با یک چشم به هم زدن مرخصی و روزهای خوب کنار خانواده بودن گذشت و باید برمیگشتم سرکارم!
توی اون یک هفته بیخیال تایم خوابم شده بودم وتا لنگ ظهر می خوابیدم، واسه همونم برنامه هام به هم ریخته بود!
_رسیدیم خانوم، همینجاست؟
باصدای راننده آژانس چرتم پاره شد و به خودم اومدم!
فک شل شده خواب آلودم رو به سختی جمع کردم و گفتم:
_بله متشکرم!
کرایه روحساب کردم وپیاده شدم.. به ساعت نگاه کردم..
مثل همیشه دیر رسیدم!
زنگ روزدم و رفتم داخل.. ماشین آرش توی حیاط پارک بود و این نشون میداد که خونه هستش!
آمنه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و ابراز دلتنگی کرد!
نمیدونم چرا باچشم هام دنبال آرش میگشتم!
انگار خونه نبود وفقط ماشینش رونبرده بود!
رفتم لباس هامو عوض کردم تا با آمنه صبحونه بخوریم و بافکر اینکه من وآمنه تنها هستیم، روسریمو نپوشیدم
با دیدن میز پررزق و برق صبحانه که خدمتکار زحمتش رو کشیده بود، یاد خونه خودمون افتادم که بجز پنیر و چایی، چیزی توی سفره دیده نمیشد ومن،، اون نون وپنیر ساده ی خونه ی پدریم رو بادنیا عوض نمیکنم!
_چرا ایستادی مادر؟ بیا بشین چاییت سرد شد!
لبخندی زدم و بااینکه اشتها نداشتم رفتم کنارش نشستم!
داشتم چاییم رو شیرین میکردم که صدای آرش رو پشت سرم شنیدم!
_یه کمم منو تحویلم بگیرید، کمبود محبت پیدا کردم والا…
واسه اینکه ازجام بلند بشم و برم روسری سرم کنم خیلی دیر شده بود و فقط تونستم تکونی خفیف بخورم وخجالت زده سرمو بندازم پایین وزیرلب سلام کنم!
_سلام!
بدون اینکه مستقیم نگاهم کنه جواب داد:
_به به ببین کی اینجاست خاله قزی اومده!
دستی به موهام کشیدم وبه لبخند کوتاهی بسنده کردم!
نمیدونم چرا درمقابل آرش اینقدر معذب بودم!
آرش باصدای بلند گلی (خدمتکار) روصدا زد وگفت:
_میشه لطفا روسری ساراخانوم رو واسش بیاری؟
باتعجب نگاهش کردم که آهسته تر، یه جوری که فقط من وآمنه بشنویم ادامه داد؛
_خودشو کشت اینقدر سرخ وسفید شد!
آمنه با تحسین به آرش نگاه کرد و یه جوری که گوشی دست من بیاد گفت:
_امروز چرا نرفتی سرکارت مادر؟
آرشم نامردی نکرد و زد توی ذوق مادرش وگفت:
_امروز نسیم داره میاد اینجا، حوصله کارو کارخونه ودفتر هم نداشتم! چطور؟ اگه مزاحمم برم؟
لطفک آمنه قیافه اش با حرف های آرش دیدنی شده بود با دلخوری گفت:
_نه پسرم این حرفارو از کجا میاری؟! صبحانه ات رو بخور عزیزم..
لبخند لعنتی من که به سختی جمعش کرده بودم عضلات صورتم رو قلقلک میداد که از چشم آرش دور نموند!
گلی روسریمو که روی تخت گذاشته بودم بهم داد وگفت؛
_بفرمایید، معذرت میخوام بی اجازه وارد اتاقتون شدم!
روسری رو ازش گرفتم و گفتم:
_خیلی ممنونم گلی خانوم.. خواهش میکنم وظیفه ی شما نبود..
روسریمو سرم انداختم و بی توجه به نگاه خیره ی آرش مشغول صبحانه ام شدم که آمنه گفت:
_ساراجان جدایی از پای بندی واعتقاد خودت، اگه روسری انداختن واست سخته میتونی نپوشی وما مشکلی با این موضوع نداریم!
راستش من هم زیاد در قید وبند حجاب و اینجوری چیزا نبودم و توی مهمونی های مختلط بدون روسری میرفتم اما نمیدونم چرا اینقدر از آرش و ارسلان خجالت می کشیدم!
لبخند بی جونی زدم و گفتم:
_توی مهربونی شما هیچ شکی نیست، اما من راحتم، ممنونم ازتون!
آرش درحالی که لقمه توی دهنش بود گفت:
_خارج از کشورم بری حجاب میکنی؟
نگاهی بهش انداختم و من هم مثل خودش بیخیالی گفتم:
_فعلا که نرفتم، هروقت خواستم برم تصمیم میگیرم!
چشمکی زد و باشیطنت گفت:
_پس دعا کن یه شوهر پولدار گیرت بیاد!
_ترجیح میدم واسه چیزای با ارزش تری دعا کنم و الکی سرخدارو شلوغ نکنم!
_عع؟؟ میخوای بگی شوهر….
آمنه با سرزنش اسمشو صدا زد ومانع ادامه حرفش شد!
آرشم تک خنده ای کرد و گفت:
_باشه بابا سکوت میکنم، بعدا راجع بهش حرف میزنیم!
ازجاش بلند شد و قبل از اینکه بره بی اراده و بدون کنترل زبونم گفتم:
_امروز کیفت کوکه ها! کاش نسیم همیشه بیاد، حداقل دیگه با مجسمه ابوالهول صبحونه نمیخوریم، مگه نه آمنه جون؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تورو خدا یکم زیادش کننن نویسنده 🥺🥺🥺
پارت اش کمه
وای چه سوتی داد اخرشش😂😂😂😂😂
خیلی قشنگه و روز به روز جذاب تر میشه ولی ای کاش پارتهایی که میزارین طولانی تر باشه
رمان خوبیه فقط اگه پارتاش بیشتر بود عالی میشد