باشنیدن صدای ارسلان بی اراده یه کم بیشتر از آرش فاصله گرفتم و ترسیده تکونی خوردم!
آرش هم که انگار با رفتار من شوکه شده بود با مکث طولانی به سمت باباش برگشت وگفت؛
_بله؟
درحالی که صدای کوبیده شدن قلبم رو توی گلوم حس میکردم به ارسلان که صورتش شبیه علامت سوال شده بود نگاه کردم…
_خوبید بچه ها؟
آرش اومد حرف بزنه که فورا پریدم وسط حرف وگفتم؛
_بله… ما خوبیم.. چیزی میخواستید؟
آرش با حرص نگاهم کرد و دندون قروچه ای کرد و دوباره سمت باباش برگشت وگفت:
_کاری داشتی بابا؟ صدام کردی…
ارسلان_ آهان.. آره پسرم.. من دارم میرم سوپرمارکت خواستم بپرسم چیزی نمیخوای واست بیارم؟!
_سوپرمارکت واسه چی؟ چرا زنگ نمیزنی واست بیارن دم خونه؟
_نه پسرم هردفعه تلفنی سفارش دادم باب میلم نبود.. خودم میرم!
_خیلی خب شما بشین خودم میرم
هیععع! خاک توگورت کنن آرش خنگگگ کجا میری آخه این چه تعارفیه الان بازمن تنها میشم!
ترسیده به آرش نگاه کردم که ارسلان گفت:
_نمیخواد عزیزمن..! خودم میرم سر کوچه اس دیگه! تورو با این حالت کجا بفرستم.. خودم میرم بادی هم به سرم میخوره!
_باشه! من که چیزی نمیخوام.. عش… سارا توچیزی نمیخوای؟
دیدی چی شد؟ وای خدا بگم چیکارت کنه آرششش! ازدهنش پرید و نزدیک بود بگه عشقم!!!! ازشدت ترس واسترس داشتم غش میکردم..
_نه ممنون.. منم هم چیزی لازم ندارم!
ارسلان با همون چهره ی پرتعجب آهسته باشه ای گفت و ازآشپزخونه رفت بیرون ..
منتظرشدم ارسلان کاملا از خونه بزنه بیرون و همین که پاشو بیرون گذاشت به آرش حمله کردم وگفتم:
_خدابگم چیکارت کنه یک روز نمیتونی واسه من دردسر درست نکنی نه؟؟؟؟
آرش با عصبانیت ولحنی جدی گفت؛
_این مسخره بازی هاواسه چیه؟ یکی ببینه فکرمیکنه کار خلافی میکنم و یا بمب خنثی میکنم!
اونقدر حرکاتت بچگونه و دیونه بازی هات مسخره اس که من هم جلوی بابا زبونم بند اومده بود و خودمم باورم شده بود دارم یه غلطی میکنم که از فهمیدنش میترسم!
_آرش من بهت گفتم نمیخوام بابات فعلا از رابطه ی ما چیزی بفهمه، نگفتم؟
_الان با این بچه بازی هات به نظرت چیزی نفهمید؟ نه؟
_اگرم فهمیده باشه همش تقصیر توئه من داشتم کارم رومیکردم تواومدی سروقتم!
با شماتت و قهر نگاهش روازم گرفت وگفت:
_خیلی بچه ای سارا…
اومد بره سمت پله ها که فورا آستین لباسش رو گرفتم ومانعش شدم!
_صبرکن ببینم کجا؟ حالا یه چیزی هم بدهکارشدم؟
_نه عزیزم من همیشه مقصرم و بدهکارم خوبه؟
_خب تواومدی توی آشپزخونه! گناه من چیه؟
_سارا من هرغلطی میکنم حواسم هست دارم چیکار میکنم و نیازی ندارم تو به من تذکر بدی ویا اونجوری تابلو بازی دربیاری که همه رو به خودت مشکوک کنی
_خیلی خب جنابعالی کارکشته وخبره تشریف داری ومن تازه کارم قبول! دیگه واسه چی مثل بچه هاقهر میکنی؟
بادلخوری نگاهم کرد و گفت؛
_من بچه ام یا تو؟ معلوم نیست قراره تا کی به این قایم موشک بازی هات ادامه بدی و عذابم بدی!
_آرش؟؟؟؟
_چیه؟ والا بخدا تو زندگیم اینقدر از بابام نترسیده بودم!
خنده ام گرفت.. یه جورایی حق با آرش بود من زیادی تابلو بازی درآورده بودم!
به سختی لب هامو که برای خنده کش اومده بود رو جمع کردم وگفتم:
_خب حالا خودتو لوس نکن.. دست خودم نبود ترسیدم خب!
کلافه دستشو محکم روی صورتش کشید وگفت:
_چرا سارا چرا؟ از چی میترسی؟ کار خلافی میکنی مگه؟
باخجالت سرم روپایین انداختم..
_عصبی نشو خب.. خب آخه من با بابات یه قرار هایی داشتم و قرار نبود عاشقت بشم!
قرارنبود یکی رو از زندگیت بیرون کنم که خودم جاشو بگیرم!
_سارا جان من واقعیت رو بهت گفتم و بهت گفتم که خودم پشت تموم اون ماجراها بودم و هیچ قراری درکار نیست نگفتم؟
_گفتی عزیزم.. گفتی اما خودتم قبول کردی که ازخیلی ازشرط وشروط های بابات خبر نداشتی و من….
میون حرفم پرید وگفت:
_بیخیال سارا!!! واسم مهم نیست بابا چی ازت خواسته و چه قرارهایی گذاشتین! مهم زندگی خودمه ومهم ترش انتخابی که میکنم!
انتخاب من تو بودی و هیچکس حق نداره توزندگی و انتخابم دخالت کنه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان چقدر مونده تموم شه پس مدرسه ها داره باز میشه دیگه نمیتونیم بخونیم
ارع والا معلوم نیست کی تموم میشه ای بابا
این خانواده کلانرمال نیستن،نه به دعوای تلفنی وگوشی خوردکردن نه به این تعارف تیکه وپاره کردن آرش وپدرش ،ساراهم که کلاچندشه،پدره میره پیش دوست دخترش بعدمیادتاریشش نزده،میگه بدون امنه خونه خوب نیست نویسنده جان فازت چیه
حق
نویسنده رو برق سه فاز گرفته کلا فاز نداره زده جاده خاکی 😂
نویسنده یه پارت اعتراف عاشقانه گذاشت تا کل اونو از دماغمون در نراره ول کن نیس😂