غروب شد وکم کم سروکله ی مهمون ها پیدا شد..
بجز اقوام نزدیک آمنه که خواهر وبرادراش بودن.. هیچکدوم از فامیل ها نمیدونستن که من پرستار آمنه جون هستم و به عنوان یکی از آشناهاشون که خودمم دقیق متوجهش نشده بودم معرفی شده بودم!
یعنی اگه یکیشون میومد وازم می پرسید دقیقا چه نسبتی با این خانواده دارم، من واقعا نمیدونستم چه جوابی بدم! واسه همینم هردفعه تلاش میکردم از مهمونی فرار کنم و موضوع دعوای خانوادگی امروز هم بهونه ی خوبی بود واسه پیچوندن امشب!
مهمونی شروع شد و توی چشم به هم زدن سالن پراز مهمان شده بود..
امشب آرش به اجبار مادرش باید توی مهمونی حاضر میشد اما من خوب میدونستم که آرش چقدر از این دوره های مسخره بدش میاد..
نسیم هم امشب آرش رو همراهی میکرد و اگه بخوام حس رغابت وحسادت رو کنار بذارم، واقعا دختر خوشگلی بود و مثل ماه توی جمع می درخشید و چقدر به هم میومدن..
به لباس شب قرمز وزیباش نگاهی کردم و با کت وشلوار مشکی خودم مقایسه کردم..
شاید اندام من یه کوچولو از اون بهتر به نظر میرسید اما تیپ و لباس و ظاهر نسیم کجا و منه پرستار کجا!
رویاهای اون کجا و رویاهای من کجا..
دلم گرفت از این همه تبعیض بین آدم ها..
دوباره دلم فرار میخواست..
به آرش نگاه کردم..
کت وشلوار مشکی و پیراهن سفید.. چقدر بهش میومد این تیپ..
بی اراده بغض کرده بودم.. بغضی که علتش رو خودم هم نمیتونستم درک کنم!
من باید برم.. جای من اینجا وبین این آدم ها نیست..
اشک های توی چشمم رو پس زدم و نگاهم رو از آرش گرفتم و به طرف اتاقم رفتم..
پانچ مشکی ساده ام رو روی لباسم انداختم و گوشیمو داخل کیفم انداختم و قصد رفتن کردم..
نیازی به اجازه ی دوباره نبود.. قبلا اجازه ی رفتنم رو از آمنه گرفته بودم..
نامحسوس و سربه زیر راه خروجی رو پیش گرفتم و موفق شدم..
مقصدم خونه ی گیسو اینا بود.. توی حیاط گوشیمو ازکیفم بیرون کشیدم تا اومدنم روبه گیسو خبر بدم که باصدای آرش سرجام ایستادم..
ای خدا.. یک بار نشد شانس به من رو کنه! پوووف کلافه ای کشیدم و به طرف صدا برگشتم…
_جایی میری؟
نمیدونم چرا اون لحظه ازش بدم میومد!
دلم میخواست باهاش لج کنم و حتی جوابشو ندم اما زشت بود..
اون بیچاره که از دل من خبر نداشت!
_بله.. میرم خونه ی دوستم.. ازقبل هم مرخصی گرفتم!
اومد نزدیکم.. اخم داشت.. عصبی بود.. اما به من ربطی نداشت وواسم مهم نبود!
_اونوقت کدوم دوستت؟
سرمو کج کردم و سوالی نگاهش کردم وگفتم:
_چه فرقی میکنه؟ مثلا گیسو!
یه تای ابروشو بالا انداخت.. سرتا پامو براندازی کرد وگفت:
_با این تیپ و آرایش؟
_مشکی داره؟ فکر نمیکنم آرایشم بیشتر از…
اومدم بگم بیشتر از نامزدت باشه که حرفمو قورت دادم وبا مکث گفتم:
_بیشتر از همیشه باشه!
به چشم هام زل زد و باهمون اخم روی پیشونیش گفت:
_اتفاقا خیلی هم بیشتراز همیشه اس.. هوا تاریکه.. برو تو.. فردا خودم هرجا خواستی میرسونمت!
_وا؟ به تو چه اصلا؟ من مرخصی گرفتم وامشبم مهمان دوستم هستم..
شما بهتره برید به همسرتون برسید و برای آرایش ایشون نظر بدید!
بهش پشت کردم و باقدم های بلند خودمو به درخروجی حیاط رسوندم..
صدای آرش که درست پشت سرم ونزدیک گوشم بود نشون میداد دنبالم اومده..
_داری میری خونه ی اون پسره؟ همون که ظهر اومده بود دنبالت؟ یادمه گفت منتظرته و…
باحرص برگشتم بهش نگاه کردم…
میون حرفش پریدم و گفتم:
_گفتم دارم میرم خونه ی گیسو و دلیلی نمی بینم واسه رفتن پیش نامزدم دروغ بگم و اگه میخواستم برم پیش کوهیار حتما راستشو میگفتم..
_نامزدت؟ اما چیزهای دیگه ای میگفتی!
بایادآوری نسیم و لول خوردنشون توبغل هم نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم و گفتم؛
_پیش میاد.. آدما تو عصبانیت حرفایی میزنن که ازته دل نیست.. به هرحال دعوا بین همه زوج ها اتفاق میوفته خب.. حرفامو پس میگیرم..
حالا که همه چی رو توضیح دادم میتونم برم؟
با صدایی که بدون شک از بین دندون های کلیدشده اش بیرون میومد گفت:
_نه.. امشب شما جایی نمیری!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نداریم؟
آفرین قشنگ ضایع کن به نسیم حسودی میکنی سارا جان 👏😊
قشنگم دل آرشو پس بزن 😊👏👏👏
آرش و سارا جفتشونم معلوم نیست چی میخوان هم خر و میخوان هم خرما اعصاب خورد کنن قشنگ.
خدا و خرما نی ؟
همین جوری ادامه بدی حله!
😑