رمان آبشار طلایی پارت 79 - رمان دونی

 

 

 

 

چهارستون تنم لرزید‌؟ لرزید!

 

انگاری حسِ بد‌ِ خودم کم‌بود که حرف‌های این مرد هم به آن اضافه شد!

 

اما این تن لرزه را… این حس ضعف را به شهراد ماجد نشان می‌دادم؟ اصلاً و ابداً!

 

 

چند نفس عمیق کشیدم و جلو‌تر رفتم.

 

 

در چند سانتی‌متری‌اش ایستادم و تلاش کردم تا از حسِ گرمِ نفس‌هایش حالت تهوع نگیرم!

 

 

-می‌دونی الآن با شنیدن حرف هات کلی سوال تو سرم به وجود اومده. مثلاً تو از کجا اونو می‌شناسی؟ از کجا می‌دونی من با کی قرار داشتم و مهمتر از همه داری چجور هشداری بهم می‌دی؟ می‌خوام همه رو ازت بپرسم. باور کن می‌خوام تک‌تک این سوال‌ها رو از شیطان رجیمی که مقابلم وایستاده بپرسم. اما بعد یهو به خودم می‌گم جواب این سوال‌ها چه اهمیتی داره؟!

 

 

-دنیز…

 

 

تنم داشت می‌لرزید و می‌ترسیدم اما ادامه دادم:

 

 

-می‌گم واقعاً چه اهمیتی داره؟ اصلاً مگه ممکنه به حرومزاده‌تر از تو بربخورم که بخوام نگران چیزی باشم؟!

 

 

یکه خورد و بی‌رحمانه‌تر پیش رفتم.

 

 

-من خونه آخرو تجربه کردم درسته؟ پس حالا اون مردی که نمی‌دونم از کجا می‌شناسیش و اصلاً از کجا می‌دونی من دیشب دیدمش، هر چقدرم حرومزاده و عوضی باشه، به پای آقای دکترماجدمون نمی‌رسه مگه نه؟!

 

 

 

 

 

#پارت۳۴۳

#آبشارطلایی

 

 

 

در یک لحظه تمام صورتش سرخ شد و جوری خیره‌ام شد که انگار ذره‌ای مرا نمی‌شناسد!

 

 

آرام کنار پایم را نیشگون گرفتم و سعی کردم خودم را برای تمام حمله‌هایش آماده کنم اما وقتی که گفت:

 

 

-شایدم بیشترین چیزی که بخاطرش باید تاوان پس بدم، عوض کردن قلبیه که هیچوقت تا این حد سیاه نشده بود!

 

 

وارفتم و این بار نه اصراری برای حرف زدن کرد و نه به نگرانی‌اش در مورد مرد بهرام نام ادامه داد.

 

 

چرخید و بیرون رفت و من سست شده روی زمین نشستم.

 

 

دهانم تلخ شده و ذهنم داشت منفجر میشد.

 

 

چه اتفاقی داشت میفتاد…

چه اتفاق لعنتی ای داشت میفتاد؟!

 

 

_♡_

 

 

 

وقتی کلید را در قفل چرخاندم، برای اولین‌بار شاهد بحث و جنجال از خانه‌ی خانوم نویدی شدم!

 

 

متعجب داخل حیاط رفتم.

 

 

در طبقه‌ی بالا باز بود و دو خواهر مقابل هم ایستاده و هر دویشان تقریباً در حال فریاد کشیدن بودند!

 

 

-والا نمی‌فهمم یعنی چی که روت نمی‌شه؟ بیشتر از خواهر‌زاده‌ت دلسوزه غریبه‌ها شدی؟!

 

-ربطی به دلسوزی نداره ثریا من یه حرف زدم باید پاش بمونم. نمی‌تونم که وسط زمستون دوتا دختر جوونو آلاخون والاخون کوچه‌ها کنم خواهر من!

 

 

 

 

 

#پارت۳۴۴

#آبشارطلایی

 

 

 

نا‌خودآگاه تکان سختی خوردم و گویا نگاهم زیادی سنگین شده بود که توجه خانوم نویدی جلب شد.

 

 

به سمت در چرخید و بلند گفت:

 

 

-دنیز جان اومدی؟ بفرما تو چایی حاضره.

 

 

گلویم خشک‌خشک شده بود و به‌سختی گفتم:

 

 

-سلام آره نه م..ممنون می‌رم خونه.

 

 

لبخند ساختگی‌ای زد و با گفتن:

 

-پس با اجازه‌ات.

 

 

در خانه‌اش را بست.

 

 

دستی به پیشانی تب دارم کشیدم و سعی کردم بغض نکنم.

 

 

اصلاً از کجا معلوم منظورشان به ما بود؟!

بیخودی نباید اعصابم را خراب‌تر می‌کردم.

 

 

آره دنیز بس کن خودتو جمع‌و‌جور کن.

 

 

یک لبخند احمقانه روی لب نشاندم و سمت واحد خودمان رفتم اما همین‌که در زدم، ثانیه‌ای بعد دریا گریان در را باز کرد و با همان اشک های مظلومانه‌اش گفت:

 

 

-آبجی فکر کنم خاله قراره بیرونمون کنه. دیگه نمی‌تونیم اینجا بمونیم!

 

 

سخت ترین کار مقاومت و هنوز سرپا ایستادن بود!

 

 

و خدایا تا کِی قرار بود این تبرهای ناگهانی را در ریشه مان را تحمل کنیم؟!

 

 

این شبِ سیاه کِی قرار بود صبح شود؟!

 

 

_♡_

 

 

 

#پارت۳۴۵

#آبشارطلایی

 

 

 

-آروم باش عزیزم چرا اِنقدر گریه می‌کنی آخه؟!

 

 

دریا اشکی که از چشمان زیبایش چکید را محکم پاک کرد و لرزان گفت:

 

 

-خودم شنیدم باور نمی‌کنی آبجی؟ یکیشون عروسی کرده انگار خواهرشم همش می‌گه ما پاشیم تا خاله خونشو بده به اون… من نمی‌خوام از اینجا بریم توروخدا! اصلاً کجا باید بریم؟ اگه بابا بفهمه؟ اگه مجبورم کنه برگردم خونه؟ آبجی توروخدا یه کاری کن. من نمی‌خوام برگردم اونجا!

 

 

 

دوباره به هق‌هق افتاد و ترسی که در وجودش بود، همه‌ی جانم را پر از حس نفرت و خشم نسبت به آن پدری کرد که مثلاً باید حامی‌مان میشد اما تنها اسمش، اینگونه تن دختر کوچکش را می‌لرزاند!

 

 

-دریا… منو نگاه کن دریا!

 

 

دستانم را دور صورت کوچکش قاب گرفتم و با وجود ترسی که در جان خودم هم افتاده و همه‌اش بخاطر تجربیات زیادی تلخی بود که داشتیم و حاصلش شده بود روح‌های بیمارمان، با لحنی محکم اما ساختگی گفتم:

 

 

-عزیزم تو منو داری خب؟ اجازه نمی‌دم هیچ‌جا بری. پیش بابا که جای خود داره. بعدشم اَلکی که نیست یکی بخواد عروسی بگیره و خاله هم بخواد مارو بلند کنه. ما قرارداد داریم باشه؟ طبق اون قرار داد نمی‌تونه تا قبل تموم شدن وقتمون بلندمون کنه… متوجهی؟!

 

 

و دیگر اضافه نکردم که از وقت قرار داد شش ماه‌مان تنها دو ماه مانده است!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 140

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

دنیز مظلوم😢

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x