رمان آبشار طلایی پارت 99 - رمان دونی

 

 

 

 

خدا شانس بده پرستاری که درحال وصل کردن سرمم بود را به خوبی شنیدم! دقیقاً از

لحظهای که وارد بیمارستان شدیم تا همین حالا جوری رفتار کرده بود که انگار من یک

مریض بسیار اورژانسی هستم!

محبت و نگرانی شدیدی که از خود نشان میداد، باعث شده بود بعضی افراد با

صورتهای چین خورده و حسادت و بعضی دیگر با حسرت نگاهمان کنند.

-قدر شوهرتو بدون خانوم هم خوشتیپه هم یخ لی دوست داره.

با جملهی پرستار نگاهش کردم و آرام گفتم:

-شوهرم نیست!

-جدی؟ خب پس قدر شوهر آیندتو بدون چون اینی که من م بی ینم عمراً ول کنت

باشه!

لب گزیدم و بیقرار بلند شهراد را صدا زدم:

– یم ای یه لحظه؟933

همانطور که داشت عکس هارا نگاه میکرد از پزشکم تشکر کرد و کنارم آمد.

-جان؟

نگاهی به زن پرستار که از نزدیک در صورت شهراد غرق شده بود، انداختم.خیلی دیر به

خود آمد اما بالاخره عقب کشید!

-میرم بیرون سرمت تموم شد صدام کن درش بیارم.

رفت و وقتی با شهراد ماجد تنها ماندم، تازه توانستم لباسش که پاره و به شدت خاکی

شده بود را ببینم!

از نزدیک و زیر نور چراغهای اتاق از بین رفتن لباسش بیشتر مشخص بود. اما چیزی

که نگرانم میکرد کمرش بود. گویی کامل صاف نمیشد!

-خوبی؟934

ابرو بالا انداخت.

-فکر کنم اینو من باید ازت بپرسم!

-معلومه کمرت درد میکنه… بد ضربه خورد باید بری عکس بندازی.

بیاهمیت طره موهایی که آشفته روی صورتم ریخته بود را عقب زد.

-نگران نباش چیز خاصی نیست، تو حواست به خودت باشه زود خوب بشی.

لب هایم را روی هم فشردم. شاید درستش این بود اگر میخواهم از او دوری کنم هیچ

سوالی نپرسم! کاری که کرده بود را کنکاش نکنم و با سنگ قلبی اجازه دهم فقط

فراموش شود اما نمیتوانستم!

شوخی که نبود او برای نجات جان من خودش را به خطر انداخته بود!

برای من…

برای دنیز…

و احتمالاً این اولین باری بود که کسی بیمنفعت، ب ای نتظار، بینقشه و ب هی یچ قصدی

برای خودِ من کاری به این بزرگی انجام میداد!935

پس پرسیدم:

-چرا این کارو کردی؟ چرا خودتو انداختی جلو؟ اصلاً شما اونجا چیکار میکردین؟ مگه

قرار نبود بیرون شام بخورین؟!

-قرار بود اما از اونجایی که بعض هی ا بیمعرفتی کردن و نیومدن من و دریا هم گفتیم

شامو بگیریم بیاریم خونه که تو هم باشی.

-چه لزومی داشت واقعاً؟ بیخودی شب بچهها هم خراب شد. خدا یم دونه الآن چقدر

ترسیدن!

با آرامش پلک هایش را باز و بسته کرد.

-چرا بترسن؟ با دریا تو خونه شمان دیگه… بعدم بچههای من هر جایی که نشونهای از

تو باشه راحتن!

آنقدر خونسرد و ریلکس بود که حرصم را بیشتر میکرد.936

-واقعاً نمیخوای منظورمنو متوجه شی نه؟ دارم میگم چرا خودتو انداختی جلوی

ماشین؟ تو دوتا بچه داری اگه اتفاق بدی برات یم فتاد…

تند یم ان حرفم پرید.

-هیچی بدتر از این نبود بلایی سر زنی که دوستش دارم میاومد!

نفسم رفت و از هجوم شدید احساسات پلکم شروع به پریدن کرد.

به سختی لب زدم:

-از..از این به بعد تو هر شرایطی که بودم نباید خودتو به خطر بندازی! واقعاً نمیخوام

بخاطر من اتفاقی برات بیفته! تو دوتا عزیز داری که تنها کسشون تو هستی و…

-تو هم عزیزِدل منی.

از جواب تند و تیز و محکمش قلبم ریخت و لب هایم به هم چسب دی .937

مصمم ادامه داد:

-قبول دارم من َمردیم که بچه هام کل زندگیمو تشکیل یم دن اما خیلی وقته دنیای من

دیگه دو قسمتی نیست! خیلی وقته کسایی که بیشتر از جونم میخوامشون دونفر

نیستن! تو قبول کنی یا نه، مسخره کنی، رد کنی، باور نکنی، هیچی نم تی ونه حسی که

من نسبت بهت دارمو تغییر بده!

دیگر نمیتوانستم طاقت بیارم!

سریع انگشتانم را روی لب هایش گذاشتم و با اشکی که در چشمانم حدقه زده بود

نالیدم:

-این کارو نکن باشه؟ التماس میکنم این کارو نکن!

بوسهای نَرم به انگشتانم زد و وقتی آرام دستم را گرفت و پر از مهری شدید پرسید:

-چیکار نکنم قربون شکلت؟

دیگر نتوانستم اشکم را در حدقه چشمم حفظ کنم.938

-این…اینجوری نکن. من با بدبختی برای خودم یه نظم درست کردم! دلمو نلرزون

شهراد پامو سست نکن! کاری نکن دوباره درست و غلطمو گم کنم باشه؟ ازت خواهش

میکنم!

ایستاد و وقتی سرم را در آغوش گرفت، از حس خوشی که لحظهای تمام تنم را گرفت

لرزیدم.

و چیزی نگذشت که صدای گرفتهاش بلند شد.

-حسی که بهت دارم خیلی وقته جزئی از وجودم شده. تو این چند سال همیشه باهام

بوده. نمیتونم کنارش بذارم باور کن منم خیلی خواستم! خواستم فراموشت کنم! با

خودم گفتم برای خوبی خودشم که شده رهاش کن. بذار بره اما نمیشه. هر کار میکنم

از این لامصب کَنده نمیشی! نمیخوام اذیت کنم. به قرآن قسم نمیخوام اذیتت کنم اما

نمیتونم هم دوست نداشته باشم! نمیتونم نخوامت! من حتی به درد کشیدن برات، به

دلتنگ شدنت عادت کردم میفهمی؟ حتی درد کشیدنی که بخاطر تو باشه هم برام

عزیزه!939

با حال خرابی که پیدا کرده بودم سکوت کردم و بوسهای که به موهایم زد، مانند

مادهای مذاب آبم کرد.

 

-شاید الآن وقتش نیست اما حالا که آرومی میخوام بهت بگم خوشگلم، میدونم

اشتباههای زیادی داشتم اما چی میشه جای اینکه هی بخوام دورم کنی جای اینکه

التماس کنی تا دلتو نلرزونم فقط یه فرصت دیگه بهم بدی؟ چی میشه بذاری بهت ثابت

کنم واقعاً پشیمونم و خیلی میخوامت؟!

…-

-دنیز؟ فقط یه فرصت دیگه عسلم!

فقط یک فرصت دیگر…

یک فرصت دیگر برای ما شدن من و شهراد ماجد!

مردی که قسم خورده بودم بمیرم هم دیگر کنارش قرار نگیرم!

اما این غیرممکن بود! نبود؟!940

_♡_

-دختر بدجوری مارو نگران خودت کردی… مطمئنی خوبی دیگه؟ میخوای با الناز

بیایم پیشت؟!

تلفن را بیشتر به گوشم چسباندم و با صدای آرامی برای آنکه مایا و ماهین غرق خواب

را بیدار نکنم، گفتم:

-خوبم عزیزم نگران من نباشید… فقط ببخشید فردا نمیتونم بیام.

نرگس تند جواب داد:

-نه بابا کجا بیای؟ قشنگ بمون خونه استراحت کن… تا وقتی کامل خوب نشدی

مرخصی. حق سرکار اومدن نداری فهمیدی؟!

خندان زمزمه کردم:941

-بله فهمیدم خانوم رئیس.

-آفرین دختر حرف گوش کن… خیلیخب من دیگه باید قطع کنم فردا بازم حرف

میزنیم.

-خدافظ عزیزم.

با لبخندی که گوشهی لبم نشسته بود، تلفن را قطع کردم و آرام سمت در رفتم. دو

ساعتی بود به خانه رسیده بودیم و چند ساعت گذشته زیربار نگاههای سنگین شهراد

داشتم عقلم را از دست میدادم!

دروغ بود اگر میگفتم حرف هایش نَرمم نکرده!

بازی سنگینی ای بین عقل و قلبم راه افتاده بود.

و دقیقاً به همین خاطر تمام مدت در بیمارستان بودن از حضورش فرار کردم. اما حال

که در پذیرایی کنار دریا بود، امکان فرار کردن وجود نداشت!

دستم که روی دستگیره در نشست، صدای آرامش توجهم را جلب کرد.

-میدونی چقدر برام مهمی دیگه؟ مثل دختر خودمی. از اولین باری که دیدمت تو قلبم

برای خودت جا باز کردی. یه942

دنیاش بود. اما حالا هر وقت نگاهت میکنم داری عجیب غریب رفتار میکنی.

عصبانیای. حرص داری. بیشتر از همه هم از دنیز… مشکلت چیه دورت بگردم؟ چرا از

خواهرت اِنقدر ناراحتی؟!

-نه عمو اشتباه فهمیدی… جور خاصی رفتار نمیکنم.

-داشتیم دریاخانوم؟ اگه نمیخوای بهم بگی نگو درکت میکنم. اما دروغم نگو باشه

عزیزم؟!

-دنیز خواسته باهام حرف بزنی؟ آره دیگه اصلاً چی میتونه باشه جز این. حتماً هم کلی

ازم بد گفته!

صدای دریا پر از حرص بود و گلویم دردناک شد.

واقعاً برای خواهرم تبدیل ب دشمن شده بودم!

نَرمشی که در صدای شهراد بود از بین رفت و با جدیت گفت:943

-من داره چهل سالم میشه دریاجان. یه مَردم، یه پَدر، به نظرت تو این سن و سال

چقدر میتونم تحت تاثیر بدگویی بقیه قرار میگیرم یا حتی تحریک بشم؟!

-عمو ازم ناراحت نشو من منظوری نداشتم بخدا فقط…

صدای شهراد همچنان جدی و ب ای نعطاف بود.

-بخاطر خودم نه اما وقتی از خواهرت اینجوری حرف میزنی آره ناراحت یم شم. تو

میتونی هر جور خواستی منو قضاوت کنی اما اون دنیزی که اینجوری صداش م کی نی

با تلخی، با لحنِ بد، همونیه که همیشه برات همه کار کرده. همونیه که برات جنگیده…

مطمئنم خودت خوب میدونی چقدر دوستت داره و احتمالاً آخرین نفریه که میتونه تو

این دنیا از تو به کسی بد بگه!

…-

-دریاجان تو دختر عاقلی هستی خیلیم خوش قلبی. از نظرت درسته که راجع به تنها

خواهرت، تنها خانوادت، اِنقدر تلخ باشی؟!944

فین فین دریا بلند شد و صدای لرزانش بلند شد.

-من نمیخوام ع..صبانی باشم عمو. شاید باور نکنی اما نه از خ..ودم و نه از دنیز

نمیخوام عصبانی باشم. اما… اما نمیتونم دست خودم نیست!

-چرا نمیتونی خوشگلم؟ بدون خجالت بهم بگو… دقیقاً مشکلت چیه؟!

-من… من از خودم متنفرم عمو از خودم حالم بهم میخوره!

مردمکهای چشمانم درشت و قلبم از جا کَنده شد.

-من… من احمق ه..همه چی رو خراب کردم. هر بار خ..ودمو تو آینه میبینم از خودم

متنفر میشم که چقدر خر بودم. میخوام به خودم نگاه نکنم. میخوام تا آخر عمر حتی

یه بار دیگه هم به چشمام نگاه نکنم. بعد به دنیز نگاه میکنم.. اون ن..نگاه تو چشماش،

نگاهی که میگه من یه بیچاره واقعیم که دیگه هیچ امیدی بهم نیست رو میبینم و

بیشتر عصبانی میشم. بیشتر داغون می..شم! انگار بعد بلایی که س..سرم اومده من

تبدیل به یه تیکه آشغال به درد نخور شدم و اونم بخاطر این خیلی ناراحته!945

صدای گریهاش بلند شد. خدایا… عروسک کوچکم!

-هیش آروم باش عزیزدلم… آروم باش دختر خوشگلم.

با دستی لرزان و چشمان اشکی آرام کمی در را باز کردم.شهراد سر خواهرم را در

آغوش گرفته بود و دریا مانند ابربهار اشک میریخت.

-تو دختر فوقالعادهای هستی. خیلی هم قوی ای بهت قول میدم همه چی درسته

میشه… بهم اعتماد داری؟

دریا با هق هق جوابش را داد:

-م..معلومه که د..دارم!

-پس دیگه ناراحت نباش. گریه هم نکن باشه؟ تو هیچ گناهی نداری. تو گیر یه مشت

حیوون افتادی و حیوون بودن بقیه تورو گناهکار نمیکنه!

-د..دارم دیوونه میشم میدونم خ..وب میدونم.946

 

-این چه حرفیه؟ تو مشکلی نداری عزیزدلم فقط یه کم اعصابت به هم ریختهاس که

من بهت قول میدم خیلی زود حلش میکنیم خب؟ کسای زیادی هستن که میتونن

بهت کمک کنن. اما به شرطی که بخوای!

…-

-خواهش میکنم بگو میخوای!

دریا با همان صورت اشکیاش سر تکان داد و بوسهای که در جواب شهراد روی گونهاش

زد، آنقدر پدرانه پر از حمایت و دوست داشتن بود که حتی دل من هم لرزید… خواهر

محبت ندیدهام که جای خود داشت!

-درست میشه دختر خوشگلم… همش درست میشه.

چشمانم خیره به حالتشان و نفهمیدم چقدر ایستاده و در سکوت نگاهشان کردم.

چقدر اشک ریختن دریا و حامی بودن شهراد را دیدم اما وقتی بالأخره دریا کمی آرام

شد، شهراد گفت:947

-من دنیزو میشناسم دریا. من عاشق خواهرتم و یه عاشق همه حالتهای معشوقش رو

از بر میشه میدونی چرا؟ چون تو طول روز بیشترین کاری که میکنه فکر کردن به

اونه! بیشترین تصویری که میبینه عکسای اونه! بیشترین صدایی که میشنوه صدای

اون تو گوششه! حتی اگه معشوقش کنارش نباشه!

خواهرم لبخند زد و من خشک شدم!

-و چون میشناسمش حاضرم برات قسم بخورم اگه وقتی میبینیش حس میکنی

ناراحته، بخاطر اتفاقی که برات افتاده نیست! بخاطر اینکه ناراحتی تو رو میبینه آشفته

میشه! تو خوب و خوشحال زندگی کن، از ته دل شاد باش، اونوقت میبینی چشماش

چطور میدرخشه!

از اینکه آنقدر درست حسم را فهمیده بود، وارفتم. خدایا چطور ممکن بود مردی که

روزی به شیطان بودنش قسم میخوردم، تا این حد بتواند درست و خوب و عاقلانه

رفتار کند؟!

-بابا… بابایی.948

با صدای گریهی یکدفعهای ماهین و از خواب بیدار شدنش، تند عقب کشیدم و سمتش

رفتم.

-ماهین جون چی شدی؟

بیجواب گریه میکرد و چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که شهراد با عجله وارد اتاق شد و

سمت دخترش رفت.

-جان؟ اینجام.

-ب..بابا

ب- گو عزیزم… خواب دیدی؟

ماهین را در آغوش گرفت و گریهی بلند ماهین خیلی زود در سینهی پدرش تبدیل به

نق نقی ضعیف شد و پلکهای کوچکِ خمارِ خوابش دوباره روی هم قرار گرفتند.

شهراد آرام گفت:949

-بهتره دیگه ما بریم… جاشون عوض شده بد خوابن.

هنوز بخاطر شنیدن مکالمهاش با دریا گیج بودم!

-ب..باشه هر جور راحتید.

-تو خوبی دیگه آره؟ درد که نداری؟

-خوبم… خوبم مشکلی نیست.

سر تکان داد و با سرعت مایا و ماهین خوابیده را در آغوش گرفت و سمت ماشینش

رفت. بیاهمیت به اعتراضش با قدمهای آرام و به شدت کُند برای بدرقهاش تا ورودی

رفتم.

وقتی بچهها را در ماشین گذاشت و تنها ماندیم، ب طی اقت گفتم:

-ازت ممنونم… بابت همه چی!950

مردانه سر تکان داد و لبخند شیکش زیادی جذاب بود! و با آنکه بودنش مانند نفس تازه

کردن بعد از هزاران کیلومتر بیوقفه دویدن بود، آرام لب زدم:

-یه چیزی ذهنمو مشغول کرده.

با همان چشمان و نگاهی که انگار در حال ذره ذره خوردنم است، سوالی سر تکان داد.

-چی عزیزم؟

-تو… تو تا کی م خی وای اینجا بمونی؟ منظورم اینه که میدونم کار خاصی نداری. از

نرگس شنیدم دکتر مجیدی کلاً داره کارهای شعبه جدیدتون رو انجام میده!

ابرویش بالا پرید.

-بودنم اذیتت میکنه؟!

از لحن دلخورش لب گزیدم.951

-موضوع این نیست. موضوع اینه میدونم همونقدر که اینجا تو شیراز کار نداری تو

تهران کلی کار داری. و قطعاً دخترا هم مدرسه دارن. واقعاً فکر نمیکنم درست باشه

بیشتر از این آلاخون والاخونشون کنی و مجبورشون کنی تو هتل بمونن!

…-

-بهتره زودتر برگردی شهراد.

نفس عمیقی کشید و قدمی جلوتر آمد.

-جالبه نه؟ من از فرصت دادن دوباره میگم تو از برگشتن!

-ببین…

یکدفعه دستش را بلند کرد و خیلی آرام موهایم را به پشت گوشم رساند.

نوازش گونه ها و لمس موهایم داشت برایش تبدیل به یک عادت میشد یا من اینطور

حس میکردم؟!952

-نه این بار تو ببین چشم آهویی!

جملهاش پر از ایهام بود و خدا لعنتش نکند که هر حرکت و هر حرفش مانند تبر به

آجرهایی که دور احساسات و قلبم پیچیده بودم کوبیده میشد و داشت تک تکشان را

از بین میبرد!

-اگرم میگی نه هیچ جوره نمیخوام ببینم باشه اشکالی نداره… من هر چقدر لازم باشه

صبر میکنم!

…-

-صبر میکنم چون مطمئنم هر آدمی حتی کسی من لیاقت یه شانس دوباره رو داره!

جملهاش که تمام شد، با قدمهای بلند سمت ماشینش رفت و تنهایم گذاشت.

تسلیم نشدن از تک تک حرفها و حرکاتش پیدا بود و من واقعاً دیگر نمیدانستم تا

کِی میتوانم طاقت بیاورم!

_♡_953

پل هک ای خستهام را محکم روی هم فشردم و در حالی که آرزو میکردم کاش دوباره

شهراد زنگ نزند، با نفسی عمیق به صندل ای م تکیه دادم و از پشت شیشه به رهگذر

عابران پیاده خیره شدم.

بعض هی ا خندان، بعضی عصبانی، بعضی نگران و بعضی آشفته حال.

هر کس دنیای خودش را داشت و هر کس نقش اول خودش بود.

در زندگیای که گاهی بسیار راحت میشد و گاهی بسیار سخت، هر. زن و مردی، هر

کودک و پیری، قهرمان خودش بود.

قهرمانهایی که بعضی اوقات موفق و بعضی اوقات با سر ز یم ن میخوردند.

 

و گاهی هم مثل من بعد گذراندن تمام چالشهای سختشان تنها آرزویی که میکردند،

این بود که تلفنشان زنگ نخورد!

که کسی که در قلبشان خانه کرده، پیگیر نشود!

چراکه دیگر نمیتوانند جلوی احساسات سرکششان را بگیرند و از طرفی دیگر از دوباره

زخمی شدن و دوباره بخاطر احساسات ز یم ن خوردن، در حد جهنم میترسند و واهمه

دارند!

در همان لحظه با زنگ خوردن دوبارهی تلفن شانه هایم بالا پرید و یکدفعه چنان

فحشی دادم که سر همه سمتم چرخید و نرگس ابرو بالا انداخت.

 

خجالت زده موبایلم را برداشتم و بلند شدم.

-چیزی نیست ببخشید… من الآن یم ام.

بی توجه به نگاههای متعجبشان تند از مغازه بیرون زدم.

واقعاً دیگر توانی برای شنیدن حرفهای قلب ویران کنندهاش نداشتم اما بیخیال نمیشد

که نمیشد!

پاسخ را زدم و حرصی گفتم:

-بله بـله بـلـه؟ چرا همش زنگ میزنی شهراد؟ بعد چند روز مرخصی مثلاً اومدم

سرکار!

-دنیز!

صدایش حالت عجیبی داشت و نگرانی در وجودم خانه کرد.955

-چیزی شده؟

صدای نفس عمیقش را شنیدم.

-شهراد؟!

-چیزی نیست… چیزی نیست فقط میتونی زود حاضرشی؟

-حاضرشم؟ چرا؟!

-باید بریم تهران!

لب هایم مانند دو خط صاف روی هم قرار گرفت.

اشتباه شنیده بودم مگرنه؟!

-تو حالت خوبه؟ چی داری میگی؟ تهران چیکار دارم من؟!

-باید بریم عزیزم.956

حرصی تک خند اه ی زدم و عصبانی گفتم:

-نه تو واقعاً خوب نیستی. قطع م کی نم من…

-دنیز بابات تصادف کرده حالش خوب نیست!

خشک شدم و عرقی که از تیغه کمرم شره کرد را خیلی خوب حس کردم.

-ت..تصادف کرده؟ چرا؟ چطوری؟!

-خبر دقیق ندارم ولی بیمارستانه.

-که اینطور پس… چی بگم خدا شفاش بده.

-دنیزجان اگه تصادف معمولیای بود به نظرت زنگ میزدم اینو بهت بگم؟ باید بریم

دکترش گفته احتمالاً زیاد وقت نداره!957

با لبهای نیمه باز نگاهم روی پدر و دختری که از عرض خیابان میگذشتند قفل شد و

شهراد ادامه داد:

-به نظرم هم برای تو هم دریا خوبه که ازش خداحافظی کنید.

_♡_

دنیز:

صدای قدمهای خودم و شهراد در راهروی بیمارستان میپیچید و دلم میخواست هر

لحظه به عقب برگردم و مانند دریا نیامدن را انتخاب کنم!

عبارت فرار کن مدام در ذهنم چشمک میزد.

مخصوصاً وقتی از پیچ راهرو گذشتیم و از پشت هیبت زنی را دیدم که بیشک مامان

بزرگ بود، یک نفر در ذهنم فریاد کشید که برگرد!

که دوباره خودت را

اما من برای تلاش کردن تغییر کرده بودم مگر نه؟!

سربالا گرفتم و به خود تاکید کردم.958

تو دیگه از هیچ کدومشون ترسی نداری دنیز اونا نمیتونن آسیبی به تو یا دریا بزنن.

محکم باش. تا وقتی محکم باشی، تا وقتی سرپا باشی هیچکس نمیتونه اذیتتون کنه!

کمی آرام شدم و وقتی پشت مامان بزرگ ایستادم، گرمای دست شهراد که از پشت

روی پهلویم نشست حالم را بهتر کرد.

من تنها نبودم اما حتی اگر بودم هم مشکلی نبود!

چه رویاروییهایی که از آن زنده بیرون آمدم. این زن پر از جهالت در مقابل تمام

چالشهای من چه بود!

گلویی صاف کردم که سمتم چرخید و یکدفعه جوری مردمک هایش درشت شد که

انگار جن دیده!

-تو… تو اینجا!

از خشم میلرزید.

-با چه جراتی اومدتی اینجا؟!

 

-شنیدم پسرت خوب نیست اومدم باهاش خداحافظی کنم.

دهانش باز و به تته پته افتاد.

-هنوز پ..پسر من نمر..ده چط..ور اینو می..گی بیآبرو؟!

ناگهان صدای مقتدر شهراد بلند شد.

-ما نیومدیم اینجا با شما بحث کنیم. یکی از آشناهام گفت عطا تصادف کرده منم دنیزو

اوردم پدرشو ببینه. بشین سرجات بیخودی هم جنجال درست نکن!

مامان بزرگ لب هایش را روی هم فشرد و حرصی سر تکان داد.

-همهی این مدت با هم بودین نه؟ پسر سادهی منو بگو که فکر میکرد دختراش اگه

رفتن، اما درعوض برای خودشون زندگی ساختن! نگو بچهاش هنوز هرزگی رو شغل

بهتری…960

این بار فرصت را به شهراد ندادم!

با قدمی بلند مقابلش ایستادم و خیره در چشمانش غریدم:

-منو ببین، حرف زدن در مورد من و دریا نه درحدته نه حقته! تو فقط یه زن نادونی که

با یه سری عقیده پوسیده، با عصبانیتت و متهم کردن بقیه میخوای وجدان خودتو

راحت کنی و مسئولیت اشتباه هاتو نپذیری! اما من و خواهرم دیگه کیسه بکست

نیستیم. حدتو بدون وگرنه خودم نشونت میدم تا الآنم اگر دهنمو بسته نگه داشتم

بخاطر سن و سال زیادت بود. وگرنه خدا شاهده که نه تنها دیگه ذرهای حس به تویی

که مثلاً هم خونمی و مادربزرگم ندارم، ازت متنفرم هستم!

صورتش سرخ و لب هایش میلرزید و میدانستم به زودی سیل تحقیرهایش را آغاز

میکند.

اخم درهم کشیدم و مانند گرگی که در کمین شکارش است نگاهش کردم.

منتظر بودم کوچکترین چیزی بگوید تا حقش را کف دستش بگذارم اما با آمدن مردی

با روپوش سفید اتصال نگاهمان قطع شد.

-همراه آقای عامری961

به سمت مرد چرخیدم و مامان بزرگ به سمتش پرواز کرد.

-آقای دکتر وضعیت پسرم چطوره؟ بگید که بهتر شده!

انتظار هر چه را داشتم…

انتظار اینکه بگوید وضعیتش به شدت وخیم است…

که ا یم د نداشته باشید که باید منتظر باشیم.

 

اما هیچ انتظار نداشتم که مرد سفید پوش با نگاه متاسفی بگوید:

-ما هر کاری از دستمون برمیاومد براش کردیم متاسفم… غم آخرتون باشه.

چشمانم گرد و تنم تکان شدیدی خورد.

جیغهای مامان بزرگ بیمارستان را گرفت و یکی از پرستارها سمتش دوید.

خشک شده سرجایم ایستاده و نمیدانم اگر دست شهراد پشت کمرم نبود، توانایی سرپا

نگه داشتن خودم را داشتم یا نه!

نگران پرسید:962

-خوبی عزیزم؟!

چشمان تار و براق شدهام را به او دوختم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. خودم

هم نمیدانستم دقیقاً چه حسی دارم.

ناراحت بودم؟ آری.

اما بیشتر از ناراحتی پر از حسی عجیب بودم.

باور مردن آن مرد خیلی سخت بود! او بارها بخاطر کم و زیاد مصرف کردنش تا پای

مرگ رفته بود اما نمرده بود! بارها در خیابانها کتک خورده بود! چاقو خورده بود!

بارها زمین خورده و حتی بارها تصادف کرده بود اما هیچگاه نمرده بود! اصلاً مگر آدم

بدها هم میمردند؟!

-دنیزم بیا اینجا… بیا یه کم بشین.

با جملهی شهراد مرد سفید پوش پرسید:

-شما دنیز خانومید؟!

نگاه963

-پدرت خیلی میخواست باهات حرف بزنه. چندباری که به هوش اومد اسمتو صدا کرد

اما متاسفانه وقتشو پیدا نکرد و امروز صبح بهم گفت اگر اومدی بگم… بگم حلالش

کنی.

بمب احساسات متناقض در وجودم ترکید و این بار آغوش شهراد پذیرای تن تماماً

سست شدهام بود!

_♡_

صدای قرآن، آفتابی که مستقیم بر فرق سرم میکوبید و نسیمی ملایم که هیچ به

آفتاب سوزان نمیخورد.

و صدای گریه و شیون مزار کناری که برای یک حاج بازاری معروف بود و سیل عظیمی

از افراد را به قبرستان کشانده بود، کاملاً در تضاد با مزار عطا عامری بود!

برای مراسمش هیچکس جز من، دریا، مامان بزرگ و شهراد وجود نداشت.

کسی برسر نمی964

کسی بابا بابا نمیکرد و حتی فاتحهای نیز خوانده نمیشد!

شهراد با اخمهای درهم و دست به سینه، پشت من و دریا ایستاده و حواسش را تماماً

جمع ما کرده بود.

دریا با بغضی که به خوبی از صورتش نمایان بود، به این طرف و آن طرف نگاه میکرد و

مدام غر میزد که برویم.

میخواست نشان دهد حسی ندارد و خیلی خوب میفهمیدم برای اینکه ناراحت است،

از خودش عصبانی بود!

مامان بزرگ چشمانش از اسم و فامیل پسرش جدا نمیشد و با وجود همه چیز دیدن

شانه هایش که خم شده بودند و دیدن اینکه انرژی زندگی به کل از وجودش رفته،

برایم ناراحتکننده بود.

ترجیح میدادم مانند همیشه غوغا کند اما اینگونه ساکت و دلمرده نشود.

نفس عمیقی کشیدم و با برداشتن چند شاخه گل و پرپرکردنش، آرام شروع به خواندن

فاتحه کردم.

بیشتر از ناراحتی احساس خستگی داشتم.

پایان همه اینجا بود… چه زندگی میکردیم چه نه… چه زندگی را برای خودمان و

اطرا965

-دنیز بسه دیگه تا کِی قراره بمونیم؟ من خسته شدم.

با غرغر دریا نیم نگاهی به چشمانش که مشخص بود به زور اشکش را حفظ کرده،

انداختم. مطمئن بودم عروسک زیبایم فقط منتظر لحظهایست که تنها شود و بعد آن

سیل اشک هایش جاری میشود.

هنوز حرف هایش روز آخری که از خانه فراری دادمش در گوشم بود.

مامان بزرگ کتکش زده و چون عطا لحظهای با ناراحتی نگاهش کرده بود، میگفت فکر

میکنم بابا مرا دوست دارد!

-دنیز چرا چیزی نمیگی؟!

به سختی دهان باز کردم. گلویم همانند کویر شده بود.

-با شهراد برو تو ماشینش بشین من یه کم دیگه یم ام.

از خدا خواسته بیآنکه توجهی به نگاه سنگین مامان بزرگ کند، تند گفت:

-باشه.966

رو به شهراد گفتم:

– یم شه دریارو ببری؟ منم چند دقیقه دیگه میام.

نگرانی و نارضیاتیاش کاملاً واضح بود.

با آرامش پلک هایم را باز و بسته کردم و لب زدم:

-لطفاً!

-خیلیخب.

یکدفعه سر خم کرد و بعد زدن بوسهای نَرم به شقیقهام دست دریا را گرفت و سمت

ماشین رفتند. از حرکت ناگهانیاش سرخ شدم و تا سر چرخاندم، نگاهم در نگاه خونآلود

مقابلم قفل شد.

منتظر بودم دوباره تیکه و کنایه هایش را شروع کند اما یکدفعه زمزمهوار گفت:

-تا حالا برات سوال شده چرا اسم و تو دریا هر دو یه معنی رو دارن؟967

-چی؟

-دنیز و دریا هر دو از نظر معنی مثل همن… به نظرت چرا؟!

اخم کوچکی بین ابروهایم افتاد.

-متوجه نمیشم چی میخوای بگی.

چشمان سرخش را قفل چشمانم کرد و با سنگ دلی گفت:

-اسم هردوتونو بابات انتخاب کرد برای اینکه مامانتو زجر بده!

-زجر بده؟!

-آره دوست پسر مامانت تو دریا خودکشی کرده بود. برای همین میخواست هر موقع

که مامانت شمارو صدا میزنه، داغ دلش تازه بشه… عذاب بکشه!968

بین لب هایم فاصله افتاد و برای یک ثانیه مغزم به کل خالی شد.

این زن چه میگفت؟!

-داغداری امروز جوابتو نمیدم اما بس کن. حداقل پشت سر پسر خودت حرف نزن!

دست به زانویم گرفتم تا بلند شوم اما بیخیال نشد و عصبانی ادامه داد:

-میخوای باور کن میخوای نکن. این حقیقته. وقتی رفتیم خواستگاری مادرت از قبل

یه کُشته مرده دو آتیشه داشت اما باباش به زور دادتش به عطا. پسرم از خوشحالی

داشت بال در میاورد که خوشگلترین دخترمحله عروسش شده. بدجوری دل داده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fsh
Fsh
3 ماه قبل

خیلی خوبه که دریا و دنیز شهراد رو دارن،دریا الان نمیدونه ناراحت باشه از مرگ پدرش یا حسی نداشته باشه

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

مادر بزرگه هم چقدر ناجنسه فقط خدا در عوض اینا شهراد رو سر راهشون قرار داده ممنون فاطمه جان دستت طلا

علوی
علوی
3 ماه قبل

ممنون فاطمه جان.
لایک داری یه عالمه!!!

علوی
علوی
3 ماه قبل

خوب؛ دلیل مرض باباهه هم مشخص شد.
عاشق زنش بوده، زنش یکی دیگه رو می‌خواسته. طرف خودکشی کرده. زنه از شوهر اجباریش متنفر شده. همه زندگی مرده برای زجر دادن زنی که هم عشقش بوده هم تمام تنفرش از عالم گذشته. بچه‌هاش هم با این کار نابود کرده.
مادربزرگ محترم هم با افکار احمقانه‌اش دامن زده به حس و حال عروس و پسرش و نوه‌هاش

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط علوی
دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x