رمان آبشار طلایی پارت 14 - رمان دونی

 

 

 

 

مرد جاوید نام غرید:

 

-دهن منو باز نکن شهراد تو…

 

 

زن سریع جلو آمد و بینشان ایستاد.

 

 

-باشه… باشه می‌ریم. اصلاً از اولم اومدنمون اشتباه بود می‌ریم. همین الآن می‌ریم قول میدم!

 

 

لحن زن پر از حس ترس بود و ناراحتی‌ام را بیشتر می‌کرد.

 

 

دقیقاً مشخص نبود مشکل بینشان چیست اما حدسش خیلی هم سخت نبود!

 

شهرادِ ماجدِ گرگ صفت طبق عادتی که در او نهادینه شده بود برای خواسته های خود دیگران را لِه می‌کرد و بی‌اهمیت به احساساتشان هر چه دلش می‌خواست را می‌گفت.

 

 

-گورتونو گم کنید… یالا!

 

سپس در را محکم روی صورت زن و مرد بست و در کمال تعجب قفلش کرد…!

 

 

 

_♡_

 

 

شهراد:

 

 

 

از عصبانیت تک تک استخوان هایش تیر می‌کشید و نمی‌توانست بفهمد. این زن و مرد با انکه می‌دانستند در وضعیت ماهین مقصر هستند دقیقاً با چه جراتی به اینجا می‌آمدند؟!

 

 

مگه از رو نعش من رد شین که بخواید با بچه های من ارتباط داشته باشید!

 

 

-شما عادت داری از روی همه رد شی؟ بخاطر خواسته هاتون، ناراحتیتون، عصبانیتتون از روی انسان ها رد می‌شین. دلشونو می‌شکنید و خیلی راحت به راهتون ادامه می‌دین. انسانیت خیلی وقته تو وجود شما مُرده… مگه نه آقای دکتر؟!

 

 

با صدای عصبانی و ناراحت دنیز متعجب سر بالا گرفت و او را در یک قدمی خود دید.

 

 

-تو اینجا چیکار می‌کنی؟ منو تعقیب می‌کنی؟

 

-هوووم همینطوره… اِنقدر بیکارم آخه که بخوام کسی که با بی‌ادبی تموم تو چشمام نگاه می‌کنه و بهم میگه هرزه رو تعقیب کنم!

 

_♡_♡_

دختر قوی من🥹💪❤️

 

 

 

#پارت۶۴

#آبشارطلایی

 

 

 

از عصبانیت چشم بست و غرید:

 

-الآن وقتش نیست فعلاً برو رد کارت.

 

 

دخترک با گستاخی‌ای که تا به حال در او ندیده بود، جلو آمد و چانه بالا گرفت.

 

 

-شما منو استخدام کردین. بهم کار دادین بخاطرش ازتون ممنونم. اما بار اول و آخرتون بود که اِنقدر زشت باهام حرف زدین آقای دکتر اگه فقط یه بار دیگه به من اون حرفو بزنید، به خدا قسم ازتون نمی‌گذرم. من برای تبدیل نشدن به اون چیزی که گفتید تمامه عمرمو دادم. آرزوهامو و رویاهامو دادم. برای همین نه به شما و نه به هیچکس دیگه اجازه نمیدم اینجوری باهام حرف بزنه!

 

 

با اخم های درهم به چشمان اشکی‌اش خیره شد و شکستگی را به وضوح در چشمانش می‌دید.

 

 

با تنه‌ای که دخترک به شانه‌اش زد، از کنارش رد شد قفل در را باز کرد و بیرون رفت.

 

 

متاسف سر تکان داد. این دختر هم دیوانه بود!

 

 

بی‌اهمیت وارد سالن شد و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که فکری در ذهنش جرقه زد.

 

 

یعنی ممکن بود؟!

سال ها گذشته بود اما عادات جاوید چیزی نبود که از یادرفتنی باشد!

 

 

سر خم کرد و به مسیر رفته‌ی دنیز خیره شد.

 

ممکن بود اما ربطی به او نداشت! دلیلی نداشت خودش را دخالت دهد و دراصل بد هم نمیشد، حداقل دخترک کمی تربیت میشد و دیگه برایش بلبل زبانی نمی‌کرد!

 

 

قدم دیگری برداشت و چشمان خوشرنگ و خوش حالت با اشکی که در آن ها خانه کرده بود، در ذهنش پررنگ شد و جلویش را گرفت.

 

 

حرصی چرخید و همانطور که با عصبانیت مسیر رفته را برمی‌گشت با تمام وجود غرید:

 

 

-لعنت بهت دختر… لعنت بهت!

 

 

_♡_

 

 

 

 

#پارت۶۵

#آبشارطلایی

 

 

 

باد خنک صورتم را نوازش و اشکی که در چشمانم حلقه زده بود را خشک کرد.

 

 

روزی که پیشنهاد نزدیک شدن به شهراد ماجد را قبول کرده بودم، هرگز حتی فکرش را هم نمی‌کردم که این انسان مثلاً امروزی و تحصیل کرده تا این حد خودخواه و پر از فقر شعوری باشد!

 

 

آروم باش. اروم بگیر دنیز باید خودتو کنترل کنی تا همینجاشم زیاد در مقابله مردی مثله اون بلبل زبونی کردی… شانس بیاری فقط اخراجت نکنه!

 

 

حرصی اخم وحشتناکی به خود ترسوی درونی‌ام کردم تا خفه خوان بگیرد.

 

 

دلم می‌خواست همین حالا این مهمانی را ترک کنم اما از طرفی قولی که به دریا داده بودم و از طرفی دیگر آن دوفرشته‌ی زمینی، اگر چشمم را روی شرایطشان می‌بستم هرگز نمی‌توانستم خودم را ببخشم.

 

 

دستی به گونه های یخ زده‌ام زدم و کمی جلوتر رفتم.

 

یک امشب را اگر می‌گذراندم قطعاً فردا بسیار آرام‌تر بودم.

 

 

-بهت گفته بودم اینجا نیای مگه نه؟ گفته بودم ولی تو مثله همیشه فقط لجبازی کردی و منو جلوی اون شهراد احمق خرد کردی!

 

 

با آمدن صدای بم و پر از خشم مردانه‌ای افکارم پر کشیدند و متعجب جلوتر رفتم.

 

 

-جاوید جان عزیزم آروم باش. باشه حق داری عصبانی باشی اما اینجا جاش نیست بذار بریم خونه بعد با هم صحبت کنیم عزیزدلم.

 

 

با استرس کمی سرم را از تیغه‌ی دیوار جلوتر بردم و با دیدن زن و مردی که همین چند دقیقه پیش شهراد ماجد بیرونشان کرده بود ابروهایم بالا پرید، چرا هنوز اینجا بودند؟!

 

 

-چی گفتی؟ جاوید؟ پررو شدی دوباره برای من آره؟!

 

 

از صدا و لحن پر از خشم و غرور مرد مشئمز شدم و بیشتر به دیوار چسبیدم.

 

درختچه ها باعث شده بودند تصویرشان خیلی واضح نباشد اما از پس برگ های سبز میشد حالتشان را کم و بیش دید.

 

 

زن در حال اشک ریختن بود و صورت مرد از خشم زیاد سرخه سرخ شده بود.

 

 

-آروم باش خب خودت گفتی بیرون می‌تونم جاوید صدا…

 

 

یکدفعه دست مرد بالا رفت و محکم گلوی زن را گرفت.

 

 

 

 

 

#پارت۶۶

#آبشارطلایی

 

 

 

-جاوید نه! وقتی منو عصبانی می‌کنی حق نداری جاوید صدام کنی. می‌شنوی چی میگم تخمه سگ؟ حــق نــداری!

 

 

زن به خرخر افتاد و چشمان من داشت از کاسه در می‌آمد!

 

 

-حالا بگو تکرار کن، چی باید بهم بگی هـان؟ زود باش درست صدام کن تا همینجا … نکردم.

 

 

زن به سختی و خرخرکنان گفت:

 

-ا..ا..رب..اب!

 

 

مرد فشاری به گلوی ظریفش وارد کرد و دوباره تنش را به شدت تکان داد.

 

 

-چشم ارباب شنیدی؟ باید بگی چشم ارباب!

پشیمونم ارباب! غلط کردم ارباب! گه خوردم ارباب! دیگه این کارو نمی‌کنم ارباب! این ها جمله هایی که توقع دارم وقتی یه غلط گنده می‌کنی به زبون بیاری نه اینکه مثله مجسمه وایسی و نگاهم کنی!

 

 

زیر چشمان زن تماماً مشکی شده و خلت دهانش هم آویزان شده بود اما مردک دیوانه همچنان گلویش را محکمش فشار می‌داد و من از ترس زیاد چیزی نمانده بود که همانجا خودم را خیس کنم!

 

 

خرخر زن که بیشتر شد، هول شده و شوکه قدمی برداشتم تا نجاتش دهم که ناگهان دستم به شدت از پشت کشیده شد و کسی محکم دهانم را گرفت.

 

 

جیغم میان دستان قدرتمند خفه شد و لب های گرمی که سریع به گوشم چسبید، تقلاهایم را از بین برد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 158

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
9 ماه قبل

مرررررررسییییی نویسنده عزیز،لطفا”پارت بعدی طولانی تروزودتر زحمت بکش بزار،زنده باشی وخدااااقوووووت

حانی
حانی
9 ماه قبل

اه جای حساسش بود…
عماده یا شهراد؟؟😂

شیما
شیما
پاسخ به  حانی
9 ماه قبل

شهراد دیگه

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  حانی
9 ماه قبل

شهراد اومد دنبالش

Helen Helen
Helen Helen
9 ماه قبل

وااااااای چه مردهای بدی
ارررررربااااااااب ؟!!!!!!!!

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

خیلی هیجانی شد امروز پارت کوتاهتر بود فاطمه جان

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x