بامکث طولانی که بیانگر این بود، داره دنبال بهونه یا حرف تازه ای میگرده گفت:
_مچ گیر خوبی هم هستی!
_اما این جواب من نبود!
_خب مثلا اگه بگم نمیدونم چرا سراز اینجا درآوردم تو باور میکنی ؟
_بازم نوشیدنی و حال و خراب ووو؟؟؟
یه دفعه یه جوری که انگار خودشو جمع کرده باشه، با تک سرفه ای گلوشو صاف و صداشم محکم کرد وگفت:
_نه بابا.. داشتم سربه سرت میذاشتم… این اطراف کار داشتم یه دفعه یاد تو افتادم با خودم گفتم یه کم اذیتش کنم!
نمیدونم چرا حس میکردم تموم وجودم میخواد که بدونه چرا اومده و چرا اینقدر داغونه!
دلم میخواست از کارهاش باخبر بشم وبیشتر از زندگیش بدونم!
_توکه دلت نمیخواد دوباره کلاهمون توهم بره و دعوامون بشه؟
_این الان تهدید بود یا سوال؟
_سوال تهدیدی!
_خب اینجوری من در مقابل تهدید جواب درست رو نمیگم که!
_میگی چرا اینجایی یا نه؟
سارگل اومد توی بالکن و با اشاره ی دست و حرکات پانتومیم تندتند می پرسید کیه و چی شده و…!
قبل ازاینکه آرش حرفی بزنه گفتم:
_یه لحظه گوشی رو نگهدار!
دستمو جلوی دهنی گوشی گرفتم و روبه سارگل گفتم:
_دو دقیقه دندون میذاری رو جیگرت یانه؟ نمی بینی دارم حرف میزنم؟
_خب بجای این ها یک کلمه بگو کیه منم تو آتیش فضولی نسوزون!
_برو ببین مامان اینا خوابن؟
_آره خوابن چطور؟
دستمو به نشونه ی سکوت بالا بردم و دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم وبه آرش گفتم:
_یه کم صبرکن الان میام پایین!
سارگل_ وا کجامیری؟ کی بود زنگ زد؟ کوهیاره؟
_کوهیار کجا بود؟ اون چیکار به من داره؟ آرشه پسر ارسلان.. همون که گفتم میخواد کمکم کنه بدهیمو به باباش پس بدم!
_عع ایول همون لعنتی جذاب! اینجا چیکار میکنه؟
_نمیدونم شاید کار مهمیه که این وقت شب اومده در خونه! همینجا بمون حواست به مامان اینا باشه زود برمیگردم!
_منم میام! منم ببر..
شماتت بار نگاهش کردم که گفت؛
_ جون آجی منم ببر نامردی نکن شاید دوماد پولدار واستون آوردما!
_لازم نکرده خودش زن داره و منو توبه چشمش نمیایم..
دیگه منتظر ادامه ی حرف هاش نشدم و با عجله چادر نماز مامانو پوشیدم و آهسته رفتم بیرون!
همونجا توی ماشینش نشسته بود و چون من از پشت سرش میومدم متوجه من نشد و در ماشین رو که باز کردم تکونی خورد!
_عه اومدی؟ گفتم الان دوساعت میخواد چیتان پیتان کنه بعد بیاد!
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم وگفتم:
_اصلا هم از بوی ماشین معلوم نشد چی خوردی!
سرشو به صندلی تیکه داد و درحالی که چشم هاشو بسته بود لبخند کوتاهی زد وگفت:
_تو از پشت تلفن فهمیدی اما اون نفهمید و واسش مهم نبود!
_کی؟
_همونی که به قصد کمک رفتم نزدیکش و خودمو به خریت زدم واجازه دادم هرکاری میخواد بکنه!
_نسیم؟
بدون اینکه چشم هاشو باز کنه سرشو به نشونه ی تایید چندبار تکون داد..
_اوهوم!
_بانسیم دعوات شده؟
_من با اون دعوام نمیشه!
_والا تا وقتی بخوای اینجوری قسطی حرف بزنی من چیزی نمیفهمم و توی شرایطی هم نیستم که زیاد بتونم بمونم! میگی چی شده؟ اینجا چیکار میکنی؟
_برو خونه.. ببخشید متوجه شرایط نبودم.. خودمم نفهمیدم چرا اومدم!
_با این حالت کار خیلی خطرناکی کردی اصلا نشستی پشت فرمون!
یه ذره به فکر مادرت هم باش بنده خدا گناه داره.. میدونم الان نخوابیده و پشت پنجره انتظار اومدنتو میکشه! لطفا با احتیاط رانندگی کنن و برگرد خونه!
_تونمیای؟
_من تا آخر هفته مرخصی دارم شنبه برمیگردم!
نیم نگاهی بهم انداخت و اخم هاشو توهم کشید و گفت:
_اوکی، من دیگه میرم.. واسه توهم دردسر درست کردم. حلال کن!
_خواهش میکنم.. دلم میخواست بدونم چی شده اما میدونم نمیخوای حرف بزنی!
دعوا نمک زندگیه وتوی همه ی خانواده ها هست، انشاالله چیزمهمی نباشه و زودتر آشتی کنین!
لطفا موقع رانندگی به مادرت فکرکن که خیلی دوستت داره!
در ماشین رو باز کردم وهمزمان گفتم:
_شب بخیر
سری تکون داد و ماشین رو روشن کرد..
منم پیاده شدم و بدوبدو برگشتم خونه!
به اتاقم که رسیدم سارگل دوباره شروع کرد!
_چی شد؟ چی میخواست؟ چرا اومده؟
دلم نمیخواست سارگل باخودش فکر اشتباهی بکنه، شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_دیونه اس بابا، نصف شبی اومده خبر بده که پول جور شده و این چرت وپرت ها! اومده بود خبربده تا بابارو خوشحال کنیم، خبر نداره که کسی چیزی نمیدونه!
روی تختش نشست و گفت:
_چه پسرخوبیه، از اون بابا یه پسری به این با محبتی بعیده! این همه راه اومده دل کسی رو شاد کنه که اونو نمیشناسه و حتی ندیده! کاش زن نداشتااا شانس نداریم که!
_منم رفتم توی تخت خودم دراز کشیدم و دست هامو زیر سرم گذاشتم و درحالی که به سقف خیره شده بودم گفتم:
_ازاون دسته مرد های عاشقه که حاضره خودشو عذاب بده تا مبادا معشوقش ازگل نازک تر بشنوه!
درست نقطه ی مقابل کوهیار، اون بخاطر غرور خودش زد منو نابودم کرد تا مبادا غرورش جریحه دار بشه!
سارگل که انگار متوجه غم توی صدام شده بود با پرخاش گفت:
_ولش کن بابا کوهیار کدوم خریه دیگه! اون لیاقت تورو نداشت و توهم به آدم های بی لیاقت فکرنکن و خودتو عذاب نده..
مثل خودش که به راحتی قید تورو زد توهم قیدشو بزن!
اون شب تاصبح گریه کردم و برای سارگل از غم های دلم و کارهایی که کوهیار در حقم کرده بود گفتم..
تا روشن شدن هوا بیدار موندیم و بعدشم تا لنگ ظهر خوابیدیم و…!
دلم پرمیکشید برای اینکه برم ویواشکی از دور کوهیار رو ببینم اما صدای اون زن مدام توی گوشم زمزمه میشد و هرلحظه برای فراموش کردنش مصمم تر میشدم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی کم مثل همیشه
سیلام میگم زن کوهیارگیسو هست ؟؟؟؟
به احتمال زیاد ارع
ولی صداشو باید میشناخت سارا دیگه
ولی نشناخت
دقیقا منم همچین حسی دارم 😐
خوبه رمانت فقط چرا پارتت کوتاهه شروع نکردی تموم میشه…