مرد جاوید نام غرید:
-دهن منو باز نکن شهراد تو…
زن سریع جلو آمد و بینشان ایستاد.
-باشه… باشه میریم. اصلاً از اولم اومدنمون اشتباه بود میریم. همین الآن میریم قول میدم!
لحن زن پر از حس ترس بود و ناراحتیام را بیشتر میکرد.
دقیقاً مشخص نبود مشکل بینشان چیست اما حدسش خیلی هم سخت نبود!
شهرادِ ماجدِ گرگ صفت طبق عادتی که در او نهادینه شده بود برای خواسته های خود دیگران را لِه میکرد و بیاهمیت به احساساتشان هر چه دلش میخواست را میگفت.
-گورتونو گم کنید… یالا!
سپس در را محکم روی صورت زن و مرد بست و در کمال تعجب قفلش کرد…!
_♡_
شهراد:
از عصبانیت تک تک استخوان هایش تیر میکشید و نمیتوانست بفهمد. این زن و مرد با انکه میدانستند در وضعیت ماهین مقصر هستند دقیقاً با چه جراتی به اینجا میآمدند؟!
مگه از رو نعش من رد شین که بخواید با بچه های من ارتباط داشته باشید!
-شما عادت داری از روی همه رد شی؟ بخاطر خواسته هاتون، ناراحتیتون، عصبانیتتون از روی انسان ها رد میشین. دلشونو میشکنید و خیلی راحت به راهتون ادامه میدین. انسانیت خیلی وقته تو وجود شما مُرده… مگه نه آقای دکتر؟!
با صدای عصبانی و ناراحت دنیز متعجب سر بالا گرفت و او را در یک قدمی خود دید.
-تو اینجا چیکار میکنی؟ منو تعقیب میکنی؟
-هوووم همینطوره… اِنقدر بیکارم آخه که بخوام کسی که با بیادبی تموم تو چشمام نگاه میکنه و بهم میگه هرزه رو تعقیب کنم!
_♡_♡_
دختر قوی من🥹💪❤️
#پارت۶۴
#آبشارطلایی
از عصبانیت چشم بست و غرید:
-الآن وقتش نیست فعلاً برو رد کارت.
دخترک با گستاخیای که تا به حال در او ندیده بود، جلو آمد و چانه بالا گرفت.
-شما منو استخدام کردین. بهم کار دادین بخاطرش ازتون ممنونم. اما بار اول و آخرتون بود که اِنقدر زشت باهام حرف زدین آقای دکتر اگه فقط یه بار دیگه به من اون حرفو بزنید، به خدا قسم ازتون نمیگذرم. من برای تبدیل نشدن به اون چیزی که گفتید تمامه عمرمو دادم. آرزوهامو و رویاهامو دادم. برای همین نه به شما و نه به هیچکس دیگه اجازه نمیدم اینجوری باهام حرف بزنه!
با اخم های درهم به چشمان اشکیاش خیره شد و شکستگی را به وضوح در چشمانش میدید.
با تنهای که دخترک به شانهاش زد، از کنارش رد شد قفل در را باز کرد و بیرون رفت.
متاسف سر تکان داد. این دختر هم دیوانه بود!
بیاهمیت وارد سالن شد و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که فکری در ذهنش جرقه زد.
یعنی ممکن بود؟!
سال ها گذشته بود اما عادات جاوید چیزی نبود که از یادرفتنی باشد!
سر خم کرد و به مسیر رفتهی دنیز خیره شد.
ممکن بود اما ربطی به او نداشت! دلیلی نداشت خودش را دخالت دهد و دراصل بد هم نمیشد، حداقل دخترک کمی تربیت میشد و دیگه برایش بلبل زبانی نمیکرد!
قدم دیگری برداشت و چشمان خوشرنگ و خوش حالت با اشکی که در آن ها خانه کرده بود، در ذهنش پررنگ شد و جلویش را گرفت.
حرصی چرخید و همانطور که با عصبانیت مسیر رفته را برمیگشت با تمام وجود غرید:
-لعنت بهت دختر… لعنت بهت!
_♡_
#پارت۶۵
#آبشارطلایی
باد خنک صورتم را نوازش و اشکی که در چشمانم حلقه زده بود را خشک کرد.
روزی که پیشنهاد نزدیک شدن به شهراد ماجد را قبول کرده بودم، هرگز حتی فکرش را هم نمیکردم که این انسان مثلاً امروزی و تحصیل کرده تا این حد خودخواه و پر از فقر شعوری باشد!
آروم باش. اروم بگیر دنیز باید خودتو کنترل کنی تا همینجاشم زیاد در مقابله مردی مثله اون بلبل زبونی کردی… شانس بیاری فقط اخراجت نکنه!
حرصی اخم وحشتناکی به خود ترسوی درونیام کردم تا خفه خوان بگیرد.
دلم میخواست همین حالا این مهمانی را ترک کنم اما از طرفی قولی که به دریا داده بودم و از طرفی دیگر آن دوفرشتهی زمینی، اگر چشمم را روی شرایطشان میبستم هرگز نمیتوانستم خودم را ببخشم.
دستی به گونه های یخ زدهام زدم و کمی جلوتر رفتم.
یک امشب را اگر میگذراندم قطعاً فردا بسیار آرامتر بودم.
-بهت گفته بودم اینجا نیای مگه نه؟ گفته بودم ولی تو مثله همیشه فقط لجبازی کردی و منو جلوی اون شهراد احمق خرد کردی!
با آمدن صدای بم و پر از خشم مردانهای افکارم پر کشیدند و متعجب جلوتر رفتم.
-جاوید جان عزیزم آروم باش. باشه حق داری عصبانی باشی اما اینجا جاش نیست بذار بریم خونه بعد با هم صحبت کنیم عزیزدلم.
با استرس کمی سرم را از تیغهی دیوار جلوتر بردم و با دیدن زن و مردی که همین چند دقیقه پیش شهراد ماجد بیرونشان کرده بود ابروهایم بالا پرید، چرا هنوز اینجا بودند؟!
-چی گفتی؟ جاوید؟ پررو شدی دوباره برای من آره؟!
از صدا و لحن پر از خشم و غرور مرد مشئمز شدم و بیشتر به دیوار چسبیدم.
درختچه ها باعث شده بودند تصویرشان خیلی واضح نباشد اما از پس برگ های سبز میشد حالتشان را کم و بیش دید.
زن در حال اشک ریختن بود و صورت مرد از خشم زیاد سرخه سرخ شده بود.
-آروم باش خب خودت گفتی بیرون میتونم جاوید صدا…
یکدفعه دست مرد بالا رفت و محکم گلوی زن را گرفت.
#پارت۶۶
#آبشارطلایی
-جاوید نه! وقتی منو عصبانی میکنی حق نداری جاوید صدام کنی. میشنوی چی میگم تخمه سگ؟ حــق نــداری!
زن به خرخر افتاد و چشمان من داشت از کاسه در میآمد!
-حالا بگو تکرار کن، چی باید بهم بگی هـان؟ زود باش درست صدام کن تا همینجا … نکردم.
زن به سختی و خرخرکنان گفت:
-ا..ا..رب..اب!
مرد فشاری به گلوی ظریفش وارد کرد و دوباره تنش را به شدت تکان داد.
-چشم ارباب شنیدی؟ باید بگی چشم ارباب!
پشیمونم ارباب! غلط کردم ارباب! گه خوردم ارباب! دیگه این کارو نمیکنم ارباب! این ها جمله هایی که توقع دارم وقتی یه غلط گنده میکنی به زبون بیاری نه اینکه مثله مجسمه وایسی و نگاهم کنی!
زیر چشمان زن تماماً مشکی شده و خلت دهانش هم آویزان شده بود اما مردک دیوانه همچنان گلویش را محکمش فشار میداد و من از ترس زیاد چیزی نمانده بود که همانجا خودم را خیس کنم!
خرخر زن که بیشتر شد، هول شده و شوکه قدمی برداشتم تا نجاتش دهم که ناگهان دستم به شدت از پشت کشیده شد و کسی محکم دهانم را گرفت.
جیغم میان دستان قدرتمند خفه شد و لب های گرمی که سریع به گوشم چسبید، تقلاهایم را از بین برد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 158
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرررررررسییییی نویسنده عزیز،لطفا”پارت بعدی طولانی تروزودتر زحمت بکش بزار،زنده باشی وخدااااقوووووت
اه جای حساسش بود…
عماده یا شهراد؟؟😂
شهراد دیگه
شهراد اومد دنبالش
وااااااای چه مردهای بدی
ارررررربااااااااب ؟!!!!!!!!
خیلی هیجانی شد امروز پارت کوتاهتر بود فاطمه جان