رمان آبشار طلایی پارت 36

4.5
(124)

 

 

 

میشد گفت هیچ جوره تعادله روانی نداشت و من چطور قبلاً متوجه این موضوع نشده بودم؟!

 

 

جلوتر آمد.

 

رخ به رخم ایستاد و آرام دستش را در یک میلیمتری صورتم نگه داشت.

 

 

لمسم نکرده بود اما هرم نفس های گرم و نگاه خیره‌اش داشت حالم را به هم می‌زد.

 

 

-هیچ احتیاجی به جیغ و داد نیست دنیز خانوم. درسته دوست نداشتم بیتا چیزی بفهمه اما حالا که خودت با شهراد ریختی رو هم خوشبختانه خیلی کارمو راحت‌تر کردی. هر چی خواستی به هر کس که خواستی می‌تونی بگی منتهی به شرطی که ناراحت نشی اگه منم پتتو بریزم رو آب!

 

 

-چی؟ چی داری میگی؟!

 

 

-مثلاً اگه به همه بگم بابات وقتی نامزد بودیم چطوری تو غذام دارو ریخته بود تا دسته چکمو بدزده و نزدیک بود به کُشتنم بده. یا از مواد و قمار و کوفت و زهرمارش و مهمون های خونه‌ی مکان مانندتون… از دست مالی شدنات تو خونه‌ی اَمن پدری و خیلی چیزهای دیگه که می‌دونم و آنقدر مرد بودم که آبروتو نبردم و تا امروز چیزی به کسی نگفتم. اگه تک تک اینارو برای شهراد و بقیه تعریف کنم، ناراحت نمیشی مگه نه عزیزم؟!

 

 

و من روزهای زیادی در زندگی‌ام مجبور به قوی شدن مانده بودم!

 

 

روزهای زیادی لِه شده اما باز هم سرپا وایستاده بودم اما اینکه یک نفر مقابلت بایستد و با بی‌رحمی تمام زخم های دلمه بسته و عفونیت را با تمام وجود خراش دهد و بی‌آنکه از جاده هایی که تو گذشته‌ای بگذرد و در نهایت به کثیف ترین حالت ممکن قضاوتت کند و تو را بخاطر اتفاقاتی که مسببش نبودی مورد تمسخر قرار دهد، یکی از وحشتناک ترین دردهایی بود که تا به حال تحمل کرده بودم!

 

 

-…

 

-چیزی نمی‌خوای بگی عزیزم؟!

 

 

چشمانم لبآلب پر از اشک شده بود.

 

 

و با آنکه خیلی خوب می‌توانستم ترسش از زبان باز کردنم پیشه بیتا را ببینم و بفهمم که از ترس دوباره نزدیک شدنم به محدوده‌ی خودشان دست و پایش را گم کرده برای همین تا این حد بی‌رحمانه نیش می‌زند اما حرف های سمی‌اش آنقدر تنم را پر از زهر کرده بود که کلمات از ذهن و زبانم، همه جوره گریخته بودند!

 

 

 

 

 

#پارت۱۷٠

#آبشارطلایی

 

 

 

-…

 

-نظری نداری زیبا؟!

 

 

چشمانم لبآلب پر از اشک شده بود.

 

 

و با آنکه خیلی خوب می‌توانستم ترسش از زبان باز کردنم پیشه بیتا را ببینم و بفهمم که از ترس دوباره نزدیک شدنم به محدوده‌ی خودشان دست و پایش را گم کرده برای همین تا این حد بی‌رحمانه نیش می‌زند اما حرف های سمی‌اش آنقدر تنم را پر از زهر کرده بود که کلمات از ذهن و زبانم، همه جوره گریخته بودند!

 

 

-هووم؟ زبونت کو کوچولو؟

 

-من… تو…

 

 

-چه خبره اینجا؟!

 

 

با شنیدن صدای جدی شهراد و دیدنه او و ماهین در آغوشش کناره درگاه آشپزخانه سریع از عماد فاصله گرفتم.

 

 

اخم هایش درهم بود و مثله اینکه امشب قصد تمام شدن نداشت…!

 

 

 

شهراد:

 

 

با سنگینی نگاهی که حس کرد، توجهش را از پرونده‌ی مقابلش برداشت و سر چرخاند.

 

 

ماهین در حالی که فقط سرش پیدا بود از کنج دیوار نگاهش می‌کرد.

 

 

پرونده را کناری انداخت و به سمتش رفت.

 

 

-ماهین بابا نخوابیدی پس چرا؟!

 

 

ماهین همانطور که مانند اکثر مواقع در حاله مکیدن انگشت اشاره‌اش بود، نگاه دزدید و بی‌جواب شانه هایش را بالا انداخت.

 

 

با نفسی عمیق خم شد و از فاصله‌ی نزدیکتری به صورت عروسکش نگاه کرد.

 

 

از سر شب که بخاطر حرف های پری قهر کرد، خودش را در اتاق حبس کرده و جوابه هیچ کدام از سوال هایش را نداده بود.

 

 

-با شمام سوال پرسیدم ازت اینجا چیکار می‌کنی؟

 

 

و ناگهان حواسش جمعه نگاهه ماهین شد.

 

 

چنان حسرت‌وار به شیرینی های روی میز نگاهم می‌کرد که انگار سال هاس گرسنه مانده و این حالتش فقط و فقط بخاطر نخوردن یک وعده شام بود!

 

 

لبخندش را خورد و یکدفعه در آغوشش گرفت.

 

 

 

 

 

#پارت۱۷۱

#آبشارطلایی

 

 

 

-ن…نه ن..نه ن..ک..کن.

 

 

محکم گونه‌اش را بوسید و بی‌توجه به نق زدن هایش با ضعف به خودش فشارش داد و در آغوشش گرفت.

 

 

 

-منم هی میگم ماهین خانوم چرا نیست از این شیرینی جدیدها که عموهاش آوردن بخوره… چه خوب شد که نخوابیدی ها!

 

 

-اِ عروسک من بیداره که.

 

 

با صدای بلند احسان توجه همه جلب شد.

 

 

بی‌توجه به اینکه ماهین با خجالت سرش را در سینه‌اش فرو کرده بود، جلو رفت و گفت:

 

 

-دخترم خوابش نبرده اومده بهتون سلام کنه.

 

 

قربان صدقه ها و ابراز محبت های جمع گونه های ماهین را سرخه سرخ کرد.

 

 

نسبت به مایا اصلاً اجتماعی نبود اما او هم لز آن دسته پدرانی نبود که اجازه دهد بچه هایش در دنیای خودشان خوش باشند و با تنهایی‌شان سَر کنند.

 

 

آن ها باید می‌فهمیدند ارزشمند هستند و بخاطر هیچ نقص کوچک و بزرگی حق ندارند که خودشان را کمتر  از دیگران ببینند.

 

 

-دکتر احمدی با دخترم آشنا شدین؟ اسمش ماهینه.

 

 

دکتر احمدی که از دکتران بسیار باتجربه اما مهربان بود، شبیه یک پدربزرگ دوست داشتنی پشت دست ماهین را بوسید و با اشتیاق گفت:

 

 

-نگفته بودی انقدر دختره قشنگی داری شهراد جان… چه پرنسس خوشگلی ماشالله بهش.

 

 

با برخود فوق‌العاده گرم احمدی کمی از یخ های ماهین آب شد و خجالتش ریخت.

 

 

چرخید و تک تک مثله یک انسان بزرگ دخترش را به همه معرفی کرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رهگذر
رهگذر
12 روز قبل

آفرین به شهراد
کاش اگه یه روزی مادر شدم بچم چنین پدری با شعور وحامی داشته باشه

me/
me/
پاسخ به  رهگذر
11 روز قبل

به جز رمان میتونی بابای اجاره ای اینچنینی برا بچت بگیری

خواننده رمان
خواننده رمان
12 روز قبل

تا شهراد میاد یه کم با دنیز گرم بگیره یه مشکل بزرگ سر دنیز در میاد حالا با عماد میبینتش باز بهش شک میکنه

me/
me/
پاسخ به  خواننده رمان
11 روز قبل

به نظرت از عشق لبریزش گرم میگیره ؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x