رمان آبشار طلایی پارت 72 - رمان دونی

 

 

 

 

-سلام

 

 

با کیلو کیلو اخم یک کلمه گفت و به سختی خودم را جمع و جور کردم.

 

 

-س..سلام بفرمایید؟

 

-کیف مدارکمو گم کردم می‌خواستم ببینم اینجا نیفتاده؟

 

-نه… نه یعنی من چیزی پیدا نکردم. اگه پ..پیدا کرده بودم زنگ می‌زدم و به خواهرتون می‌گفتم.

 

 

از خواهری که گفتم ابرویش بالا پرید و پوزخند زد.

 

 

-اوکی باز خواستم مطمئن بشم… خدافظ.

 

 

سریع چرخید و بیرون رفت.

 

 

تنم گزگز می‌کرد و قلبم گویی در حال ریختن بود اما نباید این فرصت را از دست می‌دادم…  اصلاً و ابداً!

 

 

تند دنبالش رفتم و در ورودی مطب وقتی از پشت سر دیدمش بلند گفتم:

 

-میشه یه لحظه وایسین… وایسین یه لحظه.

 

 

نفس نفس زنان مقابلش ایستادم.

 

 

اخمالود خیره‌ام شد و سر تکان داد.

 

 

-چی می‌خوای خانوم؟ فحش جدیدی یاد گرفتی که بهم نگفتی اومدی دنبالم اونو بگی؟!

 

 

و قطعاً به سرخی تمام سیب های سرخ دنیا شدم!

 

 

-ببینید من می‌دونم واقعاً اشتباه کردم. بهتون تهمت زدم اصلاً اشتباه کردم که دخالت کردم اما دست خودم نبود. یه لحظه کنترلمو از دست دادم… معذرت می‌خوام!

 

 

-امکان نداره همیشه همه چیز با معذرت خواهی حل بشه خانوم! اینو نمی‌دونید؟!

 

 

لبخند تلخی روی لب هایم نشست و آرام زمزمه کردم:

 

-باور کنید تو این دنیا من اینو از همه بهتر می‌دونم!

 

 

 

#پارت۳۱۱

#آبشارطلایی

 

 

-…

 

 

-اشتباه کردم. دخالتم، حرف هام، همش اشتباه بود. واقعاً معذرت می‌خوام اگه می‌تونید منو ببخشید. من فقط وقتی دیدم همجنسم اونجوری آسیب دیده انگار دیگه ذهنم کار نکرد. قبل اینکه مطمئن بشم قضاوت کردم و حاضرم بخاطرش صد بار دیگه ازتون عذر بخوام!

 

 

نگاهش را پرحرف در صورتم چرخاند و بعد از مکثی طولانی گفت:

 

-اون روز با حرف هاتون کاری کردین ناراحت بشم دراصل ناراحت‌تر بشم چون قبلش بخاطر خواهرم واقعاً حالم خوش نبود و امروزم یه مشکلاتی برام پیش اومده که حسابی اعصابمو خرد کرده و الآن به تنها چیزی که نیاز دارم، یه فنجون قهوه دوبله تا اعتیاد به کافئینم آروم شه و خودمم آروم بشم. اگه میگید واقعاً پشیمونید، پس جبرانش کنید!

 

 

-نفهمیدم می‌خواید براتون قهوه درست کنم؟ اما تو مطب قهوه نیست و…

 

 

میان حرفم پرید.

 

 

-نه می‌خوام منو ببرید به یه کافه خوب و یه قهوه مهمونیم کنید.

 

 

نمی‌فهمیدم چرا باید همچین چیزی بخواهد!

 

کمی اخم هایم درهم رفت که سریع دستانش را مقابلم گرفت و توضیح داد:

 

-سوتفاهم نشه هیچ قصدی ندارم فقط تازه اومدیم اینجا و دورواطرافو خوب نمی‌شناسم و تو این لحظه واقعاً شدیداً به یه فنجون قهوه نیاز دارم… همین و بس!

 

 

هنوز هم به نظر عادی نمی‌آمد اما سر تکان دادم و بعد از بستن مطب و برداشتن وسایلم همراهش شدم.

 

 

بی‌خبر از اینکه ورق سرنوشت و مرد مقابلم این بار خیلی عجیب‌تر و خطرناک‌تر از هر بار خواهد چرخید!

 

 

_♡_

 

 

 

 

#پارت۳۱۲

#آبشارطلایی

 

 

 

شهراد:

 

 

ماشین را کناری پاک کرد و به تابلوی مقابلش خیره شد.

 

دکتر محمد حسین نساجی متخصص اطفال

عصر بعد از سپردن بچه ها به شیلا بی‌لحظه‌ای تفکر رانده و به اینجا آمده بود!

 

 

به اینجا آمده بود تا از دنیز اجازه بگیرد و بچه ها را به دیدنش ببرد اما شوق عجیب و خاصی که در وجودش بود، باعث میشد مثل پسربچه ها مضطرب باشد!

 

 

دستی به موهایش کشید و در آینه به صورتش خیره شد.

 

 

به خودت بیا شهراد… سنی ازت گذشته مثلاً! جمع کن خودتو و…

 

 

و همه چیز با دیدن دنیز و مردی که مقابل مطب با هم صحبت می‌کردند، فراموشش شد.

 

 

ابرویش بالا پرید…

چشمانش ریز شد…

نفسش تند شد…

دستش مشت شد…

و در نهایت زمانی که دنیز همراه مرد راه افتاد، لِه شدن قلبش را با تمام وجود حس کرد!

 

 

ناباور به مسیر رفته شان خیره بود و نمی‌توانست تصویری که دیده بود را تحلیل کند!

 

 

شاید موضوعِ خیلی ساده‌ای بود!

اصلاً شاید آن مرد یک آشنای قدیمی بود اما حالِ به شدت خرابش باعث میشد شوکه و وارفته سرجایش بماند و نگاهش از آن نقطه لحظه‌ای جدا نشود!

 

 

 

 

 

#پارت۳۱۳

#آبشارطلایی

 

 

 

یک بوق کشدار و فریاد مردی که می‌گفت:

 

-آقا مگه نمی‌بینی زده پارک ممنوع؟ برای چی پارک کردی اینجا؟!

 

 

سر چرخاند و به مرد خیره شد.

 

 

اگر شهراد همیشگی بود بی‌آنکه خون خود را کثیف کند خیلی خونسرد جوابش را می‌داد اما در این لحظه اصلاً و ابداً خودش را نمی‌شناخت!

 

 

شیشه را پایین کشید و غرش کرد:

 

-چون دلم خواسته! حرفیه؟

 

 

-غلط کردی دلت خواسته! مگه شهر هرته؟

 

 

بلندتر فریاد کشید:

 

-آره هرته… حرفیه؟!

 

 

مرد سرخ شد و همانطور که ماشینش را وسط خیابان رها می‌کرد، پیاده شد و داد زد:

 

-نه مثل اینکه تو بدجوری می‌خاری بیا بخارونمت!

 

 

متقابلاً پیاده شد و غرید:

 

-بیا ببینم کی کیو می‌خارونه!

 

 

در حالت عادی هم قطعاً زورش به مردی که چربی همه جای بدنش را گرفته و شکمش دومتر جلوتر از خودش بود، می‌رسید اما خشمی که در خونش قل قل می‌کرد سبب شد تا با دو مشت محکم مرد را روی زمین بیندازد.

 

 

وقتی مشتش را برای بار سوم به سمت صورت خونین اشاره گرفت، مردم جمع شدند و سعی کردند آرامش کنند.

 

 

-آقا بیخیال شو.

 

-زشته آقا زن و بچه وایساده… ولش کن!

 

 

جمعیت زیاد و مردی که داشت خودش را با درد روی زمین می‌کشید و دستش را جلوی صورتش گرفته بود، سرجایش نگهش داشت.

 

 

نگاهش به رو به رو خیره و صداها در سرش می‌چرخیدند.

 

 

آخرین باری که در خیابان دعوا کرد، مربوط به دوره‌ی نوجوانی‌اش بود و حال تصویر رو به رو برایش باور کردنی نبود!

 

 

چرخید تا بطری آب را از داخل ماشین بردارد و همانطور که سر و صورتش را خیس می‌کرد، بی‌توجه به وحشی‌گری‌اش، بی‌توجه به مردم و بی توجه به صورتی که این بار جای زیبا کردن خونینش کرده بود، تنها یک جمله در سرش می‌چرخید:

 

دنیز با آن مرد کجا رفته بود؟!

 

 

_♡_

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 152

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا خاتوون
نیوشا خاتوون
2 ماه قبل

خارج از بحث این داستان (ببخشی)
بچه های گل، دوستاان عزیز•• امیدوارم لیلا جوون این بین باشه اگر نبود دوستان ممنون میشم بگید لیلامرادی عزیز رو کجا میتونم پیداا کنم دیشب در مورد آق بانوو یسری بچه ها دوستان یچیزایی گفتن کرک پر من ریخت برگریزاان شدم 😨😰😱 قصه داستان رمان به اون زیبایی *

نیوشا خاتوون
نیوشا خاتوون
2 ماه قبل

درود* نه من امیدوارم ایندفعه خیر باشه* دوستدارم فکرو گمان کنم دیگه آدمهای خوب سر راه دنیز بیچاره،بینواا قرار میگیرن که کم چه زیاد

علوی
علوی
2 ماه قبل

از شانس درخشان دنیز، این داداش غیرتی و محترم باز یه مریض روانی سادیسمی از آب در میاد که شهراد مجبور به نجات دنیز و خواهرش دریا از دست این می‌شه.

رهگذر
رهگذر
2 ماه قبل

دنیز که هیچوقت از مردای اطرافش شانس نیاورد

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

چرا خطرناکتر؟؟؟؟؟چی میشه ؟این دنیز بیچاره هم هیچ وقت شانس نداشت

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x