رمان آرزوی عروسک پارت 15 - رمان دونی

 

بعداز کمی حرف زدن و سوال جواب هایی که بینمون رد وبدل شد تصمیم گرفت همراهم بیاد واتاقمو نشونم بده..
خونه دوطبقه بود و اتاق های اعضای خانواده طبقه بالا بود و اتاق مهمون و خدمه ها طبقه پایین..

به طرف یکی ازاتاق ها رفت ومن هم بدون حرف دنبالش میرفتم…
وارد اتاق بزرگ وقشنگی شد وگفت:
_قبل شما اینجا اتاق طناز پرستار قبلیم بود.. دختر آروم و باوقواری بود و من خیلی دوستش داشتم اما ازشانسم با آرش سرناسازگاری داشت وآرش هم باهاش با حضورش مشکل داشت و همین باعث شد طناز ازمن هم خسته بشه و از پیشم بره!

دلم واسش سوخت.. یه جوری از تنهاشدنش حرف میزد دل آدم واسش کباب میشد.. بی اختیار یاد تنهایی مامانم افتادم..
الهی دورت بگردم مامانی.. خدا میدونه قراره چقدر غصه نبود منو بخوری!
_از اتاقت خوشت اومد دخترم؟

بدون اینکه به حرفم فکر کنم گفتم:
_من واسه یه مدت قراره از مادرم دور بمونم و فکر میکنم شما مادرم هستید و سعی میکنم جای طناز رو واسه شما پرکنم… شماهم دیگه غصه نخور..
لبخند زد.. خوشحال بود اما مغرور.. میدونستم دلش میخواد خوشحالیشو بروز بده اما غرورش اجازه نمیداد..

_امیدوارم بتونم تواین مدت مادری کنم عزیزم! خوشحالم که اومدی..
_ممنون.. اینجا خیلی قشنگه.. هم قشنگ وهم بسیار باسلیقه چیده شده!
ترکیب اتاق از رنگ های سفید ونارنجی بود.. سرویس خواب دونفره سفیدرنگ و میزتوالت هم رنگش..

پرده سفید با شاپرک های نارنجی و ست روتختی..
اندازه اتاق اگه یکی دومتر اضافه تر میشد درست اندازه حال خونه ما میشد!
آمنه خوشحال از تعریف من از زیبایی اتاق باخوشحالی گفت:
_من هیچوقت واسه خونه ام دیزاینر نیاوردم وهمیشه خودم نظر دادم..

آرش پسرمم سلیقه اش به من رفته و انتخاب رنگ و دیزاین اتاق کار پسرمه!
_خداحفظش کنه واستون!
_‌سلامت باشی عزیزم.. خدا همه ی بچه هارو واسه پدر ومادرشون حفظ کنه.. خب قشنگم.. من میرم شما یه کم استراحت کن بعدش بشینیم یه کم حرف بزنیم…

اومدم بگم لازم نیست که ادامه داد:
_من برخلاف قوانین خونه صبح زود بیدارشدن یه کم واسم سخته و تا ارسلان میزنه بیرون میرم میخوابم.. میون حرفش خندید وگفت:
_بین خودمون بمونه ها.. ۳۰ ساله که بنده خدا فکرمیکنه من هرروز سرساعت ۷ بیدار میشم…

چقدر این زن ماه بود.. چقدر صادق و خون گرم بود.. بااینکه هنوز دو ساعت از اولین دیدارمون نگذشته بود اما خیلی سریع باهام گرم گرفته بود…
با لبخند گفتم:
_خیالتون راحت من دهنم قرصه قرصه!
_برو گلم برو استراحت کن بیدارشدم به تهمینه میگم بیدارت کنه..

_ممنون.. تاشما بیدار میشید من هم وسایلم می چینم!

بعداز چیدن لباس هام توی کمد که خیلی هم وقت گیر بود داشتم لوازم آرایشمو توی میزتوالت میچیدم که صدای مردی به گوشم رسید..
قلبم شروع کرد به تند تپیدن…
خجالت میکشیدم از روبه روشدن با کسی که اون همه توشرکت باهام بدحرف زد و الان من به عنوان یه مستخدم توی خونشون ‌ظاهر شده بودم!

ای خدا.. التماست میکنم به من قدرتی بده که بتونم این یک سال رو دووم بیارم و هیچ زندگی رو با حضورم ازهم نپاشم!
راستش من واسه بهم ریختن زندگی این مرد نیومده بودم و تصمیم داشتم آسه بیام و آسه برم تا مهلت قراردادم با پندار تموم بشه!

توی قردادی که به صورت محرمانه بین من و پندارنوشته شد، بعداز گذشت یک سال چه اون دختر توی زندگی آرش باشه چه نباشه کارمن تموم میشه ومیرم سراغ زندگیم..

من عشق رو میفهمم و خوب درک میکنم بعضی وقتا ممکنه مادروپدر مخالف باشن اما کم کم قبول میکنن و همه چی تموم میشه! تصمیم داشتم بجای به هم زدن زندگی، صلح برقرار کنم و برگردم پیش عشق خودم.. پیش کوهیارم!

مانتومو با پانجوی راحت تری عوض کردم و به مامان زنگ زدم..
از راحتی و آرامش این خونه واسش گفتم ودل بی قرارشو آروم کردم..
از مهربونی وخون گرمی آمنه گفتم.. از هرحرفی که دل مادرمو آروم میکرد استفاده کردم و خداروشکر تونستم دلشو قرص کنم

وقت ناهارشد و من دلشو نداشتم از اتاقم برم بیرون، اما این حس وحال دووم نیاورد چون آمنه، تهیمنه رو فرستار دنبالم و من مجبورشدم با دنیایی پراز حس وحال بد اتاقمو ترک کنم..

دلم میخواست مثل خونه های پول دار ها خدمه ها جدا غذا بخورن اما اینطور نبود.. همگی سر میز غذاشونو سرو میکردن!
آمنه بادیدنم دوباره ازاون لبخند های مهربون زد وگفت:
_تونستی بخوابی قشنگم؟

_سلام.. نه نخوابیدم… لباس هامو مرتب کردم..
_سلام گلم.. میگفتی تهمین بیاد کمکت!
_لازم نبود ممنون…
صدای پندار باعث شد تپش قلب بگیرم..
_به به.. ببین کی اینجاست.. خوش اومدی خانم شریفی!

آب دهنمو قورت دادم و باصدایی لرزون برگشتم وسلام کردم..
بلوز وشلور توخونه ایش که معلوم بود گرون هم هست یک دنیا با اون کت شلواز خشک و اتو کشیده محل کارش فرق داشت!

_سلام دخترم.. خوش اومدی…
_ممنونم..
پشت بندش آرش که به شدت هم اخمو بود به جمعمون اضافه شد..
هیچی نگفت وفقط با اخم و تعجب نگاهم کرد…
گلوم خشک بود اما با جون کندن سلام کردم…

خوش قیافه و هیکل ورزش کاری داشت اما به شدت سگ اخلاق!
جواب سلاممو نداد و روبه پندار گفت:
_از کی تاحالا کارمند های شرکت رو میاری خونه؟
پندار لبخندی نه چندان عصبی زد وگفت:
_خانم شریفی پرستار جدید مادرته پسرم.. روبه من ادامه کرد وگفت:
_بفرمایید بریم ناهار…

همه به طرفی رفتن ومن هم باخجالت دنبال امنه رفتم که آرش گفت:
_شما لباس فرم نداری؟
_بله؟
_ازتهمینه لباس فرم بگیر بعد بیا…
آمنه اومد چیزی بگه که پندار فورا پادرمیونی کرد وگفت:
_امروز روز اوله آرش جان لازم به سخت گیری نیست!

فکر همه جاشو کرده بودم الی پوشیدن لباس خدمتکاری! اوج تحقیرم وقتی بود که اون عوضی تا لباس مزخرف خدمتکاری رو تنم نکردم اجازه نداد سر میزشون باشم!
ازخدا فقط یه چیزی میخواستم..

نمیخواستم پولدارم کنه.. نمیخواستم زاینجا راحتم کنه.. هیچی ازش نمیخواستم جزاینکه تواون لحظه قلبم ازحرکت بایسته و بمیرم!
دست هام میلرزید وپای سمت راستم لمس شده بود و به سختی خودمو سرپا نگهدا‌شته بودم!

باتهمینه که زن خیلی خوب ومهربونی بود رفتم سمت میزنهار..
پندار با دیدنم بالبخندی اجباری گفت:
_چقدر بهتون میاد.. خوب شد به حرف آرش گوش دادیم!
میدونستم خجالت زده شده و داره از روی شرمندگی کار پسرشو ماست مالی میکنه…

درجوابش چیزی نگفتم وکنار آمنه نشستم.. واسش غذا کشیدم و هرچقدر اصرار کردن که چیزی بخورم موفق نشدن ومن فقط باچند برگ کاهو خودمو سرگرم کردم.. سرگرم که نه! لحظه شماری میکردم زودتر غذاشون تموم بشه و من از جمعشون فاصله بگیرم!

لباسم معذبم کرده بود.. شبیه بچه مدرسه ای های اروپا شده بودم.. پیرهن آستین بلند سورمه ای که قدشم کوتاه بود به زور تاروی شکمم میومد با دامن کوتاه تاروی زانو به رنگ پیرهنم با جوراب زخیم سفید.. سرآستین وجیب های کتمم نوار سفید داشت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x