رمان آبشار طلایی پارت 51 - رمان دونی

 

 

 

 

-دیگه یه سری داستان ها پیش اومد با کمک یکی از دوستانم خواهرمو آوردم پیش خودم.

 

 

-واقعاً سورپرایز شدم. یادمه خانجون همیشه یه چیزهایی راجع به این موضوع می‌گفت. حالا این دوستتون چطور آدمی هست؟ قابل اعتماده؟ اصلاً چطوری کمکتون کرده؟

 

 

وای خدایا… دلم می‌خواست بخاطر سوال های جدیدی که برایش پیش آمده بود جیغ بزنم!

 

 

بیش از آن نتوانستم تحمل کنم. احتمالاً اگر دل به دلش می‌دادم این مکالمه تا فردا صبح طول می‌کشید!

 

 

-راستش داستانش مفصله. هر وقت رو در رو دیدمتون تعریف می‌کنم الآن اگه اشکالی نداشته باشه باید قطع کنم، آخه مهمون دارم.

 

 

و قطعاً این مرد همانقدر که پرحرف بود همانقدر هم ادب و آداب حالی‌اش میشد.

 

 

-اوه شرمنده اصلاً حواسم نبود که ممکنه تنها نباشید پس بعداً صحبت می‌کنیم. مراقب خودتون باشید… خدانگهدار.

 

 

-دشمنتون شرمنده… مرسی خدافظ.

 

 

همین که تماس را قطع کردم، رو به اخم های نامحسوس شهراد ماجد هول شده توضیح دادم:

 

 

– پسر صابخونه بود.

 

 

با جدیت اما آرام پرسید:

 

 

-پسر صابخونه؟ یعنی صاحب اصلی همین خونه درسته؟

 

 

نگاهش را در آپارتمان چهل متری‌ام چرخاند.

 

 

یک آپارتمان معمولی در مرکز شهر که با وجود متراژ پایینش اجاره کردن آن برای منی که تمام عمر شغل دستیاری داشتم و هزار و یک چال و چوله، خیلی هم کار راحتی نبود!

 

 

و او زرنگتر از آنی بود که متوجه همچین چیزی نشود!

 

 

 

 

 

#پارت۲۲۱

#آبشارطلایی

 

 

 

-بله.

 

 

-فکر می‌کنم این صابخونه و پسرش خیلی خوب باهات کنار میان!

 

 

با به یاد آوردن مریم خانوم به سختی بزاق گلویم را قورت دادم.

 

 

حال نمیشد اما شاید روزی او را به این مرد معرفی می‌کردم.

 

 

-خب راستش کسی که من اینجارو ازش اجاره کردم فوت شده و الآن اینجا در واقع برای پسرشه آقا عامر… خیلی آدم محترم و خوبیه اما متاسفانه یه کم پرحرفه برای همین نتونستم زود قطع کنم.

 

 

با دقت به حرف هایم گوش می‌داد و کمی بعد زمانی که اخم هایش باز شد، لبخند کوچکی روی لب هایم نشست اما ناگهان به خود آمدم.

 

 

لعنت… داشتم چه کار می‌کردم؟!

فقط یک سوال پرسیده بود و من همه چیز را با جزئیات کف دستش گذاشتم!

 

 

دقیقاً شبی زنی شده بودم که به مرد زندگی‌اش توضیح می‌دهد!

 

 

برای خود اخم کردم و با نگاهی به بچه ها سریع بلند شدم و تا خواستم کنارشان بروم، گفت:

 

 

-خونه‌ی قشنگیه اما به نظرم بهتره عوضش کنی. عطا فعلاً آروم گفته اما خوبه که ریسک نکنیم.

 

 

با حرفی که زد، تند به سمتش سرچرخاندم.

 

 

-چی؟!

 

 

شانه بالا انداخت.

 

 

-تو دخترعاقلی هستی دنیز و می‌دونی برای اتفاقی که امروز افتاد، اونو مجبور کردم! اما من نمی‌دونم ممکنه به سیم آخر بزنه یا نه… اصلاً پدرتو نمی‌شناسم. برای همین بهتره که یه جای دیگه برای موندنت پیدا کنیم و اینجا صبر نکنیم تا ببینیم بالأخره سراغت میاد یا نه!

 

 

 

 

 

#پارت۲۲۲

#آبشارطلایی

 

 

 

دست های لرزانم را درهم پیچاندم و آرام در فاصله‌ی نزدیکی کنارش نشستم.

 

 

-من یعنی جای دیگه‌ای رو نمی‌دونم بتونم پیدا کنم یا نه… صابخونه الآنم تقریباً این خونه رو با نصف قیمت بهم کرایه داده. فکر نمی‌کنم کسایی مثل اون زیاد باشن!

 

 

با اشاره به عامر نفسش سخت شد و پره‌های بینی‌اش تند باز و بسته شدند.

 

 

و وقتی که شروع به صحبت کرد، صدایش رگه هایی از خش داشت!

 

 

-احتیاج نیست فکرشو بکنی من این موضوعو…

 

 

به شدت لب گزیدم و محکم سر بالا انداختم.

 

 

-نه اصلاً همچین اتفاقی نمیفته! همین الآنشم خیلی بیشتر از اونکه باید بهم کمک کردی! فکر اینکه چطوری باید همه‌ی این هارو جبران کنم…

 

 

میان حرفم پرید.

 

 

-هیچ اجباری برای جبران چیزی نیست. من این کارو بخاطر دریا کردم!

 

 

آرام صحبت می‌کرد تا دریا نشنود.

 

 

خدایا خودش متوجه بود که تا چه حد انسان فوق‌العاده‌ای‌ست؟!

 

 

خیلی از مردها در دنیا می‌توانستند خوب باشند.

اما درون شهراد علاوه بر خوبی یک روحیه‌ی پدرانه قوی و حمایتگر وجود داشت و احتمالاً این نیرو بود که او را از بقیه متمایز می‌کرد!

 

 

 

 

 

#پارت۲۲۳

#آبشارطلایی

 

 

 

-شهراد!

 

 

این اولین باری بود که اسمش را مستقیم بدون پسوند و فامیلی صدا می‌کردم و علاوه بر او خودم هم شوکه شدم!

 

 

-تو مرد خیلی خوبی هستی. مهربون و حامی… اینو می‌دونی مگه نه؟!

 

 

صورتش جوری جمع شد که انگار محکم به صورتش مشت زده‌ام اما سکوت کرد و من با تردید ادامه دادم:

 

 

-اما نمی‌تونم کمک دیگه‌ای رو به خصوص از نوع مالیش ازت قبول کنم… بخاطر اینکه از من ناراحت نمیشی مگه نه؟!

 

 

لحظه‌ای که جمله ام به اتمام رسید، گویی پرده هایی از مقابل چشمانم کنار رفت.

 

 

تا این لحظه متوجه نشدم بودم اما من داشتم دنیز واقعی را به او نشان می‌دادم!

 

 

دنیزی که همیشه مامان به قلب بزرگش می‌بالید و می‌گفت می‌توانم با قلبی که دارم تمام دنیا را شیفته خود کنم.

 

 

و من درست از روزی که او را دفن کردیم و اذیت و آزارهای عطا مستقیم نشانه‌ام گرفت، سعی کرده بودم برای اینکه بیشتر تضعیف نشوم قلبم را از اکثر انسان ها پنهان کنم.

 

 

سال های سال جز دریا کسی حتی لحظه‌ای نتوانسته بود محبتی که در وجودم بود را عمیقاً حس کند.

 

اما امروز علاوه بر دریا شهراد هم توانسته بود به هستی وجودی‌ام دست پیدا کند و این بدجوری شگفت زده‌ام می‌کرد. حتی عماد هم نتوانسته بود همچین جایگاهی در زندگی‌ام پیدا کند!

 

 

و از آنجا که خودم را خوب می‌شناختم می‌دانستم وارد صفحه‌ی جدیدی از زندگی‌ام شده‌ام و از حالا به بعد احتمالاً اگر مرگم را هم می‌خواست، دودستی تقدیمش می‌کردم!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سمفونی مردگان

  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد کاردان خالق کد ام کی در باره این کتاب گفت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x