باهاش لج کردم.. وقتی اون بعداز چندین بار خواهش وتمنای من که یه ذره رعایت حال منو بکنه، بازهم کار خودشو میکنه پس من هم به حرفاش گوش نمیکنم تا بفهمه چقدر بی توجهی عذاب آوره!
با بدخلقی درخواستش رو رد کردم و رفتم توی اتاقم.. آرشم که انگار متوجه عصبانیتم شده بود دیگه پا پیچم نشد..
واقعا داشتم کم میاوردم…
من توی خانواده ای آروم بزرگ شده بودم که هیچوقت حتی توبدترین وسخت ترین روزهای زندگیمون بی احترامی به پدر ومادر وحتی خواهر باخواهر پیش نیومده بود
واین نوع زندگی کردن داشت اذیتم میکرد چون هیچ جوره با روحیات من سازگار نبود و آرش باید این رو بفهمه… البته امیدوارم تا دیر نشده متوجه جدی بودن این مسائل بشه!
تاآخر شب دیگه از اتاقم بیرون نیومدم و آرشم انگار تازگی ها تنها چیزی که واسش مهم نیست قهر من بود!
ساعت از دوازده هم گذشته بود که دیگه صدای معده ام دراومده بود
اونقدر گرسنه ام بود که تسلیم شدم و بیخیال قهر شدم و به طرف آشپزخونه رفتم تا چیزی واسه خوردن پیدا کنم و به داد معده ی بیچاره ام برسم..
بافکراینکه همه خوابن یواشکی و پاورچین اتاقو ترک کردم اما انگار کسی خواب نبود وهمه چراغ ها روشن بودن..
اومدم بیخیال بشم وبرگردم توی اتاقم
اما باخودم فکرکردم که این کارها بچه بازیه ومن جای آرش نیستم و نمیتونم بفهمم تودلش چه خبره پس به راهم ادامه دادم و وارد آشپزخونه شدم!
بادیدن آرش توی آشپزخونه اخم هامو توهم کشیدم بلکه شعورش قد بکشه و بفهمه باهاش قهر بودم!
گوشی دستش رو به صورت برعکس روی میزگذاشت
یه جوری که صفحه اش معلوم نباشه و گفت:
_به به سارا خانوم..! چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد! خوب خوابیدی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
_خواب نبودم.. نه که خیلی بود ونبودم واست مهمه..! اصلا متوجه خواب وبیداری من نشدی!
_وا؟ این حرفا جدیده؟ اینارو دیگه از کجا درآوردی؟
دیونه من فکرکردم خوابیدی گفتم شاید خسته ای مزاحمت نشم تا استراحت کنی!
به طرف یخچال رفتم و ظرف پنیر رو بیرون کشیدم و همزمان که نون برمیداشتم گفتم:
_آره استراحت کردم مرسی که نیومدی!
ازجاش بلندشد و به طرفم اومد..
_گرسنته؟ چرا نون وپنیر میخوری؟ غذا تویخچال هست میخوای واست گرم کنم؟
_نه ممنون همین نون پنیر کافیه ساعت یک شبه نمیخوام غذای سنگین بخورم..
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم..
حالا آرش پشت سرم ایستاده بود…
دست هاشو از پشت صندلی دور گردنم انداخت وکنار گوشم گفت:
_چندساعت میری خودتو حبس میکنی توی اتاق نمیگی دلتنگت میشم؟
اومدم جواب بدم که صدای ویبره ی گوشیش روی میز بلند شد..
نمیدونم چرا برعکس همیشه وبرخلاف عادتم که هیچوقت روی گوشی و تماس های کسی کنجکاوی نمیکنم،،
اون لحظه به شدت روی گوشی آرش حساس شده بودم وتموم حواسم به گوشیش بود!
_گوشیت زنگ میخوره.. نمیخوای جواب بدی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بابا وقتی میخاید وسطش ول کنید برید چرا اصلا شروع میکنید رمانتونو یه ملتو علاف خودت کردی نویسنده عزیز😐💔
توروخدا بازم پارت بذار من عادت داشتم و دوس داشتم هر روز صبح این رمانو بخوونم
بابا اینکه نویسندش خوب پارت میداد
چرا اینشکلی کرد
فقط مونده بود این ناز کنه پارت نده 😂
ولی الان یه ماهه پارت نداده
خب یعنی دیگه نمیخواد بده؟
چرا اعلام نمیکنن این نویسنده ها فاطمه جون؟ 😕
چرا رمان جدید نمیزارید
آقا همه رمان های آنلاین اومد غیر از این رماننننن
اینم زمانم ب خاطرها پیوست؟هوم؟؟ 🏃 🤏 😐
برای شادی روح رمان مرحومه مغفوره شادروان سیده حاجیه رمان ارزوی عروسک جمیعاً الفاتحه😅😉
پارت نداریم دیگه🤦♀️
سلام
ادامه ی رمان رو نمی ذارید
ببخشیدچراپارت ۱۵۶نمیاد۱۰روزمیشه نیومده
نویسنده پارت نداده
ببخشید خدایی نکرده اتفق بدی که برای نویسنده نیافتاده؟
خدایی نکرده تو گونی نکرده باشنش بررده باشنش اویین
😂 😂
پارت گذاری نمیکنید؟
ن نویسندش فعلا پارت نداده
نویسنده پارت گذاری نکرده فعلا چیزی براتون بزاریم
نویسنده این رمان کیه؟؟
چقدر این سایت بی نظم شده قبلا رمانها سر ساعت بارگذاری میشد اما چند وقته یکی میزارند یکی نمیزارند
عزیزم سایت بی نظم نشده
فاطمه چند روزه دسترسی به نت نداره
عمدا که نمیخواد پارت نزاره
خودتم میدونی نت نیست
پارت جدید کو؟
هعی به عمیقدرم رازی عیم ب مولا هعیبب
ممنون که می نویسی امیدوارم هر روز پیشرفت کنی