رمان آبشار طلایی پارت 36 - رمان دونی

 

 

 

میشد گفت هیچ جوره تعادله روانی نداشت و من چطور قبلاً متوجه این موضوع نشده بودم؟!

 

 

جلوتر آمد.

 

رخ به رخم ایستاد و آرام دستش را در یک میلیمتری صورتم نگه داشت.

 

 

لمسم نکرده بود اما هرم نفس های گرم و نگاه خیره‌اش داشت حالم را به هم می‌زد.

 

 

-هیچ احتیاجی به جیغ و داد نیست دنیز خانوم. درسته دوست نداشتم بیتا چیزی بفهمه اما حالا که خودت با شهراد ریختی رو هم خوشبختانه خیلی کارمو راحت‌تر کردی. هر چی خواستی به هر کس که خواستی می‌تونی بگی منتهی به شرطی که ناراحت نشی اگه منم پتتو بریزم رو آب!

 

 

-چی؟ چی داری میگی؟!

 

 

-مثلاً اگه به همه بگم بابات وقتی نامزد بودیم چطوری تو غذام دارو ریخته بود تا دسته چکمو بدزده و نزدیک بود به کُشتنم بده. یا از مواد و قمار و کوفت و زهرمارش و مهمون های خونه‌ی مکان مانندتون… از دست مالی شدنات تو خونه‌ی اَمن پدری و خیلی چیزهای دیگه که می‌دونم و آنقدر مرد بودم که آبروتو نبردم و تا امروز چیزی به کسی نگفتم. اگه تک تک اینارو برای شهراد و بقیه تعریف کنم، ناراحت نمیشی مگه نه عزیزم؟!

 

 

و من روزهای زیادی در زندگی‌ام مجبور به قوی شدن مانده بودم!

 

 

روزهای زیادی لِه شده اما باز هم سرپا وایستاده بودم اما اینکه یک نفر مقابلت بایستد و با بی‌رحمی تمام زخم های دلمه بسته و عفونیت را با تمام وجود خراش دهد و بی‌آنکه از جاده هایی که تو گذشته‌ای بگذرد و در نهایت به کثیف ترین حالت ممکن قضاوتت کند و تو را بخاطر اتفاقاتی که مسببش نبودی مورد تمسخر قرار دهد، یکی از وحشتناک ترین دردهایی بود که تا به حال تحمل کرده بودم!

 

 

-…

 

-چیزی نمی‌خوای بگی عزیزم؟!

 

 

چشمانم لبآلب پر از اشک شده بود.

 

 

و با آنکه خیلی خوب می‌توانستم ترسش از زبان باز کردنم پیشه بیتا را ببینم و بفهمم که از ترس دوباره نزدیک شدنم به محدوده‌ی خودشان دست و پایش را گم کرده برای همین تا این حد بی‌رحمانه نیش می‌زند اما حرف های سمی‌اش آنقدر تنم را پر از زهر کرده بود که کلمات از ذهن و زبانم، همه جوره گریخته بودند!

 

 

 

 

 

#پارت۱۷٠

#آبشارطلایی

 

 

 

-…

 

-نظری نداری زیبا؟!

 

 

چشمانم لبآلب پر از اشک شده بود.

 

 

و با آنکه خیلی خوب می‌توانستم ترسش از زبان باز کردنم پیشه بیتا را ببینم و بفهمم که از ترس دوباره نزدیک شدنم به محدوده‌ی خودشان دست و پایش را گم کرده برای همین تا این حد بی‌رحمانه نیش می‌زند اما حرف های سمی‌اش آنقدر تنم را پر از زهر کرده بود که کلمات از ذهن و زبانم، همه جوره گریخته بودند!

 

 

-هووم؟ زبونت کو کوچولو؟

 

-من… تو…

 

 

-چه خبره اینجا؟!

 

 

با شنیدن صدای جدی شهراد و دیدنه او و ماهین در آغوشش کناره درگاه آشپزخانه سریع از عماد فاصله گرفتم.

 

 

اخم هایش درهم بود و مثله اینکه امشب قصد تمام شدن نداشت…!

 

 

 

شهراد:

 

 

با سنگینی نگاهی که حس کرد، توجهش را از پرونده‌ی مقابلش برداشت و سر چرخاند.

 

 

ماهین در حالی که فقط سرش پیدا بود از کنج دیوار نگاهش می‌کرد.

 

 

پرونده را کناری انداخت و به سمتش رفت.

 

 

-ماهین بابا نخوابیدی پس چرا؟!

 

 

ماهین همانطور که مانند اکثر مواقع در حاله مکیدن انگشت اشاره‌اش بود، نگاه دزدید و بی‌جواب شانه هایش را بالا انداخت.

 

 

با نفسی عمیق خم شد و از فاصله‌ی نزدیکتری به صورت عروسکش نگاه کرد.

 

 

از سر شب که بخاطر حرف های پری قهر کرد، خودش را در اتاق حبس کرده و جوابه هیچ کدام از سوال هایش را نداده بود.

 

 

-با شمام سوال پرسیدم ازت اینجا چیکار می‌کنی؟

 

 

و ناگهان حواسش جمعه نگاهه ماهین شد.

 

 

چنان حسرت‌وار به شیرینی های روی میز نگاهم می‌کرد که انگار سال هاس گرسنه مانده و این حالتش فقط و فقط بخاطر نخوردن یک وعده شام بود!

 

 

لبخندش را خورد و یکدفعه در آغوشش گرفت.

 

 

 

 

 

#پارت۱۷۱

#آبشارطلایی

 

 

 

-ن…نه ن..نه ن..ک..کن.

 

 

محکم گونه‌اش را بوسید و بی‌توجه به نق زدن هایش با ضعف به خودش فشارش داد و در آغوشش گرفت.

 

 

 

-منم هی میگم ماهین خانوم چرا نیست از این شیرینی جدیدها که عموهاش آوردن بخوره… چه خوب شد که نخوابیدی ها!

 

 

-اِ عروسک من بیداره که.

 

 

با صدای بلند احسان توجه همه جلب شد.

 

 

بی‌توجه به اینکه ماهین با خجالت سرش را در سینه‌اش فرو کرده بود، جلو رفت و گفت:

 

 

-دخترم خوابش نبرده اومده بهتون سلام کنه.

 

 

قربان صدقه ها و ابراز محبت های جمع گونه های ماهین را سرخه سرخ کرد.

 

 

نسبت به مایا اصلاً اجتماعی نبود اما او هم لز آن دسته پدرانی نبود که اجازه دهد بچه هایش در دنیای خودشان خوش باشند و با تنهایی‌شان سَر کنند.

 

 

آن ها باید می‌فهمیدند ارزشمند هستند و بخاطر هیچ نقص کوچک و بزرگی حق ندارند که خودشان را کمتر  از دیگران ببینند.

 

 

-دکتر احمدی با دخترم آشنا شدین؟ اسمش ماهینه.

 

 

دکتر احمدی که از دکتران بسیار باتجربه اما مهربان بود، شبیه یک پدربزرگ دوست داشتنی پشت دست ماهین را بوسید و با اشتیاق گفت:

 

 

-نگفته بودی انقدر دختره قشنگی داری شهراد جان… چه پرنسس خوشگلی ماشالله بهش.

 

 

با برخود فوق‌العاده گرم احمدی کمی از یخ های ماهین آب شد و خجالتش ریخت.

 

 

چرخید و تک تک مثله یک انسان بزرگ دخترش را به همه معرفی کرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان دنیای بعد از تو
دانلود رمان دنیای بعد از تو به صورت pdf کامل از مریم بوذری

    خلاصه رمان دنیای بعد از تو :   _سوگل …پیس  …پیس …سوگل برگشت و  نگاه غرانش رو بهم دوخت از رو نرفتم : _سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست … مثل همیشه گدا بود …خاک تو سر خرخونش …. پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی

  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین خسرو خان… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رهگذر
رهگذر
6 ماه قبل

آفرین به شهراد
کاش اگه یه روزی مادر شدم بچم چنین پدری با شعور وحامی داشته باشه

me/
me/
6 ماه قبل
پاسخ به  رهگذر

به جز رمان میتونی بابای اجاره ای اینچنینی برا بچت بگیری

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

تا شهراد میاد یه کم با دنیز گرم بگیره یه مشکل بزرگ سر دنیز در میاد حالا با عماد میبینتش باز بهش شک میکنه

me/
me/
6 ماه قبل

به نظرت از عشق لبریزش گرم میگیره ؟

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x