با یک قدم بلند فاصلهاش را با دنیز به کمترین حالت رساند و خیره در چشمانش پرسید:
-اوکی من بیتعادل، خودت دقیقاً چی هستی؟ یه لحظه هر چی دوست داری میگی و با نفرت نگاهم میکنی اما دو دقیقه بعد دوباره فعل هاتو جمع میبندی و خودتو کنترل میکنی تا محترمانه باهام حرف بزنی و از اونجایی که به نظر نمیرسه آدمه بیتعادلی باشی، پس حتماً دردت یه چیز دیگهس! ببینم نکنه… نکنه تو از من خوشت اومده؟ هومم؟!
چشمان دنیز ناگهان چنان درشت شد که با وجود بیحوصله بودنش به سختی جلوی خود را گرفت تا لبخند نزند.
-چه… چه ربطی داره؟ چرا من باید از شما خوشم بیاد؟!
کف دستش را مقابله صورت او گرفت.
-به همون دلیلی که اکثر خانوم ها بخاطرش دوستم دارن و هزارتا دلیله دیگه اما باشه لازم نیست هول کنی. من خودم جوابمو گرفتم. میرم سرمیز تو هم دست و صورتتو بشور و زود بیا… وقتمون کمه.
چرخید و با دست های در جیب و بیاهمیت به دنیزی که پشت سرش حرص میزد و میگفت:
-یه لحظه نفهمیدم. جوابه چی رو گرفتین؟
-…
-آقای ماجد با شمام!
به طرف سالن رستوران رفت و حتی خودش هم حواسش به لبخندی که روی لب هایش جا خوش کرده و به حسی که داشت ریشه پیدا میکرد، نبود!
_♡_
پسرم خیلی هم آقاست فقط یه کم اعتماد به نفسش زیاده🤪
#پارت۱٠۸
#آبشارطلایی
آب سرد را برای بار سوم روی صورتم ریختم و چشمان سرخم را به آینهی روشویی دوختم.
حس میکردم تبم بیشتر شده و گویی دو گلولهی آتش در زیر پوستم وجود داشت که هر کار میکردم سرخی گونههایم از بین نمیرفت.
حق داشت که شک کند… آنقدر احمقانه رفتار کرده بودم که هر کس دیگر هم جای او بود، شک میکرد!
حرصی آب را بستم و موهایم را باز و دوباره جمع کردم.
دلم میخواست از رستوران بیرون روم و همین حالا شهراد ماجد و همهی اتفاقات مربوط را به دست فراموشی بسپارم.
بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم اما میترسیدم با فرار کردن این بار توهم بزند که حتماً عاشقش شدهام!
با عصبانیتی که نمیتوانستم منشاً اصلیاش را پیدا کنم و از سرویس بیرون زدم و در همان حال سعی داشتم خودم را آرام کنم.
-آروم باش دنیز برای اینکه دیگه بیشتر از این بهونه دستش ندی، آروم باش. احتمالاً اَلکی گفت که میخواد به دریا کمک کنه. یه چند دقیقه دیگه بشین جلوش چرت و پرتاش که تموم شد از اینجا میری و پشت سرتم نگاه نمیکنی… فقط سعی کن خودتو کنترل کنی به زودی همه چی تموم میشه!
قدم هایم را تندتر برداشتم و از ترس گربه های احتمالی سریع وارد رستوران شدم و مقابله شهراد ماجد نشستم.
و احتمالاً این آخرین دیدار ما دونفر بود…!
_♡_
شهراد و دنیز هر دو با وعدهی آخرین دیدار مقابل هم قرار گرفتند و هردویشان به خود قول فراموشی همیشگی دادند. بیخبر از آنکه زندگی تمامه پلنهایش را خیلی قبلتر از این ها چیده و بیخبر از آنکه حسی که سعی داشتند از به وجود آمدنش جلوگیری کنند، درست در شب مهمانی اولین و پررنگترین جرقهاش زده شده است!
برای دنیز با حس امنیت زیادی که در آغوش شهراد پیدا کرده بود و برای شهراد با دیدن معصومیت وحشیای که تا به حال حتی طعمش را هم نچشیده بود…!
_♡____
#پارت۱٠۹
#آبشارطلایی
-چقدر پدرتو میشناسی؟
سواله یکدفعهایاش به کل مسیر ذهنم را متحول کرد.
-بله؟
-پرسیدم چقدر باباتو میشناسی؟ به نظرت چی باعث میشه که خودش با زبون خوش اجازه بده خواهرت بیاد و پیشت بمونه؟ چی رامش میکنه… پول؟
نمیدانم انتظار چه داشتم اما آنقدر از لحظهای که یکدیگر را دیدیم تنش بینمان وجود داشت که با این سوال ناخواسته ابرویم بالا پرید.
شهراد ماجد خیلی هم شبیه گفتههای آن زن نبود! چراکه با وجود تمامه خونسردیهای اعصاب خرد کنش، تمسخر و تحقیرهای دیوانه کنندهاش اگر میخواست، فقط و فقط اگر میخواست میتوانست انسان خوبی باشد!
-پس واقعاً میخواید کمکم کنید؟!
بیانعطاف گفت:
-به تو نه به خواهرت… خب نگفتی با پول حل شدنیه یا نه؟!
نگاهم را به غذای خوش آب و رنگ مقابلم دوختم و خجالت زده لب زدم:
-یه جورایی هم آره هم نه!
-یعنی چی هم آره نه؟
-یعنی من تا حالا خیلی این کارو کردم. سال هاست دارم کار میکنم و همیشه بیشتر حقومو بهش دادم تا بذاره دریا بیاد پیشم. چندبارم وام گرفتم اونارو هم دادم. اولش قبول میکنه. میگه باشه اما بعد که پوله رو تموم کرد، میاد و دریارو میبره. البته اینایی که میگم ماله گذشتهس. چون الآن حدوداً یه ساله که دیدنه دریا رو برام ممنوع کرده… تو این یه سال همش یواشکی خواهرم رو دیدم.
-پس با این وجود فقط یه راه میمونه!
نگاه اشکیام را دزدیدم و خیره به نقطهای کور گفتم:
-آره یه راه میمونه. اونم اینه که اِنقدر پول داشته باشم تا بتونم با دریا از این کشور برم.
#پارت۱۱٠
#آبشارطلایی
ابرویش بالا پرید.
-پس به این فکر کردی؟ جالب شد… کاریم برای این خواستهت انجام دادی یا نه؟!
نگاهم به نگاهش دوخته شد و یک لحظه چنان حس بدی گرفتم که دلم میخواست خودم را کتک بزنم.
کاری کرده بودم…؟!
البته که کرده بودم! قبول کردم نزدیک او شوم تا با ثابت کردن اینکه چقدر پدر بدی است او را از کودکانش جدا کنم و در عوض خودم بتوانم به خواهرم برسم و نجاتش دهم!
روزی که این موضوع را قبول کردم. کاملاً راضی بودم و خوشحال! فکر میکردم با این کار دو کودک شبیه به خودم و دریا را هم از باتلاق نجات میدهم اما حال که شک در رگ و پی تنم پیچیده بود و نمیتوانستم از بد بودن این مرد مطمئن باشم، تنها یک حس داشتم… حسه حال بههمزن خیانتکار بودن!
من برای ضربه زدن نزدیکش شده بودم و او برای کمک کردن رو به روی من نشسته بود… فرق زیادی بین ما بود!
دهانم تلخه تلخ شد و به سختی نالیدم:
– یعنی چون دریا هنوز به سن قانونی نرسیده نمیتونم ببرمش و…
-حتی اگه میتونستی به صورت قانونی ببریش هم بیخود میکردی ببریش!
چشمانم گرد شد.
-بله؟
اخمالود سر تکان داد.
-بله و بلا چه فکر میکنی با خودت دخترجون؟ هنوز خودت بچهای یه بچه دیگه رو هم میخوای همراه خودت کنی تو مملکت غریب که چی بشه؟ اگه هزار تا بدتر از بابات مقابلت قرار بگیرن اونوقت تکلیف چیه؟ جز نوک دماغت جای دیگهای رو هم میتونی ببینی؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 146
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هنوز نفهمیدم زن سابق شهراد دنیز رو فرستاده مطبش یا یه کس دیگه
فاطمه جان آووکادو هم خیلی وقته نیومده