رمان آس کور پارت ۱۰۹

 

با چشمانی از حدقه بیرون زده و نفسی حبس شده، دست روی گونه اش گذاشت.

همین که سر برگرداند تا آن نگاه شوکه و یخ زده اش را به راغب بدوزد، شی محکم و سفتی ران پایش را نشانه رفت.

یک آن حس کرد استخوان لگنش از وسط نصف شده و از درد طاقت فرسایش نفسش در جا قطع شد.

_ منو دور میزنی عروسکم؟!

لحن خونسرد راغب از آن ضربه هم بیشتر درد داشت. آن لحن و آن صدای آرام را همیشه قبل از کشتن آدمها به کار میبرد.

پایان کارش رسیده بود؟
کاش حداقل طور بهتری با حامی خداحافظی میکرد…

ضربه ی بعدی روی کمرش نشست و دیگر جانی در تنش نمانده بود.
دستانی که تنش را نیم خیز نگه داشته بودند، شل شده و کامل روی زمین پهن شد.

هر چه نفس داشت در مرز سینه و حلقش حبس شده و داشت آن نقطه را آتش میزد.

چند باری دهانش را باز و بسته کرد و زورهای آخرش را برای بیرون دادن آن نفس ها زد، اما فایده ای نداشت.

همچون ماهی بیرون افتاده از آب داشت تقلا میکرد که دستی روی موهایش چنگ شد.

از همان موها کشید و مثل پر کاه از روی زمین بلندش کرد.
راغب بود که صورتش را مقابل صورت خود گرفت و نیشخند اعصاب خرد کنش را روی لبهایش پهن کرد.

_ چقدر شبیه اون حروم زاده ها شدی عشقم!

حرکت ملتمسانه ی دستانش که سعی داشتند آویزان لباس راغب شوند دست خودش نبود.

_ جون بده خوشگلم، ترک عادت موجب مرضه!
تو رو از بچگی عادت دادم زیرم جون بدی، الانم زیر دست خودم جون میدی!

سفیدی چشمانش کاملا پیدا شده و مرگ را در یک قدمی خود حس میکرد…

گمان میکرد تصویر حامی که در ذهنش نقش بست، آخرین تصویر این دنیایش است اما مشت محکم راغب روی سینه اش، آن حجم حبس شده را بیرون فرستاد.

مرگ را دور کرده بود، البته فعلا!

آس‌ِکـــور, [۰۵/۰۴/۱۴۰۲ ۰۵:۵۶ ب.ظ]
#پارت_۳۸۹

نمیدانست نفس های مسمومش را بیرون دهد یا اکسیژن تازه را به ریه هایش بکشد. ترتیب دم و بازدمش بهم ریخته بود.

سرفه کنان به چادری که پخش زمین بود چنگ زد و حالا که نفس هایش کمی روی دور افتاده بود، درد ریشه ی موهایش را هم حس میکرد.

کوچک ترین تکانی که میخورد از فرق سر تا نوک پایش از درد جیغ میکشیدند.

چشمانش به اشک نشست و از زور بیچارگی لب گزید.

_ خدا… لعنتت کنه راغب…

پایان جمله اش با مشت شدن انگشتان راغب دور بازویش همزمان شد. ناله ی از سر دردش را پشت لبهای به هم چفت شده اش گیر انداخت.

_ چه غلطی میکنی؟

جیغ تو گلویی کشید و بیخیال تمام دردهایش، سعی کرد در برابر راغب مقاومت کند.

با اینکه جانی در تنش حس نمیکرد، پاهایش را به زمین چسباند و نالان مشتی به کتف راغب کوبید.

_ ولم کن راغب… حرف زدیم کثافت، چی از جونم میخوای؟

زور راغب را که نداشت. او نمیرفت و راغب به راحتی او را پشت خود میکشید.

حین کشمکشی که با راغب داشت، پایش به پله ی ورودی عمارت گیر کرده و نقش زمین شد.

_ آخ… دستم…

انتظارش را نداشت راغب رهایش کند، اما انتظار کمی دلسوزی و سخت نگرفتن را داشت و راغب مانند همیشه پر بود از شگفتی!

بی توجه به اوضاع داغان و ناله هایش، او را همانطور روی زمین کشید و حالا دیگر پوست تنش هم داشت میسوخت.

_ هر اتفاقی افتاد، هیچکس تو نمیاد!

با دستور فریاد گونه اش که مخاطبش محافظان بودند، تن سراب را لرزاند و مگر قرار بود چه بلایی بر سرش بیاورد؟

همچون تکه ای زباله وسط سالن پرتش کرد و قرار نبود لحظه ای راحتش بگذارد که بلافاصله برخورد برگه هایی را به صورتش حس کرد.

_ مدارک من کجاست؟!

آس‌ِکـــور, [۰۶/۰۴/۱۴۰۲ ۱۰:۰۳ ب.ظ]
#پارت_۳۹۰

مدارکش؟ مدارک را که تحویلش داده بود.
نکند… نکند آن شب کسی دیگر مدارک را برداشته باشد؟!

دهانش باز ماند و نگاهش را موجی از ترس پوشاند. وای بر او، مدارکی که آنقدر برای راغب حائز اهمیت بودند را به همین سادگی از دست داده بود؟

_ و… وای…

چند باری سرش را به طرفین تکان داده و به یکباره نگاهش به برگه های مقابلش افتاد.

چند تایشان را با نوک انگشت جلو کشید و چشمان ریز شده اش را روی تک تکشان چرخاند.
همان مدارک بودند، همان ها که از گاوصندوق برداشته بود.

با کشیده شدن خط بطلانی روی حدسیات قبلش، نفس راحتی کشید. سینه اش هنوز هم میسوخت و آن نفس راحت از دماغش درآمد.

مدارک را که داشت، دردش چه بود دیگر؟

در سکوت سهمگین راغب، تکخند ناباوری زد. دستانش را در هوا تاب داد و با وجود دردی که جانش را به لبش رسانده بود، خواست چیزی بگوید، اما چه؟

در برابر بیشرفی و ذات خراب این مرد مگر کلمه ها جوابگو بودند؟

_ نمی… فهمم…

راغب که در سکوت جزء به جزء حرکاتش را با آن نگاه نافذش زیر نظر داشت و دنبال کوچکترین گافی بود، جلو آمد.

مقابل نگاه گیج و ترسیده ی سراب، روی زانو نشست و برگه ای از میان برگه ها برداشت.

همچون شی بی ارزشی در هوا چرخاندش و نگاه تحقیرآمیزی به برگه انداخت.

_ کارت به جایی رسیده که منو، راغبو دور میزنی؟
حالیته این گوهی که الان هستی رو خودم ساختم؟
حالیته با یه اشاره میتونم نیست و نابودت کنم؟ طوری که انگار اصلا از اولش وجود نداشتی!
پس تموم کن این بازی ای که با من راه انداختی رو سراب…
تا نزده به سرم تمومش کن و بگو مدارک منو چیکار کردی عشق حروم لقمه ی من!

آس‌ِکـــور, [۰۷/۰۴/۱۴۰۲ ۰۶:۲۰ ب.ظ]
#پارت_۳۹۱

آب دهانش را به سختی بلعید و ناله کنان در جایش تکانی خورد. انگشت اشاره اش را سمت برگه ی میان انگشتان راغب گرفت و تته پته کنان گفت:

_ مگه… دنبال… همینا… نبودی؟

_ نــــــــه!

فریاد عصیان زده و دیوانه وار راغب، قلبش را تا دهانش بالا کشید و شانه هایش شروع به لرزیدن کرد.

سر در گریبان برده و مانند بره ای اسیر دست گرگ می لرزید. این کابوس کی قرار بود تمام شود؟

موهایش اینبار وحشیانه تر از قبل کشیده شدند و سرش چنان به ضرب بالا آمد که چیزی تا شکستن گردنش نمانده بود.

_ آخ… تو رو خدا… نکن…

مردک دیوانه ی سادیسمی از دیدن درد کشیدنش لذت میبرد که التماس هایش را نادیده گرفته و موهایش را با تمام توان کشید.

_ هرزه ی بی پدر، چه گوهی خوردی با اون مدارک؟
خواستی گرو کشی کنی؟ آره؟ از من آتو جمع میکنی دختره ی پاپتی؟!

هق میزد و از آینده اش وحشت داشت. آیا از این مکان، زنده و روی پاهای خودش بیرون خواهد رفت؟

پلک های سوزان و ملتهبش روی هم افتاد و در بدترین شرایط ممکن بود.
حقارت و ضعف را با تک تک سلول هایش حس میکرد…

_ به خدا همینا بود… آی راغب… نکن درد دارم… همینا بود… همشو آوردم… آی…

_ دروغ نگو جنده ی گوه، گُندت کردم که واسه خودم شاخ و شونه بکشی؟
من راغبم سراب، راغب!
میشناسی منو، میدونی چه کارا ازم برمیاد.
مثل سگ میکشمت، تک تک اون آدما رو جلوی چشمات سلاخی میکنم…
ذره ذره ی جونی که خودم ریختم تو رگاتو ازت میگیرم، تا قطره ی آخرشو…
من کی از خیانت گذشتم که تخم کردی دورم بزنی؟
من تو رو بیچاره میکنم دختر، تازه اولشه…

جوری نزدیک به صورتش فریاد میزد که داشت از ترس قالب تهی میکرد…

او راغب بود، هر چه میگفت را عملی میکرد…

آس‌ِکـــور, [۱۰/۰۴/۱۴۰۲ ۰۶:۲۲ ب.ظ]
#پارت_۳۹۲

رهایش کرد و کف هر دو دستش را با غیظ روی صورتش کشید. صدای نفس های حرصی و کشدارش بلند شده بود.

شروع به قدم زدن مقابل چشمان خیس و سرخ سراب کرد و مدام زیر لب از بلاهایی که قرار بود بر سرش بیاورد میگفت.

_ میدونم چیکار کنم باهات نمک نشناس!

سراب دست روی سرش گذاشت و چقدر در برابر دردها ضعیف شده بود.

بودن حامی و مرهم شدنش روی زخم های سراب، آن دختر قوی را به موجودی ضعیف و وابسته تبدیل کرده بود.

_ تو مگه نگفتی… آخ… مگه نگفتی که مدارک تو اون گاو صندوقه؟

توجه راغب سمتش جلب شده و با پوزخندی که میگفت کلمه ای از حرفهایی که قرار است بزند را باور نمیکند، خیره اش شد.

_ هر چی تو گاو صندوق بود رو دادم بهت، میشنوی؟
دارم میگم همش همون بود… من نمیدونم الان داری چی میگی…

از نگاه راغب میخواند که قانع نشده و هنوز هم در سرش او مقصر است. قانع کردن راغب مگر به همین راحتی ها بود؟

زار زد و مشت های کوچکش را با عجز و پریشانی روی زمین کوبید.
صدایش می لرزید و قفسه ی سینه اش هنوز میسوخت اما دلیل نمیشد فریادش را خفه کند.

صدایش در سرسرای عمارت پیچید و راغب هنوز هم بی هیچ تغییری خیره اش بود.

_ لعنتی چرا باور نمیکنی؟ آخه اون مدارکی که حتی نمیدونم چی ان به چه درد من میخورن؟!
خدایا…

_ هه، خدا؟!
کدوم خدا سوییت هارت؟!
قبلا به این مزخرفات اعتقاد نداشتی، با خدا شدی!

نفس زنان پلک بست و سر پایین انداخت. حرف زدن با راغب آب در هاون کوبیدن بود.

همچون شکارچی از بازی کردن با شکارش لذت میبرد. او بوی ترس و وحشت را میشنفت و ترس شکارش، روح مریضش را ارضا میکرد.

قرار نبود لحظات آخرش را صرف ارضای روح او کند، دیگر نه…
زنده ماندنش بعید بود، حداقل با عزت نفس می مرد.

_ دم آخری… ملعبه ی دست تو نمیشم راغب…
هر غلطی دوست داری بکن…

به ثانیه نکشید که صدای منحوسش قلب سراب را از حرکت باز داشت…

_ بکشش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۴ / ۵. شمارش آرا ۱۰۰

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار ۱۵ ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س

  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای عادیشو زیر و رو میکنه و حقایقی در رابطه با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سمفونی مردگان

  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد کاردان خالق کد ام کی در باره این کتاب گفت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیمو خانم
لیمو خانم
7 ماه قبل

سلام. بچه ها. اگه کسی بخواد توی سایت رمان بارگذاری کنه باید چیکار کنه؟ مرسی😍🙏❤

کیوی خانم 🥝
کیوی خانم 🥝
7 ماه قبل

سراب که نمیمیره . به احتمال ۹۹ درصد یا میگه که سراب بره حامی یا بابا حامی رو بکشه و تمااام . که تا ۲۰۰ پارت میشینیم قبول نکردن های سراب بعدش عذاب وجدانش رو میخونیم . اخرش هم سراب همه چیرو به حامی اینا میگه

همتا
همتا
8 ماه قبل

ای وااای کیو بکشن
وای نکنه حامی رو‌هم گرفتن

رهگذر
رهگذر
8 ماه قبل

منظورش سراب بود یا حامی به کی گفت؟ کی رو بکشه ؟

P:z
P:z
پاسخ به  رهگذر
7 ماه قبل

احساس میکنم گفت که سراب باید پدر حامی رو بکشه

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

امشب دیگه پارت نیست ؟آخر هفته ،همین یه پارت بود؟😞

شیما
شیما
8 ماه قبل

بدبخت شد

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x