آرش نگاهی بهم انداخت و یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:
_دستت دردنکنه سارا خانوم.. فکرنمیکردم آشپزی بلد باشی!
یه جوری این حرفشو گفت که حس کردم داره تیکه میندازه!
_نوش جان.. اشتباه فکرکردید من چهارسال توی آشپزخونه ی یه شرکت معروف کارمیکردم و دوره های آموزشی زیادی دیدم!
با چشم های شیطون وصدایی که شیطنت توش موج میزد گفت:
_به به.. چقدرخوب! واسه همونم دیگه باهات کار نکردن؟
_واسه چی؟
_دست پخت خوبت دیگه!
متوجه متلکش شدم.. اومدم اداشو دربیارم و یه چیزی بارش کنم که دیدم مامان وباباش نشستن زشته چیزی بگم!
دلیل استعفامو بدون دروغ و حاشیه بهش گفتم..
_به خواست خودم اومدم بیرون چون یکی از کارمند های مهم اون شرکت ازم خوشش اومده بود و دست بردار هم نبود.. چون ازش خوشم نمیومد و معذب بودم، استفعا دادم!
اخم هاشو توهم کشیدو آهانی گفت..
آمنه بجای آرش به حرف اومد..
_خوب کاری کردی دخترم… دردوبلات بخوره توسراون دخترایی که بخاطر پول و موقیت، دست به هرکاری میزنن و با ریس هاشون روی هم میریزن!
آرش تک خنده عصبی کرد و گفت:
_بیاین با آرامش و صلح شاممون رو بخوریم! ادامه بدیم یه چیز بزرگ توی حرفا درست میشه!
فهمیدم منظور آمنه نسیم بوده و این بار اسلان هم که تاحالا سکوت کرده بود به حرف اومد وگفت:
_با آرش موافقم.. شام به این خوش مزگی با تلخی های روزگار یکی نکنیم بهتره!
آرش که حسابی بهش برخورده بود دیگه غذا نخورد و فقط واسه کنترل کردن خودش با غذاش بازی میکرد!
فکرنمیکردم اینقدر نسیم رو دوست داشته باشه!
مادرش یه حرف ساده زدو اینقدر ترش کرد! اونوقت آمنه جون رو چه حسابی از علاقه ی آرش به من حرف میزد!
بعدازشام هرکس رفت سراغ کار خودش ومن هم چون آمنه سرگرم حرف زدن با ارسلان بود دیگه مزاحمشون نشدم و رفتم توی اتاقم!
گوشیمو برداشتم تا آهنگ گوش کنم و بادیدن تماس های کوهیار پوففف کلافه ای کشیدم!
خدایا من نمیخوام دوباره قلبم بشکنه!
احساس میکنم هنوز دوستش دارم و اگه این زنگ وپیام ها ادامه پیدا کنه دل لعنتیم دوباره میخواد به اون برگرده!
گوشیمو برداشتم و رفتم توی حیاط وبه کوهیار زنگ زدم!
_عشقم؟ خودت زنگ زدی نفسم؟ فکرمیکردم دیگه نمیخوای باهام حرف بزنی!
صداش کش دار بود و بیش از حد ملنگ! فهمیدم نوشیدنی خورده!
بی اراده ذهنم به سمت آرش کشیده شد!
من نمیدونم این مردها واسه چی تا چیزی میشه میرن سراغ الکل؟!
همه ی این افکار توی چندثانیه از ذهنم عبور کرده بود!
_درست حدس زدی کوهیار زنگ زدم بهت بگم دیگه بهم زنگ نزن! مجبورم نکن شماره ام رو عوض کنم و اذیتم نکن!
_اما من نمیخوام اذیتت کنم.. سارا دوستت دارم بخدا دوستت دارم توروخدا منو ببخش من پشیمونم!
_نمیتونم! کوهیار بفهممم نمیتونم بدی هایی که درحقم کردی رو ببخشم!
_ببین دارم گریه میکنم نامرد.. من دارم میمیرم سارا.. بذار جبران کنم!
_پس فکرکنم راهی واسم نمیمونه جز عوض کرد شماره ام!
اوکی عوض میکنم.. خداحافظ
_نه نه.. صبرکن سارا توروخدا قطع نکن!
_چی میگی؟
_دیگه منو نمیخوای؟
_نه! فکرکنم ظهر هم بهت گفتم این حرفو!
_اگه بدونی امشب آخرین شبیه که صدای منو میشنوی چی؟ اگه فردا بیای سر جنازه ام چی؟ بازم نظرت عوض نمیشه؟
_چرت وپرت نگو کوهیار! من اونقدر بدبختی دارم که وقت واسه دیونه بازی های تو ندارم!
_به جون سارام.. به عشقمون قسم اگه امشب نیای فردا مجبوری بیای تشیع جنازه ام!
_چی؟ کجابیام؟ زده به سرت؟
_میخوامت سارااا.. همین امشب میخوامت.. اگه نیای میمیرم!
_بروبابا.. هرغلطی دلت میخواد بکن! خدابیامرزدت آدم نامردی بودی. خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم و کلافه چنگی به موهام زدم!
رفتم گوشه ی حیاط روی پله ها نشستم و زیرلب زمزمه کردم:
_مرتیکه احمق فکرکرده میتونه هر غلطی میخواد بکنه و آخرشم برگرده ومنم با آغوش باز بپذیرمش!
آره ارواح عمت! اونقدر دم دستیم که بعداز اون همه عشق حالت دوباره ببخشمت وبگردم! گمشووووو!
_باخودت حرف میزنی؟
باشنیدن صدای آرش پشت سرم ترسیده تکونی خوردم و بالحن پر پرخاشی گفتم:
_ای بابا.. ترسیدم خب یه خبر بدی بد نیست!
کنارم نشست و باحرصی که ازش داشتم ازش یه کم فاصله گرفتم وچادرم رو روی موهام انداختم و گفتم؛
_چیزی میخوای؟
_خاله قزی عصبی شدی چرا؟
_میشه جواب ندم؟ میخوام تنها باشم!
_نمیشه!
باچشم های گرد شده نگاهش کردم که تک خنده ای کرد وگفت؛
_چشمات کم درشته اینجوری زاغشم میکنی؟
_آرش میگم میخوام تنها باشم!
بدون اینکه نگاهشو ازچشم هام بگیره لبخندش محو شد و رنگ نگاهش یه جوری شد!
_اسمم قشنگه یا تو قشنگ صدام میزنی؟
_وا؟
نگاهشو ازم گرفت وسرشو چندبار تکون داد وگفت؛
_اونو بیخیالش، بگو ببینم چرا اینقدر عصبی هستی؟
_آرررررششش!
_جان آرش؟ تو فقط بگو آرش! و خندید!
نگاهش رنگ شیطنت گرفت و انگار میخواست حواس منو پرت کنه!
ازجام بلند شدم که چادرمو گرفت و باجدیت گفت؛
_خیلی خب بشین شوخی کردم!
صدای بغض و التماس های کوهیار تو گوشم می پچید و دلم میخواست سرمو به دیوار بکوبم تا فراموش کنم..
بی حوصله اومدم بشینم که متوجه شدم چادرم جلوی صورت آرشه و انگار جلوی دماغش گرفته بود!
متوجهم شد و فورا خودشو جمع کرد و با اخم گفت:
_وقتی میگم بشین، بشین دیگه!
باگیجی نشستم و نگاهش کردم..
_اون روزایی که من حالم بد میشه مگه تو میذاری من تنها بمونم؟
بازهم باگیجی فقط تونستم سرمو تکون بدم!
_رفاقت واسه همین موقع هاست دیگه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه پارت هارو طولانی کنی لطفاً یا حداقل روزی دو پارت برای لطفاً 🙏🔥
اوففففف😈😈😈😈
اقا ۷۶قسمت رفت هنوز اتفاق خاصی نیفتداد چرا آرش عاشق سارا نمیشه
آرش عاشق سارا هست ولی نسیم مانع عشقشونه ب ی دلیلی ک هنوز معلوم نی ولی اون دلیل عشقش به نسیم نی
رمان خیلیییییییییییی خوبیییه
فقط پارتا یکم طولانی بشه چیزی از دارو ندارو عظمت دنیا کم نمیشه بخدا 🤦♀️😂
خو یکم بیشتر بنویس رمانت باحاله خيلی دوسش دارم.💕