آنقدر بغض داشتم که آب در گلو و دهانم جمع شده بود و هر کار می‌کردم نمی‌توانستم درست حسابی قورتش دهم.

 

 

-ضعیفترهارو شکار می‌کنن اما اِنقدر شریف نیستن که حداقل زود شکارشونو بکشن! اونو زجرکش می‌کنن و تا طرفو به صفر کامل نرسونن، بیخیالش نمیشن. نه تنها اون آدمو بلکه کل خانواده‌شو! در مورد خانواده های پولدار نمی‌دونم شاید برای اونا همه چی خیلی راحتتر باشه اما مواد می‌تونه متوسط ها و ضعیفترهارو به کل نابود کنه. شبیه یه بیماری مسری، وقتی یکی تو یه خانواده بهش دچار میشه یا به بقیه هم سرایت می‌کنه یا اگه شانس بیارن و بتونن از این جریان فرار کنن، آخرش باید مُرده باشن تا جسم و روحشون بیمار نشه! همه میگن مواد بده با اعتیاد مبارزه کنیم اما واقعاً ضررهای اون ماده لعنتی نمی‌تونه تو کلمات جا بشه. تا تجربش نکنی نمی‌فهمی و من هیچوقت بابامو بدون اون ندیدم. نمی‌دونم. قضاوت نمی‌کنم شاید اگه عطا آلوده به اون لعنتی نبود همه چی حالا خیلی فرق داشت. اما روزی که تو چاه اعتیاد افتاد، برای همیشه از دستش دادم… بابامو از دست دادم بدون اینکه حتی بتونم بشناسمش!

 

 

همزمان اتفاق افتاد.

شکستن سنگین و دیوانه‌وار بغض گلویم و دست های شهراد که محکم و با سرعت مرا به طرف سینه‌ی ستبرش هدایت کرد.

 

 

گهواره‌وار در آغوشم گرفت و اجازه داد گریه و بغضم را در سینه‌ی او تخلیه کنم.

 

 

خیلی نَرم و آرام تابم می‌داد و من خسته و با دلی که بسیار سبک شده بود، چنان در آغوشش آرام گرفتم و پر از رخوت شدم که انگار معبدگاهم است!

 

 

چیزی نگذشت که چشمانم هم روی هم افتاد و به خواب که نه تقریباً بیهوش شدم.

 

 

لحظات آخر صدای زمزمه کلماتی از خودم به گوشم رسید اما آنقدر سبک بال و پَرمانند شده بودم که حتی نتوانستم حرف خودم را تشخیص دهم و نهایت در یک سیاهی پر از آرامش غوطه‌ور شدم.

 

 

با سری که به سینه‌ی شهراد چسبیده و دستی که چنگ پیراهن او چنگ شده بود!

 

 

 

 

 

#پارت۲۳۳

#آبشارطلایی

 

 

 

-آبجی اینارو کجا بذارم؟

 

 

با صدای دریا آخرین ظرف را داخل کابینت گذاشتم و به سمتش چرخیدم.

 

 

با دیدن گلدان های سبزم آه از نهادم بلند شد و نگاهم را در سوئیت سی متری جدیدمان که با هزار قرض و قوله توانسته بودم برای خودمان تهیه‌اش کنم، چرخاندم.

 

 

اتاقکی سی متری در پایین یک خانه‌ی ویلایی که شامل هالی کوچک، آشپزخانه‌ای دوازده متری و یک حمام که به سختی گنجایش یک نفر را داشت، میشد.

 

 

آنقدر فضا کوچک بود که حتی داخلش سرویس بهداشتی هم وجود نداشت و باید از سرویس داخل حیاط استفاده می‌کردیم.

 

 

آشپزخانه با یخچال و دو کابینت و یک گاز از پری در حال ترکیدن بود و در هال هم فقط توانسته بودم یک قالیچه، کمد و تخت سابقم را برای دریا بگذارم.

 

 

هر چه نگاه می‌کردم جای مناسبی برایشان پیدا نمیشد و لب هایم ورچیده شدند.

 

 

یعنی باید آن ها را هم مانند نصفی از وسایلمان که در خانه جا نشده بودند، دور می‌ریختم؟!

اما هنوز زنده بودند!

 

 

-آبجی دنیز؟

 

 

همچنین اینکه دریا جانش به گل و گیاه وصل بود و احتمالاً اگر می‌گفتم باید دورشان بی‌اندازیم تا شب یکسره اشک می‌ریخت.

 

 

-عزیزم خب می‌دونی که به نور آفتاب نیاز دارن و…

 

-اگه بخوای می‌تونی بذاریشون تو حیاط

 

 

با صدایی که از کنار درب نیمه باز ورودی آمد، شانه هایم بالا پرید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#پارت۲۳۴

#آبشارطلایی

 

 

 

-شرمنده نمی‌خواستم بترسونمتون.

 

 

-نه… نه خواهش می‌کنم اشکالی نداره بفرمایید تو

 

 

سر تکان داد و داخل شد.

 

 

خانوم نویدی یک زن در دهه‌ی چهل سالگی که مالک اینجا بود و به تنهایی در طبقه‌ی بالا زندگی می‌کرد.

 

 

یک زن جداً زیبا با چشمانی عسلی و موهای خرمایی و لب هایی که همیشه خطی از لبخند داشت.

 

 

-جاگیر شدین به سلامتی… مبارک باشه.

 

 

-بله خیلی ممنون امیدوارم زیاد سروصدا نکرده باشیم.

 

 

خط لبخندش عمیقتر شد.

 

 

-سال ها بود این خونه رنگ هیچ صدایی رو به خودش ندیده بود و امروز وقتی داشتم غذا درست می‌کردم، هنوزم باورم نمیشد که صدای حرف و جا به جایی وسیله ها داره از تو خونه‌ی من میاد!

 

 

از آنجا که لحنش تماماً بوی حسرت می‌داد فقط به یه لبخند کوچک بسنده کردم و او ادامه داد:

 

-اینو برای شما اوردم گفتم کار کردین حتماً گرسنه شدین… ببینم خانوم کوچولو زرشک پلو دوست داری؟

 

 

وقتی این را به دریا گفت و فرشته‌ی کوچکم با گونه های سرخ و چشم های براق سر تکان داد، تازه حواسم جمع شد که چند ساعت است چیزی نخورده و محکم لب گزیدم.

 

 

باید بیشتر حواسم را جمع می‌کردم.

دیگر تنها نبودم و حال یک نفر دیگر هم کنارم بود که باید به تک تک جزئیات زندگی‌اش فکر می‌کردم.

 

 

_♡_♡_♡_

دنیزمون چقدر دوست داشتنی و خوبه آخه❤️🥹

 

 

 

 

#پارت۲۳۵

#آبشارطلایی

 

 

 

-بله خیلی ممنون.

 

 

دریا ظرف را از خانوم نویدی گرفت و او با گفتن:

 

-خب دیگه میرم پایین چیزی خواستین تعارف نکنین.

 

 

به سمت در رفت و همین که قدمی جلو گذاشتم تا بدرقه‌اش کنم، آرام گفت:

 

-ناراحت نشو دخترم هنوز خیلی جوونی، عادیه که نتونی مثل یه مادر فکر و عمل کنی!

 

 

شوکه از تیز بینی‌اش سکوت کردم و همین که رفت، دریا مثل قرقی سمتم آمد و هیجان زده گفت:

 

-آبجی میشه الآن بخوریم؟ خداروشکر خیلی هوس مرغ کرده بودم.

 

 

سیب آدمم محکم تکان خورد و همانطور که تلاش می‌کردم بغضم نمایان نشود، لبخند بزرگی زدم.

 

 

-باشه عشقم الآن سفره می‌ندازم.

 

 

سمت آشپزخانه رفتم و محکم دستی به پلک هایم کشیدم.

 

 

می‌دانستم من و دریا مسیر طولانی در پیش داریم و شاید در این راه مجبور باشیم با خیلی چیزها سروکله بزنیم اما ما بالأخره توانسته بودیم کنار هم آرامش پیدا کنیم و شب ها راحت سر روی بالشت بگذاریم.

 

 

برای همین نمی‌خواستم به هیچ عنوان بابت همچین چیزهایی ناراحت شوم فقط باید تلاشم را بیشتر می‌کردم.

 

 

زندگی این روزها روی خوشش رو نشانم داده بود و ناسپاسی، حداقل در خوی من یکی وجود نداشت!

 

_♡___

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازی برزگر
نازی برزگر
3 ماه قبل

دستت طلا ممنون

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

سلام فاطمه جان چرا اینقدر کم پارت میذارین خیلی بد شده وضعیت سایت

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x