به نظرش تا همینجا برایش کافی بود.
در واقع زیاد از حد هم بود اما اَمان از زن ها و رویاهایی که داشتند.
حاضر بودند صدها میلیون خرج کنند و طعم دردهای متفاوتی را بچشند تا در نهایت بتوانند کمی هم که شده نزدیک به تصویر ایدهآلی که در ذهنشان بود، بشوند.
-راستی بیتا مگه نگفت دوستم هست معرفیش میکنم؟ اون چی شد؟ نیومد دختره؟!
پرونده زن را بست تا در خانه بیشتر ارزیابیاش کند و ناگهان با جوابی که عماد به ماهان داد، توجهش جلب شد.
-بابا همین بینی عقابیه که میگم دوست بیتاس دیگه خدا شاهده وقتی دختره رو دیدم قلبم داشت وایمیستاد اما خودمو کنترل کردم یه وقت چیزی نگم بیتا ناراحتشه.
-چیکار کردی پس؟ چطوری ردش کردی؟
عماد خونسرد به مبل تکیه داد و شکلاتی از روی میز برداشت.
-بهش گفتم منتظر باشه تا با شما دوتا اَلدنگ مشورت کنم. به هر حال نمیتونم به یارو بگم خانوم شما لب هات مثل نخ نازکه دو روز اینجا کار کنی همه مشتری های چربی لبمو میپرونی که! گفتم بیام از شما بپرسم ببینم نظرتون چیه فقط یه جوری ردش کنید که گردن من نیفته، نمیخوام خدایی نکرده بیتا جووون ازم ناراحت بشه!
-چی؟ احمق دختر مردم بیرونه تو چهار ساعته نشستی اینجا داری مغز میخوری؟!
عماد خونسرد شانه بالا انداخت.
-چیکار کنم نمیدونستم چی بگم. چطوری جلوی بیتا رَدش میکردم؟ گفتم بیام بگم شما ردش کنید… هی منو نگاه سکسی خوش اخلاقم.
نگاه جدی به مردک حراف انداخت و سر تکان داد تا هر چه سریعتر حرفش را بلغور کند و بیشتر از این مغزشان را نخورد.
-چته؟
-جوون اصلاً من کشته مرده همین اخلاق های خاص و زیادی دلبرتم.
-حرفتو بزن کار دارم.
عماد با حالت مسخرهای دستی به ریش های نداشتهاش کشید.
-شهراد این تن بمیره همونجوری که همه منشی هارو فرار میدی این دختره هم رد کن بره. قبلی رو هم تو گفتی بدم میاد ازش صداش جیغه، اینم به یه بهونهای رد کن. خدا شاهده بیتا بفهمه من خوشم نیومده کمه کم یه گردنبندی دستبندی چیزی افتادم. تازه اگر با یه تیکه خانوم رضایت بده!
پوزخند کمرنگی زد و ماهان سریع گفت:
-مرتیکه مثلاً طرف دوست دخترته میمیری بخوای یه قرون براش خرج کنی؟ بخر فکر کن یه دماغ کمتر عمل کردی!
-به جون تو سکته میکنم اینجوری نگو ماهان
-نترس سکته کردی خودم طبیبت میشم.
آن ها بحث میکردند و ناخودآگاه چشمانش باریک شد.
همه میدانستد که عماد بسیار دست و دلبازتر و مهربانتر از این حرف هاست و این ظاهر غلط اندازش بود که همیشه دیگران را دچار سوتفاهم میکرد.
نمیتوانست بفهمد چرا دختر جدید را تا این حد پس میزند و حالت مضطربش که آن را پشت لبخند و مسخره بازی هایش پنهان میکرد، دقیقاً از چه چیزی نشات میگیرد!
نگاهی به ساعت انداخت. نیم ساعت بیشتر زمان نداشت.
-بگو بیاد تو من باهاش حرف میزنم.
لحن جدیاش عماد را خوشحالتر از قبل کرد.
-یعنی نوکرتم داداش… اصلاً عاشق این جدی حرف زدناتم که حتی منه خرس گنده هم خودمو قهوهای میکنم چه برسه به عروسک دماغ عقابیمون، حله الآن صداش میکنم.
حرفش را زد و مثل قرقی از اتاق بیرون زد.
ماهان آرام صدایش زد:
-شهراد این چشه؟ انگاری عادی نیست!
زمزمه کرد:
-نمیدونم ولی میفهمم.
چیزی نگذشت که در باز شد و صدای تعارف های عماد قبل ورود خودش و دختر ناشناس بلند شد.
انتظار داشت مثل همیشه صدای کفش های پاشنه بلند در گوشش بپیچد اما چیزی که در تیررس نگاهش قرار گرفت، یک جفت کتونی آل استار سفید رنگ بود.
ابرویش بالا پرید و نگاهش را کم کم بالا برد.
مچ پای استخوانی و شلوار راسته کرم رنگ که آزادانه پاهای دختر را دربرگفته بود.
بالاتر رفت…
یک مانتوی سنتی سبز رنگ که آن هم به تن دختر نچسبیده بود و در نهایت شالی که بیقیدانه روی موهای رهایش انداخته بود.
گردن ظریفش را رد کرد و نگاهش قفل لب های کوچکی شد که عماد از باریکی زیادشان نالیده بود!
آن روی ارزیابی کنندهاش بالا آمده و سال ها تجربهاش میگفت که این لب های خیس و عنابی رنگ از خیلی لب شتری ها بهتر هستند!
به بینیاش رسید و قوس کمی که روی استخوانش جا خوش کرده بود، هیچ جوره شبیه بینی های خوش تراشی که عمل میکردند نبود اما به گونه های پُر دختر میآمدند و خب تا اینجا آنقدرها هم که عماد گفته بود، ظاهر بدی نداشت!
میشد گفت که یک زیبایه طبیعی بود…!
-سلام خسته نباشید.
به صندلیاش تکیه داد تا جواب سلام دختر را بدهد.
ارزیابیاش شاید دو ثانیه هم زمان نبرد و اما تا چشم گرفت، مغزش آلارم داد.
یکدفعه سر چرخاند و باز به گوی های خاصی که مقابل چشمانش بود، خیره شد.
یکی از عجیب ترین، خاص ترین و زیباترین رنگ هایی که تا به حال دیده بود در صورت دختر جا خوش کرده بودند و چشمانش چنان درخشندگی داشت که وقتی خیره نگاهت میکرد، جز آن گوی های رنگی نمیتوانستی تمرکزت را به هیچ جای دیگری دهی!
نگاهش را گرفت و جدی به صندلی اشاره کرد.
-بشینید.
دختر جلو آمد و آرام مقابلش نشست.
-خودتونو معرفی کنید.
-چشم… من دنیز عامری هستم. فوق دیپلمم و پنج سال سابقه دستیاری دارم. تازه یک ساله اومدیم اینجا و قبلاً توی چندتا کلینیک معتبر کار کردم آخریش هم…
با صدای زنگ موبایلش حرف دختر قطع شد و نگاهی به صفحه آبی رنگ انداخت.
با دیدن شمارهی مهد ابرویش بالا پرید و سریع جواب داد.
-الو؟
-سلام آقای دکتر حالتون خوبه؟ شرمنده مزاحمتون شدم.
-مشکلی نیست چیزی شده؟!
-راستش موضوع خیلی مهمی نیست نگران نباشید اما یه کم پیش یه دعوای کوچولو بین بچه ها پیش اومد و مایا جون…
-چه دعوایی؟! مایا چش شده؟!
-چیزیش نشده آقای دکتر نگران نباشید فقط چون گفته بودین هر چی شد بهتون بگم خواستم اطلاع بدم اما همه چیز تحت کنترله.
صدای گریه های ظریفی که ناگهان از آن طرف خط آمد، چشمانش را گرد کرد و غرید:
-اون صدای ماهینه؟ چه خبره اونجا خانوم ضیایی؟!
زن هول شده گفت:
-چیزی نیست فقط…
سریع بلند شد.
-من همین الآن میام اونجا!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 137
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.