به رویش زدم. هرگز دیگر موقعیتی
پیش نیامد که به خواستهی آن روزش عمل کنم.
نتوانستم و نشد به اتاقش روم تا تنها صحبت کنیم.
اما روزی که با شهراد عقد کردم، نگاه غمگینش کاملاً آگاهم کرد که آن موقع قصد
گفتن چه چیزی را داشته!1088
فهمیدنم را به روی خود نیاوردم. او هم دیگر پیگیر نشد و به دوست و همکار شهراد
بودن مانند قبل ادامه داد. البته که رابطهشان برای مدتی کمرنگ شد و شهراد با آنکه تا
به حال یک کلمه هم در این باره چیزی نگفته بود، تا همین پارسال که احسان با
دخترخالهاش عقد کرد، اجازه نمیداد این مرد به من نزدیک شود و یا به خانهمان بیاید!
پرسیدم:
-سپیده جون چطوره آقا احسان؟
با نگاهی به ساعتش جواب داد.
-مرسی خوبه دنیزجان اتفاقاً شام قراره بریم بیرون.
لحظهای خواستم آن ها را هم برای امشب دعوت کنم اما جمعهای خانوادگیمان آنقدر
شیرین و زیبا بودند که اکثراً بودن در کنار هم را به همه چیز و همه کس ترجیح
میدادم.
پس با همان لبخند روی لبانم سکوت کردم.
شهراد فشاری به پهلویم وارد کرد و وقتی با لحن پررضایتی گفت:1089
-باشه بهتون خوش بگذره فعلاً.
نشانم داد او هم دقیقاً هم نظرم است! بعد خداحافظی با احسان سمت پارکینگ رفتیم
و هیجان زده شروع به تعریف روزهام برایش کردم.
-امروز کلی کار کردم اگه بدونی چه گلهای قشنگی هم گرفتم. خیلی خفنن اما کادورو
تو گفتی خودم میگیریم هیچی نگرفتم. ایشالا چیزی برای بچه گرفتی دیگه؟!
با ظاهر نادمی که یکدفعه به خود گرفت، دلم ریخت و نالان صدایش زدم:
-شهراد!
-جون شهراد؟ نمیشه حالا یه چیزی از وسایل خودتو بهش بدی؟ یادم رفت.
لب هایم ورچیده شد اما بعد تمام جنگ هایمان این دیگر هیچ موضوعی نبود که
بخواهم بخاطرش ناراحتش کنم و یا حتی ناراحت شوم! در اصل خیلی وقت بود دیگر
بخاطر هیچ چیز و یا هیچ کسی باعث آزاد هم نمیشدیم!1090
نهایت قهرودعواهای به یک سکوت چند ساعته میرسید و بعد آن مانند قطبهای
آهنربا سمت هم کشیده میشدیم و چنان دق و دلی همان چند ساعت دوری را
درمیآوردیم که انگار سالهای طولانی از هم جدا ماندهایم!
دستم را دور بازوی عضلانیاش حلقه کردم و گفتم:
-باشه عشقم اشکال نداره یه دستبند دارم تا حالا ننداختم اونو بهش میدم.
بعد جملهام خم شد و بیتوجه به جیغ بلندم که در پارکینگ پیچید، محکم گازی از
گونهام گرفت.
-آخ قربون آهوی دست و دلبازم برم… بشین بریم دیر شد.
هر چه چپ چپ نگاهش کردم لِه کردن گونهام را به روی خود نیاورد که نیاورد…
مردک گستاخ!کنارش نشستم و نگاهی به آرایشم در آینهی ماشین انداختم و در حال
تمدید دوبارهی رژ لبم بودم که دست شهراد روی ران پایم نشست.
این عادت را از خیلی وقت پیش پیدا کرده بود.
به قول خودش نمیتوانست تحمل کند که یک ساعت تمام کنارش باشم و او لمسم
نکند!1091
من هم لمسش را دوست داشتم…
البته فقط وقتهایی که در شهر بودیم و دست و پایش بسته بود و نمیتوانست دستش
را بالاتر برد و هردویمان را دیوانه کند!
با لبخندی که از لبم جدا نمیشد سرم را به صندلی تکیه دادم و به رو به رو خیره شدم.
زندگیای که این روزها در حال تجربهاش بودم آنقدر همه چیزش به جا و درست بود،
آنقدر اصولی و سروسامان گرفته بود که گاهی از ترس اینکه نکند خواب باشد، محکم
خودم را نیشگون میگرفتم!
نمیشد بگویم دیگر مانند قصهها هیچ مشکلی نداشتیم…
نمیشد بگویم در این چهار سال حتی یک قطره اشک هم نریختم…
نمیش بگویم ناراحت نشدم…
اما وقتی کنار تمام تلخیها یک دوست داشتن بزرگ قرار میگیرد، عشقی که این
اطمینان را در دلت روشن میکند که هر طوفانی هم بیاید تو جفتت را همسفر راحت را
کنار خود داری و با هم از طوفانها گذر میکنید، یک رنگ و روی عجیب به
سختیهای زندگی میداد!
انگار دیگر سختیها مانند زمان تنهایی نمیتوانستند دردناک باشند!
زورشان نمیرسید…1092
قدرتشان به عشق در قلبت نمیرسید و نهایتاً بعد کمی دست و پا زدن به کل از
زندگیت میرفتند!
با دست شهراد که یکدفعه داخل رانم را لمس کرد، از جا پریدم و افکارم دود شدند.
متعجب سر پایین بردم و با دیدن آن همه نزدیکیاش با قسمت ممنوعه تنم کم مانده
بود بلند جیغ بکشم.
حرصی زمزمه کردم:
-چیکار داری میکنی شهراد؟!
و زود پاهایم را چفت کردم که وضعیت خرابتر شد!
مردک مانند زالو به تنم چسبیده و داشت از کوچهی خلوت نزدیک خانه حسابی
سواستفاده میکرد!
از میان دندانهای به هم کلید شدهام دوباره اسمش را صدا زدم:
-شهراد!
نگاهم کرد.
خونسرد… جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و حتی میشد گفت کمی گستاخ!1093
-چیه؟
-چیه و زهرمار دستتو بکش عقب!
بیاهمیت شانه بالا انداخت.
-به من چه.
ابروهایم داشت از پیشانیام بالاتر میرفت.
-یعنی چی به من چه؟!
نزدیک خانه بودیم و دلم میخواست سرش را از تنش جدا کنم!
همانطور که فرمانش را آرام و بسیار حرفهای میچرخاند و سمت پارکینگ میرفت،
جواب داد:1094
-یعنی از این به بعد وضعیت همینه. یعنی چی که فقط برای دست زدن به زنم تو
ماشین باید حتماً تو جاده باشیم؟ شاید من تو شهر دلم بخواد اونوقت تکلیف چیه؟!
جوری محق میگفت که انگار دست زدن به من در ماشین حق مسلمش است و من تا
به حال او را از یکی از بزرگترین حق هایش محروم کردهام!
حرصی خندیدم و گفتم:
-حق و حقوق تو فقط مهم دیگه؟ اصلاً مهم نیست کسی ببینه نه؟!
-نمیبینه امروز فرستادم شیشههای کنارو کلاً دودی کردن.
ناباور نگاهش کردم که پرروتر از قبل گفت:
-چیه خب؟ دست خودم نیست تو ماشین دوست دارم!
جیغ زدم:1095
-شـهـراد!
-جان؟ عزیزم هر کس یه فیتیشی داره. اینم مال منه. زن خوب زنیه که از فیتیشهای
شوهرش فرار نکنه و با بد و خوبش بسازه!
سرخ شده جواب دادم:
-آره خب بمیرم برات که فقط همین یه دونه رو دوست داری و اونی که تو هال، اتاق،
تراس، باغ، دستشویی، حموم هرجا که گیرش میاد میخواد شلوار آدمو بکشه پایین هم
عمه منه… درضمن حالا که این کارو کردی امیدوارم هر روز بخاطر دودی شدن
شیشهها جریمه بشی!
تند تند میگفتم و در همان حال با برداشتن گل سریع از ماشین پیاده شدم و سمت
آسانسور رفتم که زود دنبالم امد. بیاهمیت به چشم غرهام لبخند زد و وقتی وارد
اسانسور شدیم، آرام جوری که انگار من شکستنیترین موجود دنیا هستم، دستانش را
دور تنم پیچید و بالای موهایم را بوسید.
و این آرام کردن به سبک این مرد بود!1096
با اولین نفسی که کشیدم و پیچیدن عطر تن و بوی ادکلنش در مشامم ناخودآگاه آرام
شدم.
سر به سینهاش تکیه دادم و گل را کمی از تن هایمان فاصله دادم.
چیزی نمیگفت و وقتی لب زدم:
-خیلیخب.
دستانش دورم سفتتر شد و پرسید:
-آرومی؟
لبخند زدم.
ما از کِی یاد گرفته بودیم حرفهای یکدیگر را نگفته بفهمیم؟!
-آرومم!1097
بوسهی دیگری نصیبم شد و توقف آسانسور. با رسیدنمان جلوی آپارتمان بزرگی که به
تازگی در آن جاگیر شده بودیم و نورگیری و نقشهی زیادی زیبایش از همان اول دلم را
برده بود، خوشحال کلید را در قفل چرخانم و گفتم:
-شیلا گفت نهایت تا نه اونجا باشیم باید عجله کنیم. وای خیلی هیجان دارم به نظرم
دریا بفهمه خیلی خوشحال میشه. نظر تو چیه؟!
در خانه باز و سکوت شهراد باعث شد به طرفش سر بچرخانم.
-چرا ساکتی؟
لب هایش را روی هم فشرد و با حالی که انگار خیلی ذهنش درگیر شده، لب زد:
-دارم فکر میکنم یه حقیقتیو بهت بگم یا نه!
-چه حقیقتی؟ چیزی شده؟
ابرو درهم کشید و تا نگرانی میخواست در دلم بنشیند، خیلی آرام گفت:1098
-راجع به جریمه.
گیج شده سر تکان دادم.
-جریمه؟
-اوهوم جریمهای که پایین گفتی.
لبخند زدم.
-خب چی شده؟ نکنه از همین روز اول جریمه شدی… اصلاً ما چرا جلو در وایسادیم
داریم حرف میزنیم؟ بیا بریم تو تعریف کن دیره.
چرخیدم و کفش هایم را درآوردم و تا یک قدم به سمت خانه برداشتم، دستانش دورم
پیچید و لب هایش به گوشم چسبید.
با صدای بم شدهای گفت:1099
-تو یه معامله خوب باید ببینی چی میگیری و چی میدی و من برای بودن دستم اونجا
هر روز جریمه دادن که هیچی، میتونم آدم بکشم!
خشک شدم و ثانیهای بعد با ترکیدن چیزی و روشن شدن تعداد زیادی چراغ سرجایم
در آغوش شهراد پریدم و شبیه مجسمه به افراد خندان و آرا ویرا کرده مقابلم نگاه
کردم.
-تولدت مبارک دنیز… تولدت مبارک دنیز… تولدت مبارک… تولدت مبارک.
شیلا، دریا، مریم، سلیم، پسرشان امید، ماهین، مایا و آریا با فشفشههای در دستشان و
لبهای پر خنده مقابل در بودند.
_♡_
شهراد:
با لذت به صورت شوکه زنی که حاضر بود بخاطرش به هر کار پلیدی دست بزند نگاه
کرد و با فشاری که به کمرش داد، آرام گفت:1100
-برو تو خانومم شمعها منتظرتن!
دنیز دوباره نگاه پرذوقی به صورتش انداخت و تا داخل شد، مایا و ماهین محکم در
آغوشش رفتن. از سه سال پیش که بالأخره بعد تمام خون دل خوردنها و سختیهایی
که کشیده بود توانست دنیز را به عقد خود درآورد، هر بار به خانه برمیگشتند
دخترانش به جای او اول آویزان دنیز میشدند و دنیز هم طوری که انگار خودش آنها
را به دنیا آورده، مادرانه پذیرایشان میشد.
دیدن صمیمیت زیادشان و اینکه اینگونه اولویت هم شدند نه تنها باعث ناراحتیاش
نمیشد، بلکه خیالش را هم راحت میکرد!
چراکه نشانش میداد بعد همه تصمیمهای اشتباهش و عذاب کشیدنهای بعدش، در
نهایت راه درستی را برای هر چهار نفرشان انتخاب کرده!
در را پشت سرش بست و وقتی دنیز از آغوش دخترها جدا شد، جلو رفت و هر دو رو با
هم بین بازوهایش حبس کرد.
دوست داشت مانند کودکیهایشان در آغوشش بلندشان کنند اما عروسک هایش دیگر
یازده سال داشتند! کم کم وارد نوجوانی میشدند و توقع داشتند بزرگانهتر با آن ها
رفتار کند!1101
با لبخند پیشانی هر دو را بوسید.
-آخ که خستگیم دررفت.
-خوش اومدی باباجون.
-خوش اومدی بابایی.
دوباره بوسیدتشان و این بار که عقب کشید، مشغول احوال پرسی با بقیه افراد جمع
شده در خانهاش شد. تقریباً همهشان کمک کرده بودند تا بتواند دنیز را سورپرایز کند و
الحق و الانصاف دیدن خوشحالی چشم آهویی به همه بدو بدوهایی که در این چند روز
کرده بود، میارزید!
-عمو باورم نمیشه موفق شدیم… این بار به هیچی شک نکرد!
با آمدن دریا مقابلش خندید و دستش را دور شانهی دختری که در این چند سال سعی
کرده بود تا جای ممکن برایش پدری کند، حلقه کرد.1102
-آره خوشگله موفق شدیم البته دانشگاه قبول شدنت بیتاثیر نبود. اِنقدر بخاطر این
خبر خوشحال بود که کلاً تو این چند روز بیحواس شده بود.
دریا ذوق زده تمام دندان هایش را نشان داد و لبخند روی لبش را بزرگتر کرد. شاید از
نظر خونی با این دختر نسبتی نداشت.
اما در این چند سال که با دنیز درمانش را از نزدیک پیگیری میکردند، دیدن اینکه
دوباره چشم هایش میخندد و یاغیگری نوجوانیاش کنترل شده، باعث میشد دقیقاً
مانند یک پدر بتواند نفس راحتی بکشد و خیالش راحت شود!
شیلا با فریادی پر از شادی گفتی:
-شهرادجان زود بیاین جلو میخوایم عکس بگیریم.
چشمی بلند به روی خواهر خوش قلبش گفت و با دریا و بچهها کنار دنیز که پشت میز
کیکش ایستاده و خیلی خوب میتوانست بغض پر از خوشحالیاش را حس کند، رفت و
دستانش را دور کمر باریک همسرش پیچید و روی شکمش قفلش کرد.1103
دنیز دست ظریفش را روی دستش گذاشت و با لبخند به سمتش سر چرخاند. نوع
ایستادنشان زیادی صمیمی بود اما خیلی وقت بود تمام دور و اطرافیانشان به این
نزدیکی بیش از حد عادت کرده بودند!
دست خودش نبود فقط نمیتوانست کنار دنیز باشد اما او را در آغوشش حبس نکند!
روی پاهایش نکشاند و سر و صورتش را طولانی نبوسد!
-شهراد؟
-جون شهراد؟ نمیخوای شمع هاتو فوت کنی؟ از ریخت افتاد کیک بیچاره.
دنیز لبخند لرزانی زد و به طرف جمع سر چرخاند.
-میگن وقتی میخواید کیکتونو فوت کنید آرزوتونو بلند نگید اما من به این باور ندارم.
میخوام بلند بگم. میخوام خوشبختی رو جار بزنم شاید لوس بازی باشه ولی برام مهم
نیست!1104
همه با لبخند به دنیز نگاه میکردند. خودش هم نمیتوانست نگاهش را از قرص ماه
مقابلش جدا کند و وقتی دنیز بلند گفت:
-آرزو میکنم سال پیش روم هم مثل سالی که گذروندم باشه!
حس کرد یک ضربهی محکم به وجود مردانهاش وارد شده!
روزی روزگاری این زن میخواست هر جور شده خطش بزند!
میگفت میدانم باعث آزارم میشوی…
باعث بدتر شدن همه چی…
اما حال داشت میگفت دلش میخواهد سال جدیدش را هم مثل قبلی بگذراند!
و این چه معنای دیگری داشت جز اینکه توانسته بود تمام و کمال از پس خوشبخت
کردن عروسکش بربیاید؟! حرصیتر و پر عطشتر دنیز را به خود چسباند و بیتوجه به
دیگران سر در گردن خوش بوی مقابلش برد و حسابی بوسیدتش.
صدای زن ذلیل شنیدنهای آریا و سلیم میآمد اما بیاهمیت به آن ها و بیاهمیت به
چپ چپ نگاه کردنهای دنیز در تمام مدت فوت کردنها شمعها و عکس گرفتن،
ذرهای از او فاصله نگرفت!
در نیم رخ کسی که با او عشق را تجربه کرده بود، غرق شده بود.1105
و در نهایت وقتی سکوتی عمیق جمع را فرا گرفت، مجبور شد کمی هم به بقیه نگاه
کند!
همه با لبهایی پرخنده و منتظر نگاهش میکردند.
سوالی سر تکان داد و پرسید:
-چیه؟
همین کافی بود تا سیل قهقههها تا آسمان برود.
مایا با خنده گفت:
-بابایی همه کادوشونو دادن فقط شما موندی!
ابرویش بالا پرید و دوباره به دنیز نگاه کرد. بخاطر توجههای زیادش سرخ شده بود اما
در نگاهش یک انتظار پرهیجان وجود داشت!
در این چند سال همیشه علاوه بر یک کادوی چشمگیر مادی به عروسک یک کادو
باارزش معنوی میداد و دنیز دیوانه وار عاشق آن ها بود.1106
میدانست هیجانش بخاطر این است که بفهمد این بار چه چیزی را با دستان خودش
برایش حاضر کرده اما این تولد قرار بود خیلی متفاوتتر باشد! این سورپرایز بسیار
بزرگتر از آنی میشد که چشم آهویی انتظارش را داشت!
پس چهرهی نادمی که به خود گرفت و آرام گفت:
-عزیزم من وقت نکردم برات چیزی بگیرم… میدونی که این چند وقت خیلی سرم تو
کلینیک شلوغ بود!
صدای غرغر همه و بیشتر دخترانش بلند شد و ماهین حرصی گفت:
-بابایی آخه یعنی چی؟ مگه تولد بدون کادو میشه؟!
-اووف بابا واقعا که!
برخلاف بقیه دنیز با همان عشق نگاهش میکرد و وقتی بیذرهای ناراحتی روی پنجه
های پایش بلند شد و محکم صورتش را بوسید و گفت:1107
-شما خودت کادویی آقا!
صدای اوو کشیدن همه بلند و دستانش مشت شد! خیلی زشت میشد اگر همین حالا
بیتوجه به همه دخترک زبان بازش را به اتاقشان میبرد؟!
♡_
دنیز:
بعد بدرقه کردن مهمانها و خالی شدن خانه با مایا و ماهین سمت کیکم یورش بردیم.
ماهین گفت:
-دنیز جون شکلاتشو بیشتر برای من بذار.
-صبر کنید الآن اوکیش میکنم.1108
سه تکهی بسیار بزرگ برای خودمان بریدم و همان موقع هم مایا با چاییهایی خوش
رنگ وارد سالن شد.
-اینم از چایی ها.
بوسهای روی هوا برایش فرستادم.
-فدای دست و پنجهات خوشگلم.
لبخند بزرگی به رویم زد و چال گونه هایش دلم را به ضعف میانداخت.
با لذت یک تکه بسیار بزرگ از کیکم را خوردم و نگاهم را در چهرههای خیره کننده
بچه ها چرخاندم.
با گذشت هر روز زیباتر میشدند و گاهی حتی کلافگی شهراد را از این موضوع خوب
میفهمیدم!
حق هم داشت… احتمالاً وقتی دخترانش به سن جوانی میرسیدند، مجبور میشد آن
ها را از تعدادِ زیادی از مردها محافظت کند!
با صدای ماهین از فکر بیرون آمدم.1109
-تولد امسالتو دوست داشتی دنیز جون؟
همزمان با برداشتن فنجان چایم جواب دادم.
-عالی بود واقعاً سورپرایز شدم… شما هم خیلی شیطون شدینا اصلا تو این چند روزه
هیچی بروز ندادین. من بیچاره فکر میکردم قراره برای دریا جشن بگیریم.
-همه رو بابا برنامهریزی کرده بود. بیچاره اِنقدر هر سال سعی میکرد سورپرایزت کنه و
تو میفهمیدی دیگه امسال همهی تلاششو کرد.
مایا ادامه داد:
-آره بابا حتی تا همین دو روز پیش به ما نگفته بود. میترسید سوتی بدیم ما هم تازه
فهمیدم… راستی دنیز جون میگم بازم کیک داریم؟
با سوال مایا از در دل قربان صدقه شهراد رفتن دست برداشتم و سر تکان دادم.1110
-داریم خوشگلم یه طبقهاش مونده تو یخچاله… چطور؟
با ناز ذاتیاش کمی از موهایش را دور انگشتش پیچید و با حال عجیبی شانه بالا
انداخت.
-هیچی فقط اگر مونده فردا یکمشو ببرم برای پیمان اینا.
قبل جواب دادنم ماهین تند گفت:
-من میبرم براشون.
-یعنی چی؟ پیشنهاد من بود اول من گفتم!
-مگه اختراعه که اول و دوم داشته باشه؟ من بیشتر با پیمان دوستم خودم براش
میبرم!
چشمان مایا از حرص درشت شد.1111
-اونوقت کی گفته تو بیشتر با اون دوستی؟ من باهاش صمیمیترم!
شوکه نگاهم بینشان میچرخید و نمیدانستم از اینکه نمیتوانند پسر بانمک همسایه را
با هم تقسیم میکنند متعجب باشم. یا از شهراد که با چشمان ریز شده و عصبانی پشت
دخترهایش ایستاده و شاهد مکالمهشان بود!
یکدفعه بلند صدایشان زد:
-ببینمتون.
حتی شانه های من بالا پرید بچه ها که جای خود داشتند!
-ب..بابایی اینجا بودی!
نگاهش را خمشگین بینشان چرخاند و در نهایت انگشت اشارهاش را تهدید وار بالا
گرفت.
-فقط دلم میخواد قدر سر سوزن کیک از این خونه بره بیرون اونوقت من میدونم با
شماها!
ماهین نالهوار صدایش زد:
-اما بابا…
-بابا چی؟ بابا نداریم. ساعت یک شبه وقت خوابه بدویید ببینم!1112
با اخم و تَخم بچههای مایوس شده را به اتاقشان فرستاد و تا نگاهش سمت من
چرخید، لب هایم را گاز گرفتم تا یک وقت کوچکترین لبخندی روی لبم نشیند !
اما او شهراد بود …مگر میشد متوجه قهقهه درون چشمانم نشود؟ !
حرصی پچ زد:
-خیلی خوش خنده شده امشب خانوم من؟ !
گلویی صاف کردم و دست هایم را درهم پیچاندم .
-بچههای این دوره زمونن دیگه آدم میمونه چی بگه !
این بار سرش را کمی کج کرد و چشمان باریک شدهاش نشان داد که هیچ باورم
نکرده .
-چیزه من با دریا کار داشتم، تو برو بخواب یه کم دیگه منم میام .
بعد تمان شدن جملهام تند خودم را در اتاق دریا که کنارم بود انداختم و اهمیتی به
اینکه اسمم را صدا میزد، ندادم .در را بستم و با خندهای که حال آزادانه روی لب هایم
بود، سمت تخت رفتم .
صدای آب نشان دهنده حمام کردن دریا بود .روی تخت نشستم.
اتاق سبز و کِرمی که در آن بودم، با گلهای رنگی در تراسش و کتابخانهی دنجی که پر
از کتابهای مشاعره بود، باعث میشد فکر کنم این قسمت آرامش بخشترین قسمت
خانهمان است !1113
آرامش…
چیزی که دریا خیلی دیر به آن رسید اما بالأخره توانست به دستش آورد !
راهی که گذرانده بود یا بهتر بود بگویم گذرانده بودیم، سخت بود اما غیرممکن نبود !
روزی که با مریم آشنا شدم، با دیدن آن زن بسیار رک و در نظر اول عبوس حتی
فکرش را هم نمیکردم که بتواند تا این حد به تنها عضو باقیمانده از خانواده سابقم، به
خواهرم، به امانت مامان کمک کند اما کرده بود !
خیلی خوب در خاطر دارم که بعد یک سال و نیم مشاوره با او وقتی دریا بعد مدتها
برای اولین بار مانند سابق در آغوشم گرفت، چطور مانند یک دیوانه از ذوق زیاد اشک
ریختم !به خود پیچیدم و در حالی که جیغهای پر از خوشحالیام را در بالشت خفه
میکردم، کمی بیموسیقی و در تنهایی رقصیدم !
حس خیلی عجیبی داشتم… حس بخشیده شدن!
انگار با حس صمیمیت در صدای دریا توانسته بودم بخاطر آن اتفاق بالأخره خودم را
قلباً ببخشم .و وقتی با هدیهای به دیدار مریم رفتم تا از او تشکر کنم، با دیدن یکی از
مراجعینش که بخاطر تجاوز گروهی آمده بود و به سمت مریم حملهور شد، دریافتم
عبوس بودن که هیچ اگر من جای آن زن بودم، از بین میرفتم !1114
اما او صبری از جنس خداوند داشت و نشانم داد نمیشود کسی را بخاطر خوش خلقی
و بد خلقیاش قضاوت کرد .بعد آن اعتمادم به او دو چندان شد و در نهایت یک نتیجه
خیلی خوب گرفتیم .نتیجهای که میگفت شاید خواهرم دیگر خیلی بلند نمیخندید
اما میخندید !شاید هنوز هم گاهی بیدلیل عصبانی میشد، اما فریاد نمیکشید !
شاید در خیلی موضوعات به یکباره بدخلقی میکرد اما پرخاشگری نداشت !
میشد گفت در هجده سالگی شبیه یک دختر نرمال بیست و شش و هفت ساله شده
است !یک دختر به شدت درس خوان که خیلی سفت و سخت برای هدف هایی که
داشت، تلاش میکرد.
کلاسهایی که دوست داشت را مشتاقانه دنبال میکرد و مهمتر از آن دخترک رنج
دیده من خیلی خوب از هر لحظه زندگیاش لذت میبرد !
میگویند تا تشنه نمانی ارزش آب را نمیفهمی و تا گرسنه نباشی قدر قرصی نان را …
دریای من خیلی خوب این را فهمیده بود !به همین دلیل محبتهایی از جنس
پدرانههای شهراد، کنار من زندگی کردنش و وقت گذراندن با بچهها را به هر چیزی در
دنیا ارجیحت میداد و قدرش را میدانست !
-آبجی اینجا چیکار میکنی؟
با صدایش سر بلند کردم و با عشق نگاهم را در سرتاپای حوله پوشش چرخاندم .
-اومدم باهات حرف بزنم عزیزم… امروز اصلاً نتونستیم با هم تنها باشیم !1115
لبخندی زد و با همان گونههای سرخ شده که دلم میخواست گازشان بگیرم، کنارم
نشست .
-امشب خیلی به همه خوش گذشت، سورپرایز عمو شهراد واقعاً خوب بود.
-آره والا همینطور بود… برگرد موهاتو برات خشک کنم .
-مگه بچهام؟ خودم میکنم .
-چه ربطی داره به بچگی؟ میخوام سرتو ماساژ بدم خستگی عروسکم دربره .
لبخندش پررنگتر شد و آرام چرخید .با لطافت حوله بین موهایش کشیدم و با یاد
حرفهای مریم پرسیدم :
-تو چه خبر؟ همه چی خوبه؟
-اوهوم خوبه .
-هوم… خبر جدیدی نیست؟
-اگر داری راجع به امید میپرسی، نه خبری نیست .
از اشاره مستقیمش متعجب شدم اما به روی خود نیاوردم و به خشک کردن موهای
زیبا و لطیف مقابلث ادامه دادم .امید پسر مریم و سلیم بود .یک جوان بیست و پنج
سالهی جذاب که بسیار پختهتر از سنش رفتار میکرد !تقریباً میشد گفت راه پدر و
مادرش را در پیش گرفته و دانشجوی پزشکی بود .1116
از آنها که اگر حتی یک بار ببینیشان در خاطرت میماند و یک سالی میشد که به
دریا دل داده بود!
برایم تعجب آور نبود… خواهرم شبیه یک عروسک زنده بود اما وقتی چند روز پیش
مریم عنوان کرد امید گفته قصدش جدی است و اگر مشکلی نیست برای خواستگاری
بیایند، سورپرایز شدم!
-آبجی نمیخوای چیزی بگی؟ !
با سوال دریا نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-چی بگم عزیزم؟ من جوابمو به مریم دادم .
توجهش جلب شد و به سمتم برگشت .
-واقعاً؟ چی گفتی؟ !
با لبخند دستی به چتری هایش کشیدم .
-گفتم دریای من یه دختر عاقله. گرچه من به نظرم برای ازدواجش زوده اما به امید بگو
خودش بهش پیشنهادشو بده، اگر خواهرم قبول کرد اجازه دارید برای خواستگاری
بیاید .1117
خیلی خوب دیدم که چطور از این اختیار دادن چشمانش درخشید !
و من برای دیدن این برق هر کاری میکردم !برای ساختن دوبارهی عزت نفس و
اعتماد به نفسش.برای آنکه بفهمد یک اتفاق بد هیچ چیزی از ارزشهای دخترانه و
فوقالعاده وجودش کم نمیکند !
ادامه دادم :
-البته فقط برای خواستگاری و اگر خواستید آشنایی نه چیز بیشتری! چون خودت
میدونی دیگه منم بذارم شهراد عمراً نمیذاره تو این سن ازدواج کنی! همونقدر که رو
مایا و ماهین حساسه رو تو هم حساسه !
از این توجه حال عملاً کل صورتش میدرخشید.خیلی خوب میدانستم هیچ چیز را
اندازهی پدرانههایی که شهراد برایش خرج میکند، دوست ندارد !
مشتاقانه پرسید:
-خب خاله مریم چی گفت؟ !
چشمانم باریک شد و متعجب گفتم :
-ببینم نباید بیشتر جواب امید برات مهم باشه تا مادرش؟ !1118
و انگار بدجوری به هدف زده بودم که یکدفعه سر پایین انداخت !
-دریا؟ نگاهم کن ببینم.
دست زیر چانهاش گذاشتم و تا به چشمانش خیره شدم با دیدن خجالت شدیدی که
جای اشتیاق چند لحظه پیشش بود، وارفتم !
-دریا؟ !
با خجالت دستانش را درهم پیچاند .
-من… من نمیخوام ناراحت بشی اما آره جواب خاله مریم برام مهمتر از امیده!
متعجب لب زدم :
-نمیفهمم… چرا برات مهمتره؟ !
-خب… چطوری بگم امید از گذشته من خبر داره و چند بار غیرمستقیم گفته براش
هیچ اهمیتی نداره. اما اون سنش کمه و ممکنه بخاطر حسی که به من داره اینجوری
فکر کنه! اما مامانش، اون بدترین روزهای منو دیده. همه چی رو حتی خیلی بهتر از
امید میدونه! فکر اینکه با وجود این مشکلی نداره که یه دونه پسرش که هممون
میدونیم چقدر براشون عزیزه منو بخواد، واقعاً برام عجیب و خوشحال کنندهاس !
جوری منو بخواد را تلفظ میکرد که انگار بخاطر آن اتفاق مزخرفِ لعنتی، بسیار کم
ارزش و پست شده!این تفکر به تنهایی میتوانست مرا دیوانه کند !نفس عمیقی1119
کشیدم و همانطور که برای آرام ماندن تلاش میکردم، دهان باز کردم تا یک بار برای
همیشه قال این موضوع را بِکَنم .
-به من نگاه کن !
جدیت صدایم باعث شد مردمکهای لرزانش را با کمی استرس به صورتم بدوزد !
-تمیز بودن یا نبودن یه دخترو، یه زنو، رابطه داشتن یا نداشتنش مشخص نمیکنه. که
اگر اینجوری بود، همه زنایی که تو کل دنیا از عشقشون، نامزداشون، شوهراشون جدا
میشدن باید تا آخر عمر کنج خونه میشستن و تکون نمیخوردن !
« پارت بعدی رو ساعت ۲۱ میزارم آنلاین باشین اونو بیشتر میزارم »
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 94
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اقا ی سوال من تاحالا نخندمش
ارزش داره بخونم یا شما چون درگیرشین میخونین
یه ضرب المثل هست که میگه اگه زوجی کاملا بهم چسبیده بودن دوست و معشوقن،اگر کمی فاصله داشتن نامزدن و اگه مرد یا زن با فاصله از هم قدم میزدن زن و شوهرن حالا این حکایت شهراد و دنیزه که ظاهرا از بس خونه شلوغ و پر تردد بوده فعلا همون مرحله دوستی و آشنایی رو دارن میگذرونن گمونم
امشب دیگه پارت نمیذاری خانم
این رمان کاملش اومده واقعا برای چی وقتتون رو تلف میکنید که هر روز یه پارت بخونید
کجا گذاشتن؟
ساعت 21 آنلاین باشیم یا 12؟؟
یه مسئله کوچیک، من حوالی پارت 20 جایی که شهراد توی باغش برای دخترهاش تولد گرفت، یادمه که نویسنده گفته بود احسان با زنش اومده.
الان به شک افتادم. باید برم چک کنم
ممنونم. عالی بود. فقط دو چیز در نیومد. اول اینکه اون روز چمدون به دست بله داد، یا شهراد بازم اومد و رفت تا تونست توی شیراز بله بگیره.
دوم اینکه گلاره چی شد، داستانش با بچهها به کجا کشید.
و اینکه اینا چند ساله با همند، شوهرش تو ماشین هم از مطب تا خونه ولکن نیست، احیاناً از دستشون در نرفته به سه تا دخترا یه پسری چیزی اضافه کنند؟؟
عزیزم صبر کن همه چی چندتا پارت دیگه مشخص میشه