سه روز بعد با رضایت شخصی و اجازه ی دکتر آمنه رو مرخص کردیم وآوردیم خونه..
زن بیچاره یا همش بخاطر داروهاش خواب بودیا بیدار میشد سراغ آرشی رو میگرفت که کنار دستش نشسته بود..
از سکوت و تنفری که کل خونه رو دربرگرفته بود هم چیزی نگم بهتره..
به گفته ی دکترش باید کم کم به آمنه می فهموندیم که فراموشی گرفته و مطمئنا روزهای سختی رو پیش رو داشتیم..
داشتم دارهاشو آماده میکردم که آرش از بیرون برگشت و اومد توی آشپزخونه..
_سلام.. خسته نباشی..
_سلام عزیزم.. ممنون.. خوبی؟ از مامان چه خبر؟
_ممنون.. خوبه خداروشکر.. دارم داروهاشو آماده میکنم.. امشب قراره بهش بگیم که فراموشی گرفته..
_امشب چرا؟ هنوز زوده.. میترسم چیزیش بشه.. فعلا هیچی نمیگیم تا یه کم جون بگیره!
_چی بگم.. خودمم گیج شدم.. آقا ارسلان گفتن که امشب بهش بگیم و گفت که خواست دکترش بوده!
_اونو ولش کن.. تو فقط به حرف من گوش کن..!
کلافه سینی که داروها داخلش بود رو روی کانتر کوبیدم و گفتم:
_آرش میشه اینقدر با پدرت لج نکنی؟ دیگه دارم دیونه میشم از دست شماها! من بیچاره نمیدونم باید باساز کدومتون برقصم آخه!
دست هاشو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت:
_خیلی خب بابا.. چرا عصبی میشی؟ من کی لجبازی کردم دختر؟ فقط میترسم شوک بهش وارد بشه!
دست هامو روی شقیقه هام گذاشتم و بی حوصله گفتم:
_لازم نکرده بترسی نگران نباش مطمئنا خودش تاحالا فهمیده که چه بلایی سرش اومده
فقط بخاطر داروهاش نمیتونه بهشون فکرکنه!
شماهم بجای لجبازی و تصمیم گیری خودسرانه سعی کن طبق دستورات پزشکش پیش بری ومنم اینقدر اذیت نکنی!
اومد نزدیک تر دستشو دور کمرم انداخت و به خودش چسبوندم و کنار گفتم گفت:
_ازمن نارحتی عشقم؟
_ناراحت نیستم اما فضا و جَو خونه یه جوری سنگین شده
که تحمل کردنش داره سخت میشه و همشم تقصیر تو و قهرکردن های بچگونه اته..
گونه ام رو بوسه ی آرومی زد و گفت؛
_ببخشید عشقم.. از به بعد هرچی تو بگی همون کار رو میکنم خوبه؟
چپ چپ نگاهش کردم و عاقل اندرسفیهانه گفتم:
_توی این مدت دفعه چندمته داری قول میدی؟
خندید و با خنده گفت:
_این دیگه آخریشه.. به جون خودم.. قول!
_سارا خانوم؟؟؟ سارااااا ؟ کجایی دختر؟
این صدای آمنه بود که من رو به عنوان پرستاری ناشناس میشناخت و ازوقتی که به هوش اومده پوستمو کنده اونقدر که سراغ پسرشو ازم میگیره!
باعجله از آرش جدا شدم
_وای بیدار شد.. من برم داروهاشو بدم ببینم چی میخواد..
آرش با خنده ی غمگین گفت:
_حتما بازم میخواد بپرسه آرش کجاست!
_اشکال نداره.. درست میشه.. خدابزرگه..
_سارااااا ؟؟؟
سینی رو برداشتم و همزمان که به طرف پله ها میرفتم صدامو بلند کردم و جواب دادم:
_جانم آمنه خانوم.. دارم میام..
دراتاقشو باز کردم و رفتم داخل وبا خوش رویی گفتم:
_سلام خوشگل خانوم.. خوب خوابیدین؟
_کجایی دختر؟؟ چرا منو تنها میذاری میری آخه؟
_معذرت میخوام.. داشتم داروهاتونو آماده میکردم..
با بدخلقی پتو رو از روی خودش کنار کشید وگفت:
_من دارو نمیخورم.. برو بگو آرش بیاد..!
بداخلاقی هم یکی دیگه از رفتار های جدیدش بعد از هوشیاری بود.. یعنی یه جوری بداخلاق شده بود که انگار نه انگار تاقبل از اون مهربون ترین زن دنیا بود…
چاره ای جز تحمل نداشتیم که.. نقاب لبخند رو روی صورتم زدم و رفتم کنار تختش نشستم..
_عه آمنه جونم.. این کارا چیه؟ اگه داروهاتونو نخورین که آقای پندار منو اخراجم میکنه!
_خوب کاری میکنه! اونقدر نمیخورم که همتون رو بندازه بیرون! معلوم نیست چه کوفتی ریختی تواینا و داری به خورد من میدی!
اومدم چیزی بگم که آرش اومد توی اتاق..
_سلام مادرجان.. خوبی فداتشم؟
آمنه بدون اینکه جواب آرش رو بده دنبال روسری گشت و با عجله روسریش رو سرش کرد و کنار گوشم آهسته گفت:
_به ارسلان میگم درنبودش پسر غریبه رو میاری خونه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سارا غریبه میاره خونه 😂😂😂
_به ارسلان میگم درنبودش پسر غریبه رو میاری خونه
😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂
مرسی فاطمه جان 😍